امروز روز شلوغ اما خوبی بود. صبح حدود ۷:۲۰ از خانه خارج شدم تا دارو‌های مادر را بگیرم. مادر داروهای ثابتی برای فشار خون و چربی و این چیزها مصرف می‌کند که هر دو ماه یکبار از درمانگاه طرف قرارداد با بیمه‌‌ی خودش داروها را تهیه می‌کند. من قبلا هم برای گرفتن داروهایش رفته بودم و می‌دانستم روالش چیست. دکتر خودش که همیشه داروها را می‌نوشت امروز نبود، مرخصی بود. بنابرانی از یک دکتر دیگر نوبت گرفتم و رفتم پشت در اتاقش و متوجه شدم که در قفل است. ایستادم پشت در. شماره‌ی من ۱۲ بود اما هیچکس آنجا نبود تا اینکه پیرمردی دوست‌داشتنی که به سختی راه می‌رفت آمد و شماره‌اش را نشانم داد. دیدم که او ۱۱ است. به محض اینکه دکتر در را باز کرد صدایش زدم که برود داخل. همان موقع شماره‌ی یک آمد. قاعدتا بعد از پیرمرد دوست‌داشتنی او رفت. در همین مدت سر و کله‌ی بقیه‌ی شماره‌ها از این طرف و آن طرف پیدا شد.

شماره‌های ۲ و ۳ و ۵ خانواده بودند که با هم رفتند داخل. شماره‌ی ۱۰ هم داخل رفت. در این مدت پیرمرد دوست‌‌داشتنی را می‌دیدم که داروهایش را گرفته و آن حوالی می‌چرخد. متوجه شدم که خانمی او را به سمت یکی از درها در درمانگاه هدایت کرد. اینجا نوبت من شد و رفتم داخل و بلافاصله بعد از اتاق دکتر به داروخانه‌ی درمانگاه رفتم و منتظر شدم تا نوبتم شود. در این اثنا پیرمرد دوست‌داشتنی آمد و به خانم مسئول داروخانه گفت که من داروهایم را اینجا جا گذاشته‌ام. خانم هم گفت نه پدر جان گرفتی بردی، حتما جای دیگری جا گذاشتی. پیرمرد می‌گفت: «نمیشه دوباره بهم بدید؟ نمی‌دونم کجا جا گذاشتم» که قاعدتا آنها دوباره دارو نمی‌دادند.

به ذهنم آمد که من کیسه‌ی داروها را دستش دیده بودم. به او گفتم پدر جان تا فلان جا دستت بود، حتما آنجا جا گذاشتی. دیدم مات و مبهوت است و نمی‌داند چه کار کند. گفتم چند لحظه اینجا صبر کن من بروم ببینم. سریع به سمت جایی که دیده بودم پیرمرد وارد شده رفتم و متوجه شدم که محل نمونه‌گیری آزمایشگاه و سرویس‌های بهداشتی است. از آقایی که داخل دستشویی بود سوال کردم که اینجا دارو جا نمانده و او نشانم داد که کیسه‌ی دارو داخل یکی از دستشویی‌ها به جالباسی آویزان است. کیسه را برداشتم و دوان دوان برگشتم و دیدم که پیرمرد داخل حیاط سرگردان است و چشم می‌چرخاند، ظاهرا دنبال من می‌گشت. از دور برایش دست تکان دادم و داروهایش را به دستش رساندم. خیلی خوشحال شد و دعای خیر کرد. بیشتر از او اما من خوشحال شدم.

برگشتم داخل داروخانه و همان موقع نوبتم شده بود. داروها را گرفتم و برگشتم. آنجا داروی آزاد نمی‌دهند بنابراین یک داروی دیگری که مادر خواسته بود را هم از داروخانه‌ی شبانه‌روزی نزدیک خانه گرفتم و برگشتم.

هنوز همه خواب بودند. رها و آزاد صبحانه خوردم.

سعدی جانم داشت یه حکایتی تعریف می‌کرد از اینکه پادشاه بر یک شخصی غضب کرده بود و دستور قتلش را صادر کرده بود. مرد هنگامی که جلاد بالای سرش بود گفت:

شنیدم که گفت از دلِ تنگِ ریش
خدایا بِحِل کردَمش خونِ خویش

که پیوسته در نعمت و ناز و نام
در اقبال او بوده‌ام دوستْکام

مبادا که فردا به خونِ مَنَش
بگیرند و خرم شودْ دُشمنش

پادشاه که این سخنان را از زبان وی می‌شنود تمام خشم و غضب از یادش می‌رود و نرم می‌شود و بر سر و دیده‌‌ی او بوسه می‌زند. سعدی جان هم توضیح می‌دهد که:

غَرَض زین حدیثْ آن که گفتارِ نرم
چو آبْ است بَرْ آتشِ مردِ گرم

تواضع کن ای دوستْ با خصمِ تُند
که نرمی کندْ تیغِ بُرنده کُند

(چقدر اِعراب گذاشتن روی شعرها کار طاقت‌فرساییت واقعا. به نظر من باید به تایپیست‌های عرب‌ سختی کار بدهند! 😐)

واقعا درست می‌گوید که زبان نرم برنده‌ترین تیغ‌ها را کند می‌کند. من که همیشه تاثیرش را دیده‌ام و البته دیده‌ام آدم‌هایی را که زبان تلخ دارند و دائما با زبانشان باعث آزار دیگران می‌شوند و البته که باعث می‌شوند هیچکدام از محبت‌هایشان به چشم نیاید. زبان نرم بهترین سلاحی است که می‌توان در روابط به آن مجهز شد.

امروز با کلی وسیله و ابزار رفتیم سمت کارگاه تا بچه‌ها یک فکری برای تهویه‌ی سالن اتو و بسته‌‌بندی بکنند، چون به طرز عجیب و غریبی گرم و دم‌دار است. حالا فکر کنید در این اوضاع هوا، کاری که امروز باید بیرون می‌رفت پالتو بود؛ پالتوی واقعی آن هم از جنس فوتْر که در زمستان هم وقتی به آن نگاه می‌کنی گرمت می‌شود. آن وقت ما در این گرما ساعت‌ها با این موجود سر و کله زدیم تا آماده‌ی ارسال شود. رسما به خدا رسیدم من، سنگین بود و اصلا هم به قیافه‌اش نمی‌آمد که انقدر کار داشته باشد. یکریز کار کردم، به طوریکه از صبح می‌خواستم با آزمایشگاه تماس بگیرم و پیگیر جواب آزمایشم شوم آخر نشد که نشد. هیچ فرصتی پیدا نشد که شماره‌ی آزمایشگاه را پیدا کنم و تماس بگیرم.

اما بالاخره هر طور که بود تمام شد و برگشتیم و من به محض رسیدن رفتم سراغ کامپیوتر تا کاری را برای مشتری انجام دهم.

زمان روزه‌داری‌ام به ۱۲ ساعت تقلیل پیدا کرده است. انگار که از مقطع دکترا آمده باشم کلاس اول ابتدایی 🙄

راستی دیروز یادم رفت بنویسم که ساناز تازه قرار بود موهای جدیدم را ببیند. از دور که من را در خیابان دید لایک نشان داد و وقتی رسید گفت: «می‌بخشیدها،‌ ولی موهای طبیعی خودت اصلا بهت نمیاد، همیشه موهات رو بلوند کن» 😒

ده بار گفت که «خیلی قشنگ شده و خیلی بهت میاد». خودم هم قبول دارم که موی طبیعی‌ام آنقدرها برای من جذاب نیست، صرفا یک چیز معمولی است. اما تمایلم به تغییر باعث می‌شود که بین این حالت‌ها در حرکت باشم.

واقعا خسته‌ام اما راضی‌ام و شاکر.

الهی شکرت…

بالاخره امروز آزمایش دادم. وقتی رفتم برای آزمایش ۱۸ ساعت بود که در ناشتایی کامل بودم. کمبود قند نشان ندهد خوب است 🥴

کار آزمایش سریع و راحت و روان انجام شد. برگشتم خانه و صبحانه خوردم. نمی‌دانم چه شده بود که بعد از صبحانه احساس می‌کردم دارم از خستگی غش می‌کنم. شاید به دلیلِ یک دفعه خوردن بعد از این همه ساعت بود. حدود یک ربع روی کاناپه دراز کشیدم و فی‌الواقع غش کردم. اما اگر این استراحت کوتاه را نمی‌کردم نمی‌توانستم بقیه‌ی روز را ادامه دهم.

با اینکه دیروز تقریبا تمام کارها را انجام داده بودم اما باز هم که شروع کردم به کار کردن یک دنیا کار بود که تا لحظه‌ی آخرِ حرکت کردنم ادامه داشت. دیروز داشتم فکر می‌کردم که من در این خانه دچار وسواس ذهنی برای تمیز و مرتب کردن هستم،‌ دلیلش هم این است که من این خانه را کاملا نو تحویل گرفتم،‌ بنابراین ذهن من می‌داند که حد تمیز بودن این فضا کدام نقطه است و تمام تلاشش را می‌کند که همیشه در همان نقطه باشد.

در واقع در ذهن من استاندارد مشخصی برای تمیزی این فضا وجود دارد و نمی‌توانم از آن استاندارد پایین‌تر بیایم. درحالیکه اگر در جای دیگری بودم که از ابتدا نو و تمیز نبود احتمالا دیگر تا این اندازه ذهن من درگیر وسواس نمی‌شد و فشار این همه بشور و بساب کردن را به خودم وارد نمی‌کردم.

امروز خداوند بار دیگر جلوه‌ای از حضورش را به من نشان داد و گفت که مسیری که در پیش گرفته‌ایم مسیر درستی است و باید در آن پیش برویم؛ چند وقت پیش پولی را به کسی قرض داده بودم اما به دلایلی دیگر کلن قیدش را زده بودم و قصد نداشتم سراغش را بگیرم. امروز که داشتیم فکر می‌کردیم که برای مسیر جدیدمان باید پول‌هایمان را جمع و جور کنیم و دلمان نمی‌خواهد وابسته به کسی باشیم، آن فرد خودش پیغام داد و همین امروز مبلغ را واریز کرد.

درست است که فقط یک گوشه‌ی کوچک کار را می‌گیرد اما در واقع برای من ارزش بسیار زیادی دارد چون من این را پیغامی از طرف خداوند در نظر گرفتم که وقتی تو حرکت می‌کنی خداوند برکت را می‌رساند، وسیله‌های مورد نیاز را فراهم می‌کند، درها را باز می‌کند و به هر شکلی که لازم باشد تو را مورد حمایت قرار می‌دهد. اگر تو ایمانت را نشان دهی و قدمی هر چند کوچک برداری خداوند تمام امکانات را به سادگی هر چه تمامتر در اختیارت قرار می‌دهد. از لحظه‌ای که ما حرکت کردیم خداوند تمام مدت همراه ما بود و آنقدر کارها را ساده کرد که باور کردنی نیست، هنوز که فکر می‌کنم می‌بینم کل این مسیر هدایت مطلق او بود و بس. یک روز به طور کامل درباره‌اش می‌نویسم.

عصر با ساناز بیرون رفتیم سراغ کاری و تمام مدت حرف زدیم، محور اصلی صحبت‌‌هایمان فراوانی بود و ایمان داشتن.

دو بسته نان جو دوسر خریدم، از این نان‌هایی که بسیار نازک و کاملا خشک هستند. این مدلش را ساناز کشف کرده است و من واقعا دوستش دارم. به خصوص که از آرد جو دوسر تهیه شده و آرد جو دوسر تنها آردی است که گلوتن ندارد. وقتی می‌خواستم با این آرد کوکی درست کنم کاملا متوجه این رفتارِ بدون گلوتن‌اش شده بودم؛ هیچ فرمی به خودش نمی‌گرفت و با کوچکترین حرکتی خرد می‌شد و می‌ریخت.

بعد هم رفتیم خانه‌ی ساناز که من یک سری وسیله بگیرم. قرار شد یک چای به ما بدهد اما فکر می‌کنم دست آخر چای کیسه‌ای انداخت داخل قوری و به جای چای واقعی به ما قالب کرد و فکر کرد ما نمی‌فهمیم 😐

تاکسی گرفتم و برگشتم. این تاکسی اینترنتی واقعا وسیله‌ی خوبی است، آنقدر رفت و آمدها را ساده‌تر کرده است که خدا می‌داند. من که بسیار راضی‌ام. امیدوارم کارشان پربرکت باشد که هر روز بهتر و بهتر کار کنند.

مادر چند روز بود که مهمان خانه‌ی خاله بود و با کلی غذای نذری برگشته بود؛ قرمه‌سبزی و قیمه.

من امروز به جاده‌ی بی‌خیالیِ مطلق زده‌ام. انگار که کنکور را داده‌ام و دیگر زده‌ام به بی‌خیالی؛ هر چه دلم خواسته خورده‌ام و به هیچ ساعتی هم نگاه نکرده‌ام.

فردا یک دنیا کار داریم که امیدوارم نرم و روان و راحت پیش بروند.

الهی شکرت….

امروز را دیرتر از همیشه شروع کردم چون خیلی خسته بودم. البته که منظورم از دیرتر از همیشه قبل از ساعت هشت است اما برای من خیلی دیرتر از همیشه محسوب می‌شود.

بعد از صبحانه بالکن را شستم، اثر خاک دیروز در بالکن کاملا مشخص بود.

بعد از آن هم سریع دست به کار شدم و حلوای رژیمی را درست کردم. همه چیزش خیلی خوب شده به جز اینکه دست من از جا درآمده از بس که هم زدم. برای یک بار انجام دادن تجربه‌ی خوبی بود اما بعید است که دیگر اقدام به حلوا پختن کنم.

فکر کنم نگفته بودم که من عاشق حلوا هستم؛ مخصوصا حلواهای پنبه خانم که فوق‌العاده می‌شوند؛ کم شیرین و خوشرنگ با بافت عالی. مادر فقط به خاطر من حلوا می‌پخت، به خدا که یک قابلمه حلوا را تنهایی می‌خوردم و حاضر نبودم حتی یک قاشقش را با کسی تقسیم کنم (خدا را شکر هیچکس هم طالب خوردنش نبود)

حلوا در این مدت جزء معدود چیزهایی بود که واقعا دلم می‌خواست و هنوز هم می‌خواهد. یعنی مثل بقیه‌ی چیزها نبود که خوردن و نخوردنشان برایم یکی است. خیلی چیزها را که دیگر اصلا دلم‌ نمی‌خواهد بخورم، خیلی چیزها هم هستند که اگر هیچوقت نخورم اصلا برایم مهم نیست (جالب است که حتی بستنی هم جزء همین گروه است که دیگر برایم مهم نیست بخورم یا نه) اما حلوا و کلوچه دو تا چیزی هستند که هنوز دوستشان دارم. این حلوای رژیمی شاید تا حدی راضی‌ام کند اما با حلوای پنبه خانم فاصله‌ی زیادی دارد. هنوز نخورده‌ام. فردا می‌برم با مادر بخوریم.

امروز معجونی از احساسات متناقضم؛ از شور و هیجان گرفته تا ترس و غم و نگرانی. میزان هیجان و نگرانی در درونم دقیقا به یک اندازه است.

مراقبه کردم، نوشتم، با خداوند حرف زدم، فکر کردم، دعا کردم و خلاصه هر کاری که بلد بودم انجام دادم تا بتوانم غم و ترس و نگرانی و کلن هر گونه احساس منفی را کنترل نمایم. احساس می‌کنم به مرحله‌ای رسیده‌ام که تمام وجودم یک چیزی را می‌خواهد پس باید منتظر آمدنش باشم.

همه چیز را به بزرگیِ خداوند سپرده‌ام و از او خواسته‌ام که کارها را نرم و روان و راحت پیش ببرد.

کاهو و کلم و گوجه و خیار و هویج شستم و سالاد درست کردم. فیله‌های مرغ را با پیاز و ادویه تفت دادم و پختم و مجموع این‌ها تبدیل شد به نهار.

از بعد از نهار وارد روزه شدم تا برای آزمایش فردا ناشتا باشم. اعتراف می‌کنم که به لحاظ ذهنی دیگر توانش را ندارم. به اندازه‌ی تمام روزه‌های نگرفته‌ی عمرم در این چند وقت روزه گرفته‌ام و باید بگویم خیلی ناراحت‌کننده است که روز تعطیل روزه باشی. نه به خاطر گرسنگی، به خاطر اینکه دوست داری هر از گاهی یک چیزکی بخوری. لذت زندگی است دیگر.

خانه را کاملا مرتب کردم، یک کارهایی پای کامپیوتر انجام دادم، گل‌ها را آب دادم، دکمه‌‌های مانتو را دوباره دوز کردم که نیفتند، به تماشای ماهِ اول وقت نشستم، دوش گرفتم، لباس اتو کردم، وسیله جمع کردم…

روز آرامی بود.

فیلم گورکن ساخته‌‌ی کاظم مولایی فیلم خوبی بود. مهمترین ملاک من برای گفتن اینکه فیلمی خوب است یا نه این است که فیلمنامه خوب باشد، اگر یک فیلمنامه‌ی خوب با بازی‌های خوب و پرداخت خوب همراه شود که دیگر نور علی نور می‌شود. در گورکن همه‌ی اینها خوب بود.

الهی شکرت…

با اینکه دیشب خیلی دیروقت (حدود ساعت ۲:۳۰) خوابیده بودم اما صبح ساعت ۶ بیدار شدم. تازه بعد از من، خروس شروع به خواندن کرد. خیلی زیاد نوشتم و برخی از دفترهایم را آوردم و یک چیزهایی که قبلا نوشته بودم را خواندم و قهوه خوردم.

سعدی داشت یک نفر را که وارثِ ارثیه‌ی زیادی شده بود و مالش را با گشاده‌دستی برای همه خرج می‌کرد نصیحت می‌کرد:

اگر هر چه یابی به کَف بَرنهی
کَفَتْ وقتِ حاجت بمانَد تهی

گدایان به سعیِ تو هرگزْ قوی
نگردند، تَرسَمْ تو لاغر شوی

طرف که به فراوانی معتقد بود جواب داد:

خور و پوش و بخشای و راحتْ رسان
نگه می چه داری ز بهرِ کسان؟

زَر و نعمت اکنون بده کانِ تُست
که بعد از توْ بیرون زِ فرمانِ تُست

به دنیا توانی که عُقبی خَری
بخر، جانِ من، ورنه حسرت بری

هر دو طرفِ ماجرا حرف‌های قشنگی زدند سر صبحی.

امروز متوجه شدم که هفت تا از هسته‌های ازگیل جوانه زده‌اند؛ نه پنچ تا و بیشتر از دیروز خوشحال شدم.

کبوترها واقعا ترسو هستند؛ دو نسل است که اینجا بچه می‌زاید و بزرگ می‌کند و به ثمر می‌رساند هنوز وقتی کسی به بالکن می‌رود از لانه خارج می‌شود. من مانده‌ام چگونه صدها و بلکه هزاران سال است که کبوتر دوست انسان است؟ مگر نه این است که نامه‌های ما را جابه‌جا می‌کرده و یار و همراه ما بوده؟ مگر نه این است که یک عده عزیزان هستند که «کفتربازند» و با کفترهایشان عاشقی می‌کنند.

دفعه‌ی قبل که یکی از بچه کبوترها داشت از دست می‌رفت من خیلی تحقیق می‌کردم که چگونه می‌توانم نجاتش دهم، دریکی از وب‌سایت‌هایی که می‌گشتم یکی از دوستان، کامنت خود را با این جمله شروع کرده بود: «سلام به همه‌ی عشق‌بازها»

همه‌ی این‌ها یعنی ما آدم‌ها همیشه رابطه‌ی خوبی با کبوترها داشته‌ایم، پس چرا هنوز نمی‌توانند به ما اعتماد کنند؟ در حافظه‌ی تاریخی‌شان چه چیزی نقش بسته که باعث می‌شود از ما بترسند؟

امروز اینجا روز نذری بود؛ سر صبح شله‌زرد آوردند. هر وقت در قزوین شله‌زرد می‌آورند من یاد خاطره‌ای از دوران دانشجویی‌ام می‌افتم؛ یک روز که در خانه تنها بودم و احتمالا به مرز کپک‌زدگی هم رسیده بودم یک نفر زنگ زد و گفت آش آورده‌ایم، بیایید بگیرید. من هم که عاشق و دلباخته‌ی آش هستم سر از پا نمی‌شناختم. نمی‌دانم چگونه خودم را به دم در رساندم و با شله‌زرد مواجه شدم. درحالیکه اصلا اهل شله‌زرد و شیربرنج و این چیزهایی که برنج در آنها خیس می‌خورد نیستم و آن زمان هم آدم بسیار بدغذایی بودم. واقعا یک لحظه به دهانم آمد که بگویم: «مرد حسابی این که آش نیست، شله‌زرده»

اما حرفم را قورت دادم و تشکر کردم.

بعد از آن متوجه شدم که قزوینی‌ها به هر چیزی که رقیق باشد می‌گویند آش؛ مثلا آش شله‌زرد، آش حلیم، و تمام انواع دیگر آش. اما ما فقط به آشِ واقعی می‌گوییم آش و بقیه را با اسم کوچکشان صدا می‌زنیم. انگار که کلمه‌ی آش یک جورهایی مثل کلمه‌ی آقا یا خانم اول اسم افراد است که ما آن را فاکتور می‌گیریم و خودمانی صدا می‌زنیم اما قزوینی‌ها احترام می‌گذارند و می‌گویند آش فلان، آش بهمان.

خلاصه که آن روز ضد‌حال بزرگی به من خورد.

امروز بعد از شله‌زرد نوبت قیمه‌ی نذری بود که بسیار هم هوس‌انگیز بود اما متاسفانه من نمی‌توانستم بخورم.

عصر ناگهان تصمیم گرفتم که بروم پیاده‌روی. شال و کلاه کردم و راه افتادم به سمت پارکی که قریب به یک سال و نیم به طور منظم در آن پیاده‌روی کرده بودم. اما این‌بار به پارک با نگاه دیگری می‌نگریستم؛ این نگاه که شاید آخرین باری باشد که در آن پیاده‌روی می‌کنم؛ درختانِ بلند اقاقیا که تاج‌هایشان در هم فرو رفته است و ردیف درختان سنجد که پوشیده از سنجد‌های سبز و تازه‌اند.

روی پل ایستادم و چشم دوختم به آبِ جاری در کانال و با خود اندیشیدم که شاید دیگر هیچوقت روی این پل نایستم و به این صحنه‌ی جادویی نگاه نکنم.

نوزده سال از عمرم به این شهر گره خورده است؛ جوانی و بزرگسالی‌ام را در آن گذرانده‌ام. من در این شهر رشد کردم، خودم را شناختم، با ترس‌هایم مواجه شدم و عظیم‌ترین موهبت‌های زندگی‌ام را دریافت کردم. شهر بدون من هم به بودنش ادامه می‌دهد اما بخشی از وجود من برای همیشه در این شهر خواهد ماند.

قزوین شهری متین و صبور و ساده است؛ شهری تمیز، امن، دلخوش و امیدوار

امروز فقط می‌خواستم شهر را با تمام وجود حس کنم، هیچ عجله‌ای نداشتم، پیاده‌روی برایم وظیفه‌ای نبود که بخواهم تمامش کنم بلکه فرصتی بود برای ثبت کردن شهر در عمق وجودم، شاید فرصتی برای یک وداع آرام و بی‌دغدغه. امروز شهر را بیشتر از همیشه لمس کردم؛
سوپر مارکتی دیدم که به طرز عجیب و غریبی نظم داشت،
گربه ای که روی سقف ماشین لم داده بود،
زیباترین سرو نازی که در عمرم دیده بودم،
آدم‌هایی که در بالکن‌ها به تماشای باران شدید و زیبا ایستاده بودند

شهر هم هر چه در چنته داشت رو می‌کرد تا دلم را بیشتر و بیشتر ببرد؛ ابر، طوفان، آفتاب،‌ باران، رنگین‌کمان…. شهرِ آرام و صبور من امروز وحشی و زیبا شده بود. آب و هوای قزوین مثل معشوقی سرکش و پر ناز و اداست که عاشق نمی‌داند به کدام سازش برقصد.

یک جورهایی شهر در بهترین حالت خودش بود؛ ابری و طوفانی و بارانی و آفتابی و در عین حال خلوت و آرام و تمیز. مثل وقتی که می‌خواهی بروی موهایت را کوتاه کنی و آن روز موهایت در بهترین وضعیت ممکن خودشان قرار می‌گیرند. یک طوری خوش حالت می‌شوند که دلت نیاید کوتاه کنی.

 

بعد از باران عده‌ی زیادی از مردم در پارک جمع شده بودند درحالیکه اغلب لباس سیاه به تن داشتند. تکیه‌های عزاداری در حال آماده کردن وسایلشان برای شروع مراسم بودند.

به خانه که رسیدم یک لایه خاک روی صورتم نشسته بود، بی‌اغراق یک لایه ریزگرد روی صورتم بود. مستقیم داخل حمام رفتم.

بدجوری به سرم زده که یک حلوای رژیمی درست کنم اما بسیار خسته‌ام برای سر پا ایستادن. با اینکه مواد اولیه را آماده کرده‌ام اما فکر نمی‌کنم توانش را داشته باشم.

فیلم «خورشید» ساخته‌ی مجید مجیدی فیلم خوبی بود؛ فیلمنامه‌ی خوب، بازی‌های خوب، کارگردانی خوب. دوستش داشتم.

 

الهی شکرت…

صبح زود بیدار شدم تا اول وقت برسم آزمایشگاه. قبل از بیرون رفتن چای را گذاشتم و یک سری لباس هم داخل ماشین لباسشویی ریختم.

یک ظرف آب داخل ماشین بود که درش باز شده بود و ریخته بود روی زیرپایی ماشین که حالت موکتی دارد. نم آب با گرمای هوا در هم آمیخته بود و ماشین دم کرده بود. حالا آبِ درون ظرف چه بود؟! آب مقطر که از تمیز کردن مصیبت‌بار برفک یخچال‌های مادر جمع شده بود. آب را به سختی جمع‌آوری کرده بودم تا برای اتو استفاده کنم. اما این اتفاق را ندیده گرفتم و سعی کردم خودم را ناراحت نکنم.

بعد از آن با درِ بسته‌ی آزمایشگاه مواجه شدم. تمام دیروز داشتم فکر میکردم که ایکاش پنجشنبه زنگ زده بودم و پرسیده بودم که شنبه هستند یا نه. واقعا نمی‌فهمم چرا یک روزی که بین چند روز تعطیلی قرار می‌گیرد باعث می‌شود که همه کارهایشان را تعطیل کنند. آزمایشگاه چرا باید تعطیل باشد؟! از بس که ما آدم‌ها به کاری که انجام می‌دهیم علاقه نداریم و همیشه به دنبال در رفتن از آن هستیم.

باز سعی کردم که خودم را آرام کنم و گفتم شاید اگر امروز آزمایش می‌دادم نمونه‌ی خونی را تا بعد از تعطیلات نگه می‌داشتند و این هم خوب نبود. شاید بهتر این است که بعد از تعطیلات آزمایش بدهم.

به جایش صبحانه‌ی مفصلی خوردم که برای ذهن و بدنم جبران شود.

به بدنم گفتم که بدن عزیز و نازنینم نتیجه‌ی آزمایش هر چیزی که باشد این را بدان که من دوستت دارم و به تو افتخار می‌کنم. مهم این است که ما این مسیر را با هم طی کردیم و درکنار هم تجربه کردیم. در این مسیر در کنار هم بسیار آموختیم و با هم بیشتر و بیشتر آشنا شدیم. حالا من بدنم را بسیار بهتر از هشت ماه پیش می‌شناسم و رفتارها و نیازهایش را بهتر می‌دانم و مهم‌تر از همه اینکه بیشتر از هر وقت دیگری در زندگی‌ام به بدنم افتخار می‌کنم و دوستش دارم. نتیجه‌ی آزمایش هر چه که باشد احساس مرا تغییر نخواهد داد. می‌دانم که بدن نازنینم تمام تلاشش را کرده است و بهترینِ‌ خودش بوده است. همین است که اهمیت دارد.

تمام روز یک پایم پای کامپیوتر بود و پای دیگرم در آشپزخانه و با این‌حال خرابکاریهایی هم شد. واقعا کامپیوتر آدم را غرق خودش می‌کند. اما در مجموع خوشمزه بود.

امروز تلاش کرده بودم تا اگر در موقعیتی قرار می‌گیرم که باعث ناراحتی‌ام می‌شود ذهنم را آرام نگه دارم اما بعد از ظهر موضوعی پیش آمد که من را تا حد مرگ عصبی کرد. مدت‌ها بود که چنین تنشی را تجربه نکرده بودم و به هیچ وجه نمی‌توانستم آرام باشم. در مدت فقط نیم ساعت آنقدر فشار عصبی به من وارد شده بود که وقتی موضوع تنش برطرف شد احساس کردم که کاملا خالی از هر گونه انرژی هستم به طوریکه حتی به سختی راه می‌رفتم. دست و پای راستم درد گرفته بودند، سر درد خفیفی هم داشتم، صدایم هم کاملا گرفته بود.

تمام این تنش به خاطر کمالگرایی و سخت گرفتن من پیش آمده بود. من هیچوقت حاضر نشده‌ام از استانداردهایم پایین بیایم، حاضر نشده‌ام که بپذیرم یک چیزهایی ممکن است باب میل من نباشند و آنطور که مد نظر من است پیش نروند. حاضر نشده‌ام سخت نگیرم. هر چقدر هم که به زبان گفته باشم که دارم تلاش می‌کنم یا تغییر کرده‌ام اعتراف می‌کنم که در این مورد اصلا تغییر نکرده‌ام؛ در مورد کوتاه آمدن و سخت نگرفتن، حداقل در مورد خیلی از مسائل.

هر چه بیشتر در مورد خودم فکر می‌کنم بیشتر به این نتیجه می‌رسم که همیشه انتظار دارم که همه چیز دقیقا مطابق میل من باشد. تحملِ پذیرفتن چیزی بر خلاف میل و عقیده‌ام را ندارم، یعنی من آدم به شدت خودخواهی هستم و منیت بزرگی در من وجود دارد.

من تمایل به کنترل‌گر بودن دارم و زور می‌زنم که همیشه همه چیز مطابق میلم باشد به جای اینکه بپذیرم که هر اتفاقی صرفا یک اتفاق است و آسمان به زمین نمی‌آید اگر آن اتفاقی که تو فکر می‌کردی به شکلی که تو انتظار داشتی نیفتاده باشد. چه بسا که اگر گشوده و روان باشی موهبت‌های اتفاقِ به ظاهر ناخواسته بسیار بیشتر هم باشد.

اصولا این خود‌بزرگ‌بینیِ بیرونی خبر از یک ضعف درونی می‌دهد.

امروز حالم واقعا بد شد از اینکه چرا بعد از این همه مدت نمی‌توانم بر روی احساس خشمم کنترل داشته باشم. خشم همیشه احساسی بوده است که مرا به زنجیر خودش کشیده. در حالیکه من اصولا بر غالبِ احساساتم تسلط دارم اما هرگز از پس خشم برنیامده‌ام. حالا بعد از این همه سال کار کردن روی خودم وقتی می‌بینم که این‌طور از کوره در می‌روم عمیقا ناراحت می‌شوم.

برایم پیش آمده است که در موقعیتی قرار گرفته‌ام که شاید اگر کس دیگری جای من بود می‌توانست از شدت خشم آدم بکشد اما من در آن موقعیت فقط سکوت کردم و در نهایت آدمی که باعث خشمم شده بود را برای همیشه از زندگی‌ام حذف کردم طوریکه دیگر هرگز دستش به من نرسد و مطمئنم که این برایش تنبیه بسیار بزرگتری بود نسبت به اینکه من هم خشمگین می‌شدم و داد و فریاد می‌کردم.

اما موقعیت‌های بی‌شماری هم بوده‌‌اند که من حریف خشم نشده‌ام و همیشه هم ضرر کرده‌ام. امروز خیلی فکر کردم و به خودم گفتم یا این موضوع را حل می‌کنی یا می‌میری؛ یعنی یک بار برای همیشه.

برای رفع تنش یک دوش آب سردِ واقعی گرفتم، در کنج دنجم نشستم، نوشیدنی مورد علاقه‌ام (شیر نسکافه‌ی داغِ تلخ) را جرعه جرعه نوشیدم، به بدنم قند‌های طبیعی رساندم، نوشتم و سکوت کردم. مجموع این‌ها حالم را بسیار بهتر کرد اما این نقطه ضعف از ذهنم بیرون نمی‌رود و باید اقدامی واقعی در جهت عبور از آن انجام دهم.

(در مقابل خشم، قانون جنگل حاکمه؛ بخور وگرنه خورده میشی) 

این از افاضات خودم است خیلی سال پیش. از آن خیلی سال پیش که این را نوشتم تا امروز هنوز هم خشم به راحتی مرا قورت می‌دهد.

تا دیروقت هر چیزی که دلم خواست خوردم، نه به ساعت توجه کردم و نه به آنچه که می‌خورم.

دفتر دیگری هم امروز تمام شد و رفت کنار دفترهای زیاد دیگری که با نوشتن صفحات صبحگاهی‌ پر شده‌اند. از فردا دفتر دیگری را شروع می‌کنم و امیدوارم که این برای درونم هم شروع تازه‌ای باشد.

الهی شکرت…

شوخی شوخی ۳۶ ساعت در روزه بودم. واقعا قصدش را نداشتم. احساس می‌کنم خودم از خودم رکب خوردم. صبح قبل از بیرون رفتن از خانه یک چیزهایی خوردم تا برای رفتن به جاده انرژی داشته باشم.

اتوبان ترافیک بود، مردم همگی به دل جاده زده‌ بودند به قصد سفر. چند تایی تصادف هم شده بود که مزید بر علتِ ترافیک بود.

به محض رسیدنم به خانه به گل‌ها سر زدم. به لطف همسایه‌های عزیزمان حالشان خوب بود. اما یک صحنه‌ی فوق‌العاده هم دیدم؛ چند وقت پیش که رخشا آمده بود قزوین، ازگیل خریده بودیم (نمی‌دانم چرا هنوز هم فکر می‌کنم آنها ازگیل نبودند بلکه گلابی وحشی بودند. ازگیل‌ کوچکتر و گس‌تر از این‌هاست. اما همه گفتند که من اشتباه می‌کنم و اینها هم ازگیل هستند اما درشت‌تر) خلاصه هر چه که بودند بسیار خوشمزه بودند.

من هسته‌ی چند تایشان را نگه داشته بودم و بعد در گلدان کاشته بودم. اما راستش هیچ امیدی به سبز شدنشان نداشتم. اما وقتی برگشتم دیدم پنج تایشان جوانه زده‌اند و از خاک بیرون آمده‌اند. آنقدر خوشحال شدم که خدا می‌داند.

کبوتر دوباره تخم گذاشته و نشسته است. خدا به داد برسد.

بالکن را شستم و گل‌ها را آب دادم.

باید بگویم که سر قولم ماندم و تا امروز موهایم را نشستم. باور کنید یا نه اما این چند روز یکی از دعاهایم این بود که (خدایا موهای من تمیز باقی بمانند، می‌دانی که من طاقت ندارم…) و موهایم واقعا تمیز ماندند. شب که شستم عالی بودند و احساس خیلی خوبی داشتم.

بعد از نهار دوباره رفتم در روزه تا برای آزمایش فردا ناشتا باشم. راستش را بگویم اولین بار در تمام این مدت است که خیلی ناراحتم از اینکه روز تعطیلم را باید در روزه بگذرانم اما چاره‌ای نیست.

از بدن عزیزم بی‌نهایت سپاسگزارم که در تمام این سالها بار مرا به دوش کشیده و مرا صمیمانه و بی توقع در خودش جای داده و در تمام طول این مسیر یار و همراه من بوده است. با وجودیکه من خیلی‌ وقت‌ها نسبت به بدنم سخت‌گیر بوده‌ام و او را وادار کرده‌ام که وقت‌هایی که نمی‌خواسته یا نمی‌توانسته با من همراه باشد؛ بی‌خوابی بکشد، غذاهای نامناسب بخورد، کارهای سنگین انجام دهد، با عادت‌های اشتباهِ آسیب‌زننده‌ی من کنار بیاید، درد بکشد به خاطر اشتباهات من، و خیلی چیزهای دیگر…. اما بدنم هرگز مرا تنها نگذاشته.

از این بدن عالی و فوق‌العاده سپاسگزارم که اجازه داده تا من در درونش جا بگیرم و به لطف بودنش این زندگی مادی را تجربه نمایم. بدنی که همیشه و همه جا همراه من بود و در تمام تصمیمات و برنامه‌های من، حتی آنهایی که احمقانه و آسیب‌زننده هم بودند من را تنها نگذاشت.

بدن من کامل‌ترین و بهترین بدنی است که می‌توانستم در سفرم به این جهان در اختیار داشته باشم. بدنم قوی، زیبا و صبور است. من به آن افتخار می‌کنم و هر روز و هر لحظه سپاسگزار داشتنش هستم.

همیشه بر این باور بوده‌ام که تن ما قالب روح ماست و اگر می‌خواهیم که روح ما این جهان و این زندگی را تمام و کمال تجربه نماید باید از این قالب به خوبی مراقبت کنیم. من به سلامت بدنم اهمیت بسیار زیادی می‌دهم اما خیلی وقت‌ها بوده‌اند که خواسته و ناخواسته بدنم را در شرایط سختی قرار داده‌ام.

در سال‌های اخیر تمام تلاشم را به کار بستم تا از بدنم مراقبت و نگهداری نمایم؛ با ترک کردن عادت‌های اشتباه، خوردن غذاهای سالم، ورزش کردن، خواب کافی داشتن، دور ماندن از استرس‌ها و نگرانی‌ها… تمام این‌ها را به قدر توانم انجام دادم و حالا بعد از طی کردن یک مسیر طولانی امیدوارم که آنچه که انجام داده‌ام به نفع بدنم بوده باشد، امیدوارم بدنم همواره بهترینِ خودش باشد و من را راهنمایی کند تا بتوانم به بهترین شکل ممکن مراقبش باشم؛ چون قصد دارم مدت زمان زیادی در این جهان باشم، بنابراین نیاز به بدنی سالم دارم تا در این مسیر همراه من باشد 😃

الهی شکرت…

نکات امروز:

  • برای روابطمان چه بهایی حاضریم بپردازیم؟
  • تا به حال از چه چیز با ارزشی گذشته‌ایم برای داشتن رابطه‌ای که به آن احساس علاقمندی می‌کنیم؟
  • آیا حرف و عمل‌مان در رابطه یکی هستند؟
  • همواره بهترینِ خودمان باشیم.

صبح که از خواب بیدار شدم ناگهان برای خودم یک روزه‌ی ۲۴ ساعته تجویز کردم. با اینکه تصمیم جدی گرفته بودم که دیگر روزه‌ی ۲۴ ساعته نخواهم گرفت اما نمی‌دانم چرا یک دفعه احساس کردم بدنم به این روزه نیاز دارد. به خصوص که شب قبل دیر شام خورده بودم و این چند روز هم در خوردن بعضی چیزها زیاده‌روی کرده بودم. بنابراین از همان اول صبح و بعد از نوشیدن قهوه‌ی تلخ وارد روزه شدم.

خودمان را سریع به کارگاه رساندیم تا بتوانیم کارها را به موقع و قبل از رفتن به سمت دکتر به یک سرانجامی برسانیم. من به معنای واقعی کلمه یک نفس کار کردم. اگر تصور می‌کنید که این روزهایی که کارگاه می‌روم مثلا می‌روم که بچه‌ها را مدیریت کنم سخت در اشتباهید؛ در روزهایی که سفارشی باید بیرون برود من پا به پای تمام بچه‌ها کار می‌‌کنم؛ کارهای نهایی را چک و بسته‌بندی می‌‌کنم. در واقع اکثر گروه هیات مدیره همین کار را انجام می‌دهند تا مطمئن شویم که چه چیزی دارد از در کارگاه بیرون می‌رود. همینکه از کیفیت کار ارسالی مطمئن باشیم و هم اینکه آمار کارها دستمان باشد. چنین کارهایی را حداقل الان که خیلی بزرگ نیستیم نمی‌توانیم به دیگران بسپریم. با وجودیکه سرپرست کنترل کیفی داریم اما باز خودمان هم باید روی بیرون رفتن سفارش‌ها از کارگاه نظارت داشته باشم.

کار بی‌وقفه‌ی فیزیکی این دو روز آن هم همراه با روزه‌داری مرا به شدت خسته کرده بود. واقعا تا لحظه‌ی آخر آخر داشتم کار می‌کردم. اما خدا را شکر وقتی که کارگاه را به سمت دکتر ترک کردیم کارها کاملا انجام شده بودند و من خیلی راضی بودم.

خیابان‌ها بسیار خلوت‌تر بودند نسبت به روز قبل. هم به این دلیل که پنجشنبه بود و هم به این دلیل که چند روز تعطیلی نزدیک است که باعث شده اکثر مردم به مسافرت بروند. در واقع این حد از خلوتی بزرگراه‌های داخلی تهران را من هیچوقت به چشم ندیده بودم. جای پارک بسیار مناسبی هم پیدا کرده بودیم. اما امروز کار دکتر خیلی بیشتر طول کشید. کمی در ماشین نشستیم تا چند تا تلفن بزنیم و این حرفها، وقتی که خواستیم حرکت کنیم متوجه شدیم که یک ماشین کنار ما و ماشین عقبی (یعنی در حد وسط) پارک کرده و بدون اینکه شماره‌اش را بگذارد رفته که رفته. هر چه در مغازه‌های اطراف دنبالش گشتیم نبود. خلاصه به هر سختی که بود از بین دو ماشینی که کاملا به ما چسبیده بودند خارج شدیم و به سمت کرج برگشتیم.

وسایل را گذاشتیم خانه و مجددا رفتیم سراغ آن کاری که فعلا نمی‌خواهم درباره‌اش بنویسم (امیدوارم که به زودی بتوانم بنویسم). بعد از آنجا برای مادر هر خریدی که لازم بود از میوه و سبزیجات گرفته تا نان جو،‌ خرما و ارده و خلاصه هر چیزی که لازم داشت خریدم و برگشتیم خانه.

من بدون فوت حتی یک دقیقه وقت مستقیم پای کامپیوتر رفتم چون باید کار واجبی را روی وب‌سایت مشتری انجام می‌دادم که می دانستم زمان‌بر است که همین‌طور هم بود. در حالیکه هنوز در روزه بودم تا ساعت ۱۲ شب کار کردم و هر جایی که مثلا فایلی را برای آپلود کردن می‌گذاشتم و کمی زمان داشتم سریع وسایلم را از گوشه و کنار خانه جمع می‌کردم.

فردا قرار است بعد از حدود ۱۸ روز به خانه برگردم و از این بابت بسیار خوشحالم. نه اینکه خانه‌ی پدر و مادر را دوست نداشته باشم، اتفاقا من در این خانه بسیار بسیار راحت هستم و هر کاری که بخواهم به راحتی انجام می‌دهم به خصوص که یک طبقه‌ی کامل را در اختیار دارم که این باعث می‌شود بدون هیچ مزاحمتی به کارهایم بپردازم اما با این‌‌حال درست گفته‌اند که هیچ‌ کجای دنیا خانه‌ی خود آدم نمی‌شود. انسان نیاز دارد که حریم خصوصی خودش را داشته باشد.

یک عالمه وسیله را در گوشه‌ و کنار خانه پخش و پلا کرده بودم که باید همه را جمع می‌کردم؛ از حمام و دستشویی و آشپزخانه گرفته تا اتاق‌ها و سالن. من در واقع بیشتر از ۲۴ ساعت در روزه بوده‌ام و کم کم احساس ناتوانی زیادی می‌کنم آن هم با این همه کار فیزیکی.

امروز در کارگاه فکر می‌کردم که ما برای روابطمان چه بهایی را پرداخت کرده‌ایم؟ یعنی چه بهایی را حاضر شده‌ایم بپردازیم برای داشتن رابطه‌ای که به آن احساس علاقمندی می‌کنیم؟ خیلی از آدم‌ها را می‌بینیم که جذب کسی می‌شوند و در زبان بسیار عاشقند اما وقتی به عملکردشان نگاه می‌کنی می‌بینی حاضر نشده‌‌اند قدم از قدم بردارند، حاضر نشده‌اند برای یک قرار گذاشتن ساده وقت و انرژی بگذارند، حاضر نشده‌اند خودشان را و شخصیتشان را ارتقا بدهند، حاضر نشده‌اند از وقت و انرژی و پول و چیزهای ارزشمندی که دارند برای ارتباطشان سرمایه‌گذاری کنند،‌ و خیلی حاضر نشدن‌های دیگر که نشان از عمل نکردن دارد. نشان از اینکه طرف حرف و عملش با هم یکی نیست.

وقتی حاضر نیستیم بهای چیزی را بپردازیم چطور انتظار داریم که به آن برسیم؟

اینکه چقدر دلمان می‌خواهد رابطه‌ای را داشته باشیم هیچ اهمیتی ندارد. چیزی که اهمیت دارد این است که چه قدم‌هایی برای داشتن و ساختن رابطه‌ی مورد نظرمان برداشته‌ایم و چه بهایی پرداخت کرده‌ایم.

البته اغلب ما در درک این موضوع دچار اشتباه هستیم؛ فکر می‌کنیم اگر برای رابطه بهایی بپردازیم خودمان را پیش طرف بی‌ارزش کرده‌ایم و به زودی آن آدم را از دست خواهیم داد. این تصوری صد درصد اشتباه است. شما هر چقدر که در «رابطه‌ی درست» سرمایه‌گذاری کنید آن رابطه را قوی‌تر و محکم‌تر خواهید کرد.

هیچوقت این را فراموش نکنیم که باید در هر کاری «بهترینِ خودمان» باشیم بدون اینکه نگرانِ از دست دادن‌ها باشیم. مثلا اگر شما کارمندی باشید که بهترین خودتان را در کارتان می‌گذارید و در عین حال ترسی از چیزی ندارید هیچ مدیری حاضر نخواهد بود شما را از دست بدهد که اگر هم از دست بدهد در واقع او ضرر کرده است نه شما. شما در واقع در طول مدت کار کردن در آنجا خودتان را ارتقا داده‌اید و مهارت‌های زیادی کسب کرده‌اید و چون همواره بهترینِ خودتان هستید به سمت شغل بهتری هدایت می‌شوید.

در رابطه‌ی عاطفی هم دقیقا همین‌طور است؛ اگر شما بهترین‌ِ خودتان باشید اما ترسی هم از هیچ چیزی نداشته باشید، همه این را درک می‌کنند و حاضر نیستند این رابطه را از دست بدهند. به فرض هم اگر طرف درک کافی نداشته باشد این به نفع شما خواهد بود و شما به سمت رابطه‌ی بهتری هدایت خواهید شد.

ما خیلی وقت‌ها سرمایه‌گذاریهای کاملا اشتباه در روابطمان می‌کنیم و بعد تصور می‌کنیم آدم‌ها برای بها پرداختن ارزش قائل نمی‌شوند و به اصطلاح هوا برشان می‌دارد و این قبیل حرف‌ها.

شاید یک زمانی تجربه‌ی شخصی خودم را در این مورد بنویسم.

خالی از لطف نیست که این شعر از سعدی و توضیحاتی که درباره‌‌اش نوشته‌ام را بخوانید:

از من چرا رنجیده‌ای؟

الهی شکرت…

نکات امروز:

  • با کلام خود گناه نکنیم
  • دهانمان را جز برای گفتن کلام مثبت باز نکنیم
  • کلام را محتاطانه خرج کنیم
  • بذرهای منفی را در درون خودمان و دیگران نکاریم

کارگاه به شدت گرم و شرجی بود. یک پنکه به سالن اضافه کردیم که کمی هوا را جابه‌جا می‌کرد و کمی احساس بهتری ایجاد می‌کرد اما همچنان تحمل اوضاع سخت بود. یکی از دخترها مسئولیت چای را به عهده گرفته و انصافا از وقتی فقط او چای دم می‌کند کیفیت چای در کارگاه بسیار بالاتر رفته. سفارشی داریم که باید بیرون برود، بنابراین فردا هم باید بروم کارگاه.

امروز در کارگاه به این موضوع فکر می‌کردم که تا به حال چقدر در زندگی‌ام با کلامم مرتکب گناه شده‌ام؛ گناه کردن با کلام یعنی بذرهای منفی را در درون خودت یا دیگران بکاری. حالا بسته به اینکه چقدر خاک درونت برای پرورش دادن بذرهای منفی حاصلخیز باشد، این بذرها در درون تو رشد می‌کنند و زندگی‌ات را نابود می‌کنند. مثلا چند بار تا به حال به خودت گفته‌ای که عرضه نداری؟ که زیبا نیستی؟ که توانمند نیستی؟ و خیلی چیزهای دیگر…

قاضی درون تو آماده است تا این حرف‌ها را بشنود و شروع کند به قضاوت کردن تو.

حالا ما همین بذرهای منفی را خواسته یا ناخواسته،‌ دانسته یا ندانسته در درون دیگران هم می‌کاریم؛ بارها و بارها پیش آمده که نظری در مورد کسی داده‌ایم بدون اینکه بدانیم این نظر ما تبدیل به یک بذر منفی در درون او می‌شود که رشد این بذر جلوی رشد و پیشرفت آن آدم را می‌گیرد. البته که بستگی دارد که خاک درون آن آدم چقدر برای رشد این بذرهای منفی حاصلخیز بوده باشد اما تقریبا اکثر ما آماده‌‌ی سر کشیدن چنین جام زهرهایی هستیم.

ما بدون اینکه از میزان تاثیر کلاممان آگاه باشیم، دائما این انرژی‌های منفی را به خودمان و دیگران منتقل می‌کنیم. من می‌دانم که بارها و بارها این کار را با خودم و اطرافیانم کرده‌ام. اگر ما واقعا و عمیقا از تاثیر کلاممان بر روی خودمان و دیگران آگاه بودیم مطمئنن کلام را بسیار بسیار محتاطانه‌تر خرج می‌کردیم.

چه خوب می‌شود اگر دهانمان را به جز برای گفتن کلام مثبت باز نکنیم (این را به خودم می‌گویم که نیاز به این تمرین دارم)

عصر زودتر از کارگاه خارج شدیم به قصد دکتر. در مسیر رفت و برگشت در تهران به ترافیک خوردیم اما در عوض جای پارک خیلی خوبی پیدا کردیم و مطب دکتر هم بسیار خلوت بود.

بچه‌ها در کارگاه بسیار از موهایم استقبال کردند و گفتند که چقدر بهت می‌آید و چقدر خوب شده است ☺️

من قرار است که تا سه روز موهایم را نشویم. البته مثل همیشه به رخشا گفتم که قول نمی‌دهم که بتوانم این کار را انجام دهم. بزرگترین عذاب و شکنجه برای من همین محروم بودن از یک حمام کامل و درست و حسابی است. این‌ها را می‌نویسم تا خودش بخواند و دلش به حال من بسوزد 🙄

دیشب که خودش موهایم را شسته بود، امشب هم مثل خارجی‌ها حمام کردم بدون اینکه موهایم را بشویم (البته این پرانتز را باز کنم که از شانس من دوش باز مانده بود و همین‌که آب را باز کردم کمی آب از بالا روی سرم ریخت. به خدا کائنات هم راضی نیست به این عذاب کشیدن من 😕)
حالا تا ببینیم چه پیش می‌‌آید.

سه عدد موز در شرف خراب شدن بودند، سریع دست به کار شدم و یک مدل کیک فوری بدون نیاز به پخت (کیکی یخچالی) درست کردم که فردا بخوریم. مادر خانم گفته بود هر وقت خواستی این کیک را درست کنی بیا بالا درست کن که من هم ببینم و یاد بگیرم. من هم رفتم بالا و مادر را صدا زدم که ببیند. تمام مدتی که روی صندلی نشسته بود و مثلا قرار بود یاد بگیرد مثل بچه‌هایی که آرام و قرار ندارند مرتب با یک چیزی ور می‌رفت. حالا کل پروسه‌ی درست کردن این کیک پنج دقیقه هم طول نمی‌کشد. آخر سر گفتم: «مادر پس چرا توجه نمی‌کنی؟ همین کارها رو می‌کنید که درس‌ها رو یاد نمی‌گیرید بعد میگید معلم خوب نبود 🧐»

شیرینِ جان است دیگر…

دو روز است که خیلی زود به زود گرسنه می‌شوم. یک جورهایی بدنم دیگر با ذهنم همکاری نمی‌کند. اگر خدا بخواهد شنبه آزمایش می‌دهم و بعد تصمیم می‌گیرم که چطور پیش بروم.

آنقدر خسته‌ام که کم مانده غش کنم.

صدای طبل عزاداری از راه دور به گوش می‌رسد.

الهی شکرت…

صبح زود بیدار شدم، نوشتم، قهوه خوردم و آماده‌ی رفتن شدم. البته بعد از یک صبحانه‌ی خوب.

رخشا را صادقیه دیدم و با هم تا سالن رفتیم. در بدو ورودمان چای دم کردیم و نفری دو لیوان چای درست و حسابی خوردیم و آماده‌ی کار شدیم. رخشا از مراحل کار فیلمبرداری کرد برای تهیه‌ی دوره‌ی آموزشی‌ رنگ و لایت که بسیار برای تهیه‌ی آن زحمت کشیده و این تخصص را به صورت حرفه‌ای آموزش داده است.

من تمام امروز الکل به دست می‌رفتم دستشویی چون دستشویی سالن فقط فرنگی است. واقعا نمی‌دانم با این وسواس‌های مسخره چگونه کنار بیایم. البته که آدمیزاد اگر مجبور باشد تن به هر کاری می‌دهد. خود من بارها و بارها تن به چیزهایی داده‌ام که بعدا که فکر کرده‌ام باورم نمیشده که فلان کار را انجام داده باشم. اما وقتی که مجبور نیستی ذهنت درگیر افکار بیهوده می‌شود.

در زمان‌های مکث بین کار، تا وقتی که رنگ موهایم روشن شود، با رخشا حرف می‌زدیم؛ گفتیم که دوره‌هایی در زندگی هستند که دوره‌ی گذارند؛ شاید ظاهر شرایط در این گذارها مطلوب نباشد اما در درون می‌دانی که رو به جلو در حرکت هستی. خیلی وقت‌ها موانع یا کمبودهایی پیش می‌آید که همگی نشانه‌هایی از یک تغییر و تحول مثبتند. باید با تغییرات همراه شد و مقاومت نکرد.

گفتیم که در این دورانهای گذار نباید زیاد از خودت توقع داشته باشی و بخواهی که همه‌ی روتین‌ها و برنامه‌هایت را دقیق و مرتب پیش ببری. چون اغلب در این دورانها، توان ذهنی و روحی و حتی فیزیکی لازم را برای پیش‌ بردن همه‌ی کارها نداری. به جایش باید بر روی مهمترین موضوع آن زمان زندگی تمرکز کنی و سعی کنی که در آن بخش بهبودی ایجاد کنی تا درهای جدیدی به رویت باز شود.

نهار خیلی خوشمزه‌ای خوردیم که دستپخت رخشا بود. رخشا از آن آدم‌هاییست که دستپختش کاراکتر دارد و من از خوردن غذاهایش بسیار لذت می‌برم. دو ظرف هم سالاد درست کرده بود. همه چیز عالی بود و من آنقدر خورده بودم که نمی‌توانستم تکان بخورم.

رخشا مراحل کار را دقیق و حرفه‌ای پیش برد و وقتی موهایم را خشک کرد نتیجه‌ فوق‌العاده بود؛ موهایم به معنای واقعی کلمه زیبا شدند. هر بار که خودم را در آینه می‌دیدم می‌ایستادم و نگاه می‌کردم و لذت می‌بردم. همواره سپاسگزار خداوندم برای داشتن دوست هنرمند و متخصصی مانند رخشا که نتیجه‌ی کارش بر روی موهای من همیشه فوق‌العاده است. واقعا اگر رخشا آرایشگر نشده بود من  باید تا پایان عمرم با موهای طبیعی‌ام کنار می‌آمدم چون بسیار روی موهایم حساس هستم و اگر نتیجه‌ی کار مورد تاییدم نباشد عمیقا ناراحت می‌شوم. اما همیشه با خیال راحت زیر دست رخشا می‌نشینم چون مطمئنم که بهترین نتیجه‌ی ممکن را خواهم گرفت.

تازه به خانه رسیده‌ایم، خیلی خوابم می‌آید. فشار آب هم کم است. به خودم آمدم و دیدم از صبح تا الان آب نخورده‌ام. خداوند را برای نعمت بی‌همتای آب بسیار بسیار سپاسگزارم.

از بیرون صدای دسته‌های عزاداری به گوش می‌رسد.

فردا روز شلوغیست.

الهی شکرت…

بعد از ۱۸ ساعت صبحانه خوردم و با پنبه خانم رفتیم استخر. مادر با سه خانم دیگر مثل خودش همراه شده بود و با هم راه می‌رفتند و حرف می‌زدند. هر بار که به آنها می‌رسیدم می‌شنیدم که از هر دری سخنی می‌گویند. من هیچوقت از آن آدم‌هایی نبودم که سر صحبت را با کسی باز می‌کنند و درباره‌ی چیزهای مختلف حرف می‌زنند. اگر هم کسی با من حرف بزند انتظارم این است که صحبتش هدف خاصی داشته باشد و در نهایت به یک نقطه‌ای برسد.

در واقع من هیچوقت آدم مکالمات بی‌هدف نبودم و نیستم. شاید به این دلیل که زنانگی در من آنقدر قوی نیست.

اما از این هم که بگذریم اصولا من شروع کننده‌ی روابط نیستم؛ نه در شروع کردن خوبم و نه در نگه داشتن و ادامه دادن روابط. اما اگر کسی با من بماند و ادامه دهد، به شرط آنکه دنیایش با دنیای من هماهنگ باشد، از یک جایی به بعد دیگر انرژی من وارد آن رابطه می‌شود و رابطه برایم تبدیل به چیز ارزشمندی می‌شود که باید به خوبی از آن مراقبت کرد.

اما اصولا آدم‌های کمی می‌توانند با من ادامه دهند، به همین دلیل دایره‌ی روابط من بسیار محدود و کوچک است.

آخر سر به پنبه خانم تذکر دادم که روی کاری که به خاطرش آمده تمرکز کند، چون این خانم‌ها بیشتر از آنکه راه بروند دارند حرف می‌زنند.

این روزها که استخر می‌روم بر ترسم از آب سرد غلبه می‌‌کنم و با یک حرکت وارد حوضچه‌ی آب سرد می‌شوم و چقدر هم مزه می‌دهد. کلن در سالها‌ی اخیر همواره سعی کرده‌ام با ترس‌هایم مواجه شوم و این احساسِ اعتماد به نفس خوبی به من می‌دهد.

مشتری پیغام داد که فعلا تغییراتی که گفته بود را روی سایتش انجام ندهیم، من هم از خدا خواسته اصلا کامپیوتر را روشن نکردم. در یک حرکت ضربتی نهار و سالاد را آماده کردم. چند روزی بود که به خاطر مشغله‌ی من از سالاد غافل شده بودیم. پدر زودتر نهارش را خورده بود. من و مادر نهار خوردیم.

در برق آفتاب در حالیکه کاسه‌ی مسی سنگین در دستم بود از هفت خان رستم (چندین قفلی که پدر به در حیاط زده است) رد شدم و از تک درخت انجیر پدر جان در حیاط یک کاسه انجیر چیدم که وقتی ساناز آمد با هم بخوریم. درخت انجیر ژاپنی است که نژادش کاملا با انجیر ایرانی متفاوت است. پدر آن را از وقتی که یک نهال کوچک بود به دندان گرفت و با تمام وجود از آن مراقبت کرد تا به بار بنشیند. انجیر ژاپنی دیر بار می‌دهد اما وقتی که به بار دادن می‌رسد حریفش نمی‌شوی.

آنقدر شیره داشت که دستم به هم می‌چسبید. این مدت که اینجا هستم آنقدر انجیر خورده‌ام که دیگر عملا چیزی به درخت باقی نمانده از بس که عاشق انجیرم. به امید روزه‌‌های طولانی ناپرهیزی می‌کنم.

ساناز آمد و تقریبا یک ساعتی یکریز حرف زدیم. البته آن وسط‌ها قهوه و انجیر هم خوردیم. عصر رفتیم بیرون سراغ همان کاری که فعلا نمی‌خواهم درباره‌اش بنویسم. اما بعد از ظهر مفیدی بود؛ دارو‌های مادر را گرفتم، شعبه‌ی نان سحر را پیدا کردم و نان جو خریدم، صاحب یک مایوی مجانی هم شدم (خیلی نیاز داشتم به یک مایو و قرار بود برای خریدن مایو برویم، اما ساناز یک مایو نو داشت که دقیقا همان چیزی بود که در ذهن من بود. بنابراین با خوشحالی هر چه تمامتر صاحبش شدم 🤭😁)

دوباره دوش گرفتم (صبح در استخر هم دوش گرفته بودم). لباس‌هایم را اتو کردم و آماده گذاشتم، وسایل دیگرم را هم آماده کردم. فردا قرار است بروم سالن پیش رخشا تا موهایم را مثل همیشه برایم خوشگل کند. آنقدر خوشحالم که خدا می‌داند. همیشه برای تغییر دادن موهایم ذوق‌زده‌ام و این بار هم خیلی زیاد ذوق دارم، چون دیگر کاملا وقتش شده بود.

اصلا امروز انرژی‌ام خیلی خوب است.

الهی شکرت….