موسمِ رفتن چقدر زود به زود از راه می‌رسد. ساک وسایلم هنوز وسط اتاق است، فقط چند سری لباس شسته‌ام و شسته‌ شده‌ها را تا کرده‌ام، بعضی‌ چیزها را حذف کرده‌ام و یک چیزهایی هم اضافه کرده‌ام و دوباره در ساک را بسته‌ام.

امروز غم عجیب و غریبی روی دلم است از رفتن. انگار که من نه متعلق به اینجا هستم و نه به آنجا؛ سالهاست که احساس تعلق خاطری به جایی ندارم، من متعلق به راه بوده‌ام در تمام این سالها.

مدتی‌ است که احساس می‌کنم کار من در این مرحله از زندگی به اتمام رسیده‌ است، تمام آنچه باید در اینجا و در این وضعیت کنونی تجربه می‌کردم و به دست می‌آوردم آوردم. دیگر وقتش رسیده است که به مرحله‌ی بعدی بروم. وقتش رسیده که وسایلم را بردارم و کوچ کنم به شرایطی جدید، به جایی جدید.

دلم می‌خواهد مدتی (حتی شده یک ماه…. اصلا یک هفته) در یک نقطه ساکن باشم، هیچ کجا نروم، هیچ کس را نبینم، هیچ کاری انجام ندهم. دلم می‌خواهد مدتی هم که شده متعلق به یک جا باشم… متعلق به خودم باشم.

همین الان که این خطوط را می‌نوشتم تماسی داشتم از کسی و خبر خوبی را دریافت کردم. خبری که مدت‌ها بود منتظر شنیدنش بودم در مورد موضوعی که آن را تمام و کمال به بزرگیِ خداوند سپرده بودم و او همواره و همیشه بزرگی‌اش را ثابت کرده است.

هزاران بار در زندگی‌ام بوده است که اگر لطف خدواند شامل حالم نشده بود نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. هر روز به او می‌گویم که اگر در زندگی‌ام نبود، اگر برنگشته بود من هم نبودم… واقعا نبودم.

هیچ زمانی در زندگی‌ام نبوده است که چیزی را به او سپرده باشم و خیر و برکت از دل آن بیرون نیامده باشد. آنقدر در این مورد حرف دارم برای گفتن که در این مَقال نمی‌گنجد، فقط همینقدر بگویم که من به راه‌حل قطعیِ تمام مسائل و مشکلات زندگی رسیده‌ام و آن چیزی نیست به جز سپردن، توکل کردن و کنار رفتن. هر روز، در هر موقعیتی و در مورد هر موضوعی، آبرویم را به دستِ بزرگیِ خداوند می‌سپارم و کنار می‌روم و او آبرونگهدارترین است.

دو سال پیش روی تخته سیاه نوشتم «حَسْبُنا اللّه و نِعْمَ الوَکیل» تا همیشه جلوی چشمم باشد و بدانم خداوند بهترین وکیلی است که می‌توانم داشته باشم و او برای من کافیست.

آن روز من اول راه بودم، راهی که سالها بود از آن خارج شده بودم و حالا بعد از آن همه سال، قدم‌هایم لرزان بودند و دلم قرص نبود…

اما این روزها یقین دارم که بهترین وکیل را انتخاب کرده‌ام و مادامی که موکل او هستم قرار نیست در هیچ دادگاهی بازنده باشم. (واقعا چه خیری هست که تو بخواهی برسانی و کسی یا چیزی بتواند مانع شود؟)

در یخچال شیر داشتم که باید حتما مصرف می‌شد، پس دست به کار شدم و یک مدل کیک رژیمی جدید درست کردم. ظاهرش که خوب است اما چون در روزه بودم نتوانستم امتحانش کنم. امیدوارم خوشمزه باشد.

قبل از اینکه از خانه خارج شوم باید همه جا تمیز و مرتب باشد وگرنه ذهن وسواسی‌ام به من اجازه‌ی رفتن نمی‌دهد. در آخرین لحظه نگاهی به همه جا می‌اندازم و خیالم راحت می‌شود.

مردم در مقابل بستنی‌فروشی‌ها صف کشیده‌اند. بستنی جزء معدود خوراکی‌هایی بود که واقعا عاشقش بودم. هر وقت می‌خواستم خودم را خوشحال کنم بستنی می‌خوردم. الان هیچ احساسی به آن ندارم. حتی مطمئنم که اگر بخورم شیرینی زیادش دلم را می‌زند و از خوردنش لذت نمی‌برم.

باورم نمی‌شود که از کنار رستورانهای فست فود که رد می‌شوم حالم بد می‌شود. فست فودها انتخاب اول و آخرم بودند؛ فرقی نمی‌کرد ظهر باشد یا شب، هر وقت کسی می‌پرسید چه بخوریم؟ بی‌معطلی می‌گفتم فست‌ فود.

بعد از هفت ماه لب نزدن به غذاهای فرآوری‌شده، بدنم انگار که پاکسازی شده است. حالا تمایلم فقط به سمت غذاهای سالم است. انسان واقعا موجود تطبیق‌پذیریست. اصلا به همین دلیل است که این همه سال دوام آورده و منقرض نشده است.

الهی شکرت…

امروز فقط ۱۳ ساعت در روزه بودم. گفته بودم که تا دو روز هوای خودم را دارم 😃

تمام صبح و ظهر و عصر را پای کامپیوتر گذراندم. امروزْ روزِ پیاده‌روی طولانی من بود. عصر که هوا کمی خنک‌تر شد شیرقهوه را خوردم و برای یک پیاده‌روی طولانی بیرون زدم.

در همان چند قدم اول آنقدر ناخن پایم دردناک بود که می‌خواستم همانجا ابراز پشیمانی کنم و برگردم، اما از آنجاییکه برگشتن و نشدن و نرفتن و اینها در کار ما نیست دو ساعت بعدی را درحالیکه چیزی مثل سوزن در پایم فرو می‌رفت و تا مغز استخوانم تیر می‌کشید ادامه دادم که یک وقت خدایی نکرده کوتاه نیامده باشم. وقتی به خانه آمدم دیدم ناخنم خون آمده. بیخود نبود که انقدر درد داشت.

هفته‌ی پیش در استخر یک خانمی به خانم دیگری می‌گفت من بیست سال است که هر هفته استخر می‌آیم. چشم‌هایم گرد شدند، بیست سال؟؟!!!! چطور می‌توانی بیست سال یک روند ثابت را حفظ کنی؟

کسانی را می‌شناسم که همین مدت زمان است که هر روز پیاده‌روی می‌کنند. یعنی در تمام این سالها هیچ ورزش یا فعالیت دیگری انجام نداده‌اند به جز پیاده‌روی.

وقتی به چنین اعداد و ارقامی فکر می‌کنم مغزم داغ می‌کند؛ بیست سال یک کار را انجام دادن برای من یک مرگ واقعی است. البته که من هم از کارهای نصفه و نیمه بیزارم، اما وقتی کاری را شروع می‌کنم در همان ابتدای مسیر نقطه‌ای را به عنوان مقصد در ذهنم در نظر می‌گیرم و تا رسیدن به آن نقطه صد درصد توانم را می‌گذارم، به هیچ وجه و با هیچ توجیهی از مسیر خارج نمی‌شوم و تقلب نمی‌کنم و از زیر کار در نمی‌روم. اما وقتی که به نقطه‌ی پایان خودم می‌رسم به سرعت به سراغ برنامه‌ی دیگری می‌روم. همیشه می‌دانم که یک جایی برای من نقطه‌ی پایان است و آنجا جاییست که من تمام آنچه که می‌خواستم از آن مسیر به دست بیاورم را آورده‌ام.

من دوست دارم خودم را در شرایط و وضعیت‌های مختلف تجربه کنم. یکی از بزرگترین آرزوهایم در زندگی این است که بتوانم خودم را تا آنجا که می‌شود تجربه کنم؛ بدانم در موقعیت‌های مختلف چه احساسی دارم، چه ترس‌هایی دارم، چه چیزهایی واقعا مرا هیجان‌زده می‌کنند، از چه کارهایی بیشتر از همه لذت می‌برم؛ مثلا اگر سوار بالون شوم چه حسی دارم، اگر موج‌سواری کنم چقدر می‌ترسم یا هیجان‌زده می‌شوم، اگر از هواپیما با چتر نجات بپرم چه حالی دارم، اگر غواصی کنم، اگر یک ساز جدید را شروع کنم، اگر مهاجرت کنم، اگر در دل طبیعت بدون اینترنت زندگی کنم، اگر با حیوانات مواجه شوم، اگر اگر اگر…

من دوست دارم خودم را در تمام اینها تجربه کنم. فکر می‌کنم سرزمینِ درون ما آنقدر وسیع است که شاید این یک عمر کفافِ کشف کردنِ تمام آن را ندهد. اما آرزو دارم تا آنجا که می‌شود دنیای درونم را تجربه نمایم، بنابراین نمی‌توانم به یک روند ثابت پایبند بمانم.

خب البته که باید آدم‌هایی با روحیات مختلف وجود داشته باشند تا تمام نیازهای جهان پاسخ داده شود.

در مسیر دو تا دختر بچه را در لباس عروس دیدم؛ یکی سفید و دیگری صورتی. از لبخند‌ها و نگاه‌ها و حرکات دخترانه‌شان پیدا بود که خودشان را زیباترین دختران شهر می‌دانستند که واقعا هم بودند. به رویشان لبخند زدم تا این احساسشان تایید و تقویت شود.

من هیچوقت رویای پوشیدن لباس عروس در سر نداشتم، هرگز خودم را در لباس عروس یا در مجلس عروسی تجسم نکردم، همانطور که هرگز خودم را یک مادر ندیدم. چقدر زندگی انسان شبیه چیزهایی می‌شود که تصور می‌کند یا نمی‌کند.

هر زمان که پیاده‌روی می‌کنم ذهنم بسیار بازتر می‌شود، خلاق‌تر می‌شوم. بسیاری از چیزهایی که نوشته‌ام را در حین پیاده‌روی نوشته‌ام. اما در عین حال برایم فرصتی برای بی‌ذهنی (مراقبه) هم هست. به همین دلیل است که پیاده‌روی را بیشتر از هر فعالیت فیزیکی دیگری دوست دارم.

امروز در حین پیاده‌روی داشتم فکر‌ می‌کردم که ماجرای نوشتنِ من از کجا شروع شد. به چه خاطراتی که در ذهنم نرسیدم. به زودی داستانش را می‌نویسم.

من در چند سال اخیر همیشه در مقابل گرسنگی نقطه ضعف داشته‌ام، یعنی به هیچ وجه نمی‌توانستم گرسنگی را تحمل کنم. هر دو سه ساعت یک بار حتما باید یک چیزی می‌خوردم. الان می‌فهمم که دلیلش بالا بودن میزان انسولین بوده. من هم مرتب کالری را به بدنم ‌می‌رساندم و انسولین مرتب ترشح می‌شد و نتیجه‌اش می‌شد مقاومت انسولین بیشتر. این مدت که وارد روند روزه‌داری شده‌ام همه چیز کاملا تغییر کرده؛ مقاومت بدنم در مقابل گرسنگی بسیار بالا رفته. دیگر اصلا احساس نمی‌کنم که در مقابل گرسنه ماندن نقطه ضعف دارم، به راحتی تحملش می‌کنم و حتی خیلی کم گرسنه می‌شوم.

پسر جوانِ ساختمان روبرویی در اتاقش راه می‌رفت و با تلفن حرف می‌زد، تی‌شرت سفید به تن داشت. چند باری دیده بودمش که برای سیگار کشیدن به بالکن می‌آمد درحالیکه همیشه بلوز سفید به تن داشت. این اولین باری بود که گوشه‌ای از اتاقش را هم می‌دیدم. پرده‌های توری سفید را از وسط جمع کرده بود. در اتاقش کتابخانه‌ای به رنگ سفید داشت. شاید او هم مثل من رنگ سفید را دوست دارد.

دمنوش سیب و به و دارچین…

 

الهی شکرت…

بعد از چند روز کبوترْبچه را دیدم، اما دیگر نمی‌شود کبوتربچه صدایش زد. به طرز عجیب و غریبی بزرگ شده است. هنوز هم با مادرش این طرف و آن طرف می‌رود و هنوز صدایش به بلوغِ کبوتریِ خود نرسیده است، اما حسابی بزرگ شده. خوشحالم که بالاخره به ثمر رسید.

از یک طرف به برداشتن لانه وقتی که خانواده‌ی کبوتر بروند فکر می‌کنم (از بس که کثیف‌کاری دارند. یاکریم‌ها اینطوری نبودند) از یک طرف هم دلم نمی‌آید لانه را از نسل‌های بعدی بگیرم. دوراهیِ سختی است 🙄

امروز خیلی خیلی بهتر از همیشه بودم. با اینکه تقریبا ۲۵ ساعت در فَست بودم و تمام مدت سرپا یا مشغول انجام دادن کاری بودم اما به هیچ وجه احساس ضعف و ناتوانی نکردم. حتی طاقت بیشتر از آن را هم داشتم، اما چون می‌دانم که باید تکاملم را طی کنم به بدنم فشار نمی‌آورم.

حوله‌ها هم مگر رنگ می‌دهند؟! امروز یک حوله‌ی جدید آبی‌ رنگ را با بقیه‌ی حوله‌ها داخل ماشین انداختم. حوله‌ها و دستمال‌ها تنها چیزهایی هستند که با دمای ۳۰ درجه آنها را می‌شویم که مثلا حسابی تمیز شوند. حواسم به حوله‌ی جدید نبود که رفتارش را نمی‌شناسم و ممکن است رنگ بدهد. حالا هر حوله‌ای که از ماشین بیرون می‌آید استقلالی شده است 😕

بعضی از اتفاقات ‌و روابط در زندگی یک طوری پیش می‌روند که انگار خواب و خیال بوده‌اند؛ یعنی انقدر دور می‌شوی از آنها که دیگر خودت هم شک می‌کنی که آیا واقعا اتفاق افتاده‌اند یا فقط آنها را خیال کرده‌ای!!

روابط تنها حوزه‌ای در زندگیست که من در آن به احساساتم اعتماد مطلق دارم. این اعتماد مطلق را در طول زمان یاد گرفته‌ام. هر بار که تلاش کرده‌ام تا احساسم را به صورت منطقی قانع کنم تا کاری بر خلاف آنچه می‌گوید انجام دهم همیشه ضرر کرده‌ام. بنابراین الان فقط می‌گویم «چشم» و دقیقا همان کار را انجام می‌دهم. بارها ضررِ گوش نکردن به احساسم را پرداخت کرده‌ام. حالا شاگرد حرف‌ گوش‌کنی شده‌ام و فقط می‌گویم چشم، هر چه تو بگویی.

فکر می‌کنم همه‌ی ما دقیقا می‌دانیم در هر موقعیتی چه کاری درست یا غلط است، فقط نمی‌خواهیم گوش بدهیم. می‌دانیم که با چه آدمی، چه زمانی و به چه شکلی باید معاشرت داشته باشیم یا نداشته باشیم، اما چون در آن زمان چیز دیگری را دوست داریم سعی می‌کنیم ندای درونمان را قانع کنیم که اجازه دهد کار دیگری انجام دهیم. خیلی وقت‌ها هم انجام داده‌ایم و ضرر کرده‌ایم اما باز درس‌هایمان را یاد نگرفته‌ایم.

برای این ندای درونی فرقی ندارد که ما به حرفش گوش می‌دهیم یا نه، او صرفا پیامبر است و پیغام‌ها را می‌رساند. تنها اتفاقی که در اثر گوش نکردن می‌افتد این است که رفته رفته صدای این ندا به گوش ما ضعیف‌تر شنیده می‌شود که نتیجه‌اش می‌شود اشتباه پشت اشتباه. باید گیرنده‌هایمان را حساس نگه داریم و هر جایی که حس کردیم انجام دادن کاری احساس خوبی به ما نمی‌دهد یا مثلا یک جور احساس دلشوره، آشفتگی یا هر چیزی شبیه این به ما دست می‌دهد باید همانجا متوقف شویم و بدانیم که نباید جلوتر رفت. گاهی اوقات آنقدر مشتاقیم که هر چه این بیچاره فریاد می‌زند و می‌گوید آهسته‌تر، صبر کن، نرو، نکن … ما نمی‌شنویم و چهارنعل می‌تازیم به دل اشتباه.

اما اگر حساس باشیم به ندایی که از درون می‌شنویم، آهسته آهسته صدایش آنقدر بلند می‌شود که اگر بخواهی هم نمی‌توانی نشنیده‌اش بگیری.

تصمیم گرفتم که منتظر نمانم تا فرصت‌ِ مبسوطی دست بدهد که تنبانِ گُل گُلی بپوشم و تخمه کدو بشکنم. دیدم حالا که باید پای کامپیوتر باشم پس پیک‌نیک را می‌برم همانجا. بنابراین یک بسته‌ی کامل تخمه کدوی آبلیمویی سنجابک را یک نفس شکستم.

دقت کرده‌اید که وقتی تخمه می‌شکنیم انگار که چند نفر دنبالمان کرده‌اند و می‌گویند تا وقتی که به تخمه شکستن ادامه می‌دهید شما را نمی‌کُشیم، اگر توقف کنید می‌میرید. ما هم بی‌وقفه و لاینقطع می‌شکنیم تا وقتی‌‌ که لب‌هایمان سفید می‌شوند و فشارمان بالا می‌رود و فک‌مان از جا کنده می‌شود و … اما باز هم کوتاه نمی‌آییم.

کی کوتاه می‌آییم پس؟ وقتی که یک دانه تخمه هم باقی نمانده باشد. من امروز در همین وضعیت بودم.

اصلا دلم شام نمی‌خواست. گفته بودم روزهایی که در فست ۲۴ ساعته هستم شب شام می‌خورم. اما امشب دلم نمی‌خواست. به جایش شیر قهوه با کیک لوکاربی که دیشب درست کرده بودم خوردم و چقدر هم مزه داد. من می‌میرم برای شیرقهوه‌ی تلخ. تازگی‌ها دارچین هم اضافه می‌کنم به این ترکیب و خیلی لذتبخش‌تر هم می‌شود.

الهی شکرت…

بالاخره امروز صبح با پنبه خانم به آن یکی استخر رفتیم. از هر نظر به مراتب نسبت به استخر قبلی بهتر بود؛ به لحاظ نظم، تمیزی، کمدها، رختکن‌ها، دوش‌ها، بزرگ بودن استخر، میزان عمق مناسب، سونا و جکوزی و همه چیز واقعا بهتر بود. راستش من دوران آموزش شنا را که دو ترم هم بود در این استخر گذرانده بودم و بارها برای شنا کردن به آنجا رفته بودم. اما امروز که رفتم مطلقاً هیچ چیزی از فضای استخر به خاطر نمی‌آوردم؛ انگار که اولین بار بود که به آنجا می‌رفتم.

تنها چیزی که به خاطر داشتم محل دستشویی بود 😟 کلن اولین جایی که در هر ساختمانی یاد می‌گیرم جای سرویس‌های بهداشتی است. هر کس که به دنبال دستشویی می‌گردد سراغ آن را از من می‌گیرد چون مطمئن است که من حتما سری به آنجا زده‌ام. اما با اینحال حتی شکل و قیافه‌ی دستشویی‌ها برایم جدید بود. درست است که نزدیک به سیزده سال از آخرین باری که رفته بودم می‌گذشت اما به هر حال انتظار داشتم که یک چیزی برایم آشنا باشد اما مطلقا نبود.

با خودم فکر کردم که اصولا حافظه‌ی بلندمدت باید خوب کار کند. فکر کردم چرا من انقدر درگیر به خاطر سپردن هستم و چیزها را به سادگی فراموش می‌کنم! اما وقتی که با خواهرم در مورد تجربه‌ی امروز صبحت کردم گفت که این استخر بعد از دوره‌ای که تو به آنجا می‌رفتی یک بازسازی کامل شده است و همه چیز کاملا تغییر کرده. راستش یک نفس راحتی کشیدم و گفتم پس شاید اوضاع آنقدرها هم که فکر می‌کنم خراب نیست.

امروز پدر جانم مدتی طولانی از تجربه‌های کار کردنش در سن پایین برایم گفت که چه کارهای سنگینی را در همان سنین نوجوانی انجام داده است که حتی مردهای قوی هیکل و بزرگسال حاضر به انجام دادنش نبودند و من مشتاقانه به حرف‌هایش گوش دادم و هر از گاهی می‌گفتم: «ماشالله به شما. برای همینه که الان چهار ستون بدنت در سلامت کامله و هنوز کاملا سرپا هستی»

بسیار تحسینش کردم. اصلا مهم نیست که ما چقدر می‌توانیم تجسم کنیم آنچه که پدر و مادرهایمان از کودکی و جوانی‌شان برای ما تعریف می‌کنند یا ذهنمان واقعا چقدر بتواند همراه شود با آنچه که می‌شنود، تنها چیزی که آنها نیاز دارند این است که شنیده شوند و من عمیقا سپاسگزار خداوندم که این فرصت را دارم که تا این سن از نعمت حضورشان بهره‌مند باشم و به حرفهایشان گوش بدهم، دل به دلشان بدهم و تحسینشان کنم برای تمام آنچه که پشت سر گذاشته‌اند.

خیلی خیلی برایم عجیب است که می‌بینم ما تا این سن انگار که هیچ چیزی از پدر و مادرهایمان نمی‌دانیم. اصلا آنها را نمی‌شناسیم، نمی‌دانیم چه احساساتی دارند، چطور فکر می‌کنند، چه تجربه‌هایی داشته‌اند، چه از سرگذرانده‌اند. هیچوقت حوصله به خرج نداده‌ایم که پای حرفهایشان بنشینیم و آنها را تشویق کنیم به گفتن، به صحبت کردن. مشتاقانه سوال کنیم از گذشته‌شان، از احساساتشان، از طرز فکرهایشان، از تجربه‌هایشان.

خودم را می‌گویم؛ خود من یکی از همین آدم‌ها بوده‌ام که خیلی کم این کار را انجام داده‌ام. ما در کنار پدر و مادرهایمان فقط روزگار خودمان را گذرانده‌ایم. همیشه فقط به فکر خودمان و نیازها و افکار و احساسات خودمان بوده‌ایم. فوق فوقش اگر کاری برای امروزشان از دستمان برآمده انجام داده‌ایم. هیچوقت آنها را به عنوان انسان‌هایی مستقل از خودمان ندیده و درک نکرده‌ایم. همیشه آنها را در جایگاهی که نسبت به ما دارند حس کرده‌ایم؛ آنها همیشه پدر و مادرمان بوده‌اند، کسانی که تا سالها به آنها وابسته بوده‌ایم برای زنده ماندن و بعد هم به آنها وابسته بوده‌ایم به لحاظ احساسی.

هیچوقت فکر نکردیم که اگر این دو نفر پدر و مادر ما نبودند و دو انسان کاملا مستقل از ما بودند ما چقدر درباره‌شان می‌دانیم. خیلی برایم عجیب است این همه دور ایستادن از نزدیکترین افراد زندگی‌مان، انگار که فرار کرده‌ایم همیشه از درگیر شدن با آنها و گذشته‌شان. انگار که نخواسته‌ایم بدانیم. حالا یا حوصله‌ی دانستن نداشته‌ایم، یا انقدر زندگی خودمان برایمان مهم‌تر بوده یا انقدر درگیر خودمان بوده‌ایم و خودمان اولویت خودمان بوده‌ایم که به فکر این مسائل نیفتاده‌ایم.

این‌ها را فقط دارم به خودم می‌گویم. چقدر آگاهی آدمیزاد محدود است واقعا. سالها زمان می‌برد تا به درک درستی از دم دست‌ترین موارد زندگی‌اش برسد. اگر به نوجوان‌ها این حرف‌ها را بزنی هیچکس حوصله‌ی شنیدنش را ندارد و اگر هم بشنوند در مدار درک کردن و عمل کردنش نیستند، مثل خود ما که نبودیم و حتی حالا هم نیستیم.

به طرز عجیب و غریبی شرایط برای روزه‌داری ۲۴ ساعته‌ی من مهیا می‌شود و من این را نشانه‌ای از موثر بودن این روش در نظر می‌گیرم و واقعا امیدوارم که همینطور باشد. از بعد از نهار روزه‌داری من شروع شده است به امید خدا تا نهار فردا.

برای پدر و مادر سالاد مفصلی آماده کردم در ظرف‌های دربدار تا در نبودن من استفاده کنند. چون پدر در درست کردن سالاد تنبل است و مادر هم که نمی‌تواند. اما نیاز دارند که مصرف کنند.

در حین درست کردن سالاد قهوه هم خوردم چون امروز صبح نخورده بودم که مثلا در استخر نیاز به دستشویی پیدا نکنم. چقدر هم که پیدا نکردم 😐 (نه، من فقط می‌خواستم دستشویی‌های بازسازی شده را امتحان کنم و مطمئن شوم که خوب ساخته‌ شده‌اند 🤥)

چشم‌هایم هنوز می‌سوزد، احساس می‌کنم کلر آب بیشتر از استخر قبلی بود، چون من آنجا راحت زیر آب چشمهایم باز بود اما اینجا نمی‌توانستم به راحتی چشم‌هایم را باز نگه دارم.

باز هم ۱۲۰ کیلومتر فاصله افتاد بین من و پدر و مادر.

به خانه که رسیدم با چند عدد موز بسیار رسیده (در حد لِه) مواجه شدم که فراموش شده بودند. نصفه شبی (ساعت ده) دست به کار شدم و در عرض ده دقیقه کیک لوکارب (بدون آرد و شکر) را آماده کرده و داخل فر گذاشتم. خوبی بزرگ این کیک این است که آماده کردن مواد اولیه‌اش حداکثر ده دقیقه وقت نیاز دارد، احتیاجی به همزن و این قرتی‌بازی‌ها ندارد. سریع‌السیر آماده می‌شود و می‌رود داخل فر. پنجاه دقیقه‌ی بعد آماده است. باید کاملا خنک شود و بعد به سه طبقه تقسیم شده و با فیلینگی که سعی کرده شبیه خامه باشد اما نیست پر شود. اما در عوض کاملا سالم است چون آرد و شکر ندارد. خدا خیر بدهد به خانمی که این دستور تهیه را آموزش داده است.

به نظر من به کسی می‌شود گفت آشپز خوب که دستپختش امضای او را داشته باشد، یعنی چه؟! یعنی اینکه اگر دستور تهیه‌ی او را عیناً مانند او انجام بدهی باز هم نتوانی همان طعم و مزه‌ای را که او ایجاد کرده است ایجاد کنی و دقیقاً همان نتیجه را بگیری. با توجه به این تعریف من شخصا آشپز خوبی نیستم. با اینکه هر غذایی که درست می‌کنم خوشمزه است (باور کنید این نظر کسانی است که دستپخت من را خورده‌اند 🤭) اما دستپخت من امضا ندارد. با وجودیکه من در آشپزی کردن بسیار ریسک‌پذیر هستم و هرگز به دستور اکتفا نمی‌کنم و همیشه نسخه‌ی خودم را ایجاد می‌کنم اما اگر کسی دستور من را قدم به قدم اجرا کند می‌تواند همان نتیجه را ایجاد نماید چه بسا حتی بسیار بهتر از آن را.

اما وقتی که پای کیک و دسر و این چیزها به میان می‌آید امضای من پای آن است. حتی اگر کسی مو به مو مانند دستور من را انجام دهد باز هم نمی‌تواند دقیقا همان نتیجه را بگیرد. انصافاً در درست کردن کیک و دسر تبحر دارم 🙃

خب خب، به اندازه‌ی کافی از خودم تعریف کردم. بقیه‌ی هنرهایم را بعدا رو می‌کنم. فعلا بروم کیک را از قالب خارج کنم تا سرد شود.

الهی شکرت…

مثلا قرار بود یک ساعت زودتر صبحانه بخورم؛ روزه‌داری به ۱۷ ساعت رسید.

دیشب تا دیروقت بیدار بودم و می‌نوشتم. صبح هم که چشم باز کردم کلمات در سرم می‌چرخیدند. نوشته‌هایی که دوست دارند متولد شوند هرگز بی‌خیال آدم نمی‌شوند. وقتی که ذهن انسانْ آبستنِ جملاتی می‌شود باید آنها را به دنیا بیاورد؛ نه می‌توان از راههای پیشگیری از بارداری استفاده کرد و نه می‌توان آنها را سِقْط کرد. باید اجازه دهی متولد شوند.

از خانه بیرون رفتم و به چند کار رسیدگی کردم. وقتی برگشتم ظهر بود. خانه‌ی پنبه خانم به نظافت نیاز داشت. یک چیزی خوردم و دست به کار شدم. من از نظافت کردن بیزارم. هیچوقت از آن دسته خانم‌هایی نبودم که از پروسه‌ی نظافت کردن لذت می‌برند، کلن من به کارهای خانه علاقه‌ای ندارم و در این کارها آدم بسیار تنبلی هم هستم. اما در عین حال وسواس نظم و تمیزی دارم؛ یعنی اگر فضایی کثیف و نامنظم باشد ذهن من به هم می‌ریزد و هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم.

مجموع این ویژگی‌ها باعث شده است که من در طول زمان به راهکارهایی برای نظافت کردن برسم که هم جنبه‌ی تمیزی‌طلب روحم را ارضا کنند و هم جنبه‌ی تنبل وجودم را. نتیجه‌ی تجربیاتم را در کتابچه‌ای جمع‌آوری کردم و تلاش کردم دیدگاه تازه‌ای در مورد نظافت کردن به افراد بدهم تا در عین حال که  فضاها را همیشه تمیز و مرتب نگه می‌دارند از سختی آن هم به مراتب برایشان کاسته شود. اگر دوست دارید می‌توانید دانلود کنید و بخوانید:

چگونه هم تنبل باشیم هم تمیز؟

(عکس‌های قشنگی هم برایتان گذاشته‌ام که انگیزه بگیرید 🤩)

دوباره با پنبه خانم به همان استخرِ قبلی رفتیم. معمولا پیش نمی‌آید که جایی بروم و خانمی از من بلند‌تر باشد. امروز در صف بلیط استخرْ خانمی که جلوی من بود شاید ده سانتی‌متر از من بلند‌تر بود. به او گفتم که هیکل فوق‌العاده‌ای دارد و او خوشحال شد.

یعنی من عاشق مردها هستم از بس که رها و آزادند. بعضی‌هایشان یک عدد حوله و یک عدد لباس زیر می‌گذارند داخل یک نایلون و درش را گره می‌زنند و می‌روند پارک آبی یا استخر. به همین سادگی و رهایی.

امشب استخر خلوت‌تر بود و توانستیم با خیال راحت دوش بگیریم.

یکی از فانتزی‌های اخیرم این است که فرصت مبسوطی دست بدهد تا تنبان گل گلیِ گشادِ راحت بپوشم و پاهایم را دراز کنم و تخمه کدو بشکنم. از بس کار پشت کار هست و از بس زمان‌های زیادی را در روزه هستم که چنین حرکتی برایم تبدیل به یک فانتزی شده است. الان چند هفته‌ای می‌شود دلم می‌خواهد انجامش دهم اما نمی‌شود.

صدای قل قل آب به گوش می‌رسد. طبق معمول می‌خواهم یک دمنوش آماده‌ی کسالت‌آور بخورم بعد از استخر. من معمولا خودم دمنوش درست می‌کنم؛ هر بار یک چیزهایی را با هم ترکیب می‌کنم تا یک طعم جدیدی ایجاد شود. اما اینجا به همین دمنوش‌های آماده رضایت می‌دهم.

خیلی وقت‌ها می‌دانی که در مقابل آدم‌ها باید سکوت کنی اما یک جنبه‌ی نادانی در وجودت هست که فکر می‌کند اگر سکوت کنی یعنی کوتاه آمده‌ای، یعنی طرف متوجه اشتباهش نشده است، یعنی او را ادب نکرده‌ای، درس‌های لازم را به او نداده‌ای و ممکن است بعدا در موقعیت مشابه دوباره همین رفتار را داشته باشد. این بخش نادانِ وجودت نمی‌داند که اتفاقا اگر دامن بزنی به موقعیت و اگر روی آن تمرکز کنی باعث تکرارش می‌شوی. اگر با آرامش از کنارش بگذری نتایج بهتری می‌گیری. نمی‌فهمد که این همه سال که خواستی همه را ادب کنی و به همه درس بدهی چه شد؟!

باید اعتراف کنم برای من واقعا سخت است که از موضع خودم پایین بیایم، اینکه در مقابل آدم‌ها عقب‌نشینی کنم، واکنش نشان ندهم. در تمام زندگی‌ام یک آدم واکنشی بودم که همیشه سعی کرده‌ام حرف خودم را به هر طریقی به کرسی بنشانم،‌ تلاش کرده‌ام ثابت کنم که حق با من است.

چقدر خسته‌ام از این خودبزرگ‌بینی همیشگی‌ام که همیشه‌ی خدا من را مسلح می‌کند و به میدان جنگ می‌فرستد تا خودش را ارضا کند. او به دنبال کشورگشاییست اما تاوانش را من باید در میدان‌های نبرد پس بدهم. دلم می‌خواهد آنقدر توانمند باشم که او را خلع درجه کنم تا بفهمد رئیس کیست!!

می‌دانم که تغییر دادن چیزی که تمام عمر با تو بوده کار راحتی نیست، از این بابت به خودم حق می‌دهم که پیشرفتم بسیار کند باشد اما این حق را به خودم نمی‌دهم که در جهت تغییر حرکت نکنم، حالا به هر قدری که می‌توانم.

دیگر شارژم کاملا تمام شده است، باید بخوابم.

الهی شکرت…

به محض اینکه چشم باز کردم و صفحات صبحگاهی‌ام را نوشتم بلافاصله پای کامپیوتر رفتم و مطالبی را به سایت اضافه کردم. تنها کاری که شوق را در من زنده می‌کند و باعث می‌شود که شب به خاطرش دیر بخوابم و صبح به خاطرش زود بیدار شوم بدون اینکه هیچ درآمدی از آن داشته باشم همین نوشتن است.

یک روزی این سوال‌ را از خودم پرسیدم که «چه کاری هست که اگر هیچ پولی از آن به دست نیاوری باز هم انجامش می‌دهی و در واقع نمی‌توانی که انجامش ندهی؟» همان لحظه از دهانم پرید که «نوشتن».

واقعا هیچوقت تا قبل از آن به این موضوع فکر نکرده بودم. سالها بود که دفتر پشت دفتر روزانه‌نویسی می‌کردم حتی وقتی که در سفر بودم یا در مورد موضوعات مختلف هر چه به ذهنم می‌رسید می‌نوشتم؛ زیر دوش، در حال پیاده‌روی، و در هر حال دیگری همیشه در ذهنم می‌نویسم بدون اینکه هیچ درآمدی از آن داشته باشم. من نمی‌توانم ننویسم. اصلا نمی‌دانم این مسیر من را به کجا می‌برد فقط می‌دانم که نمی‌توانم نروم.

فکر می‌کنم هر کسی اگر به این سوال پاسخ دهد می‌تواند بفهمد چه مسیری مسیرِ علاقمندی واقعی اوست.

امروز داشتم به یک موضوعی فکر می‌کردم در مورد باورهای مالی؛ بعضی افراد هستند که فکر می‌کنند مسیر رسیدن به استقلال مالی مسیر صرفه‌جویی یا به قول خودشان عاقلانه خرج کردن و بیهوده خرج نکردن پول است. در واقع این افراد به جای اینکه روی افزایش دادن ورودی تمرکز کنند روی کم کردن خروجی تمرکز می‌کنند. شاید هم این مسیر بالاخره یک زمانی این افراد را به استقلال مالی برساند اما این طرز فکر تبعات زیادی دارد؛ اول اینکه ذهنیت این افراد را به سمت «کمبود» سوق می‌دهد و این باعث می‌شود به همین سمت هم بروند و همه چیز در زندگی‌شان رنگ و بوی کمبود بگیرد، یعنی نتوانند حتی از آنچه که دارند استفاده کنند و لذت ببرند.

دوماً باعث می‌شود که این افراد هرگز به ثروت‌های بزرگ نرسند چون زمانی میزان دارایی افزایش پیدا می‌کند که ورودیْ بسیار بیشتر از خروجی باشد نه زمانی که ورودی و خروجی برابر باشند یا خروجی کمتر از ورودی باشد. معادله به این شکل جواب نمی‌دهد.

این دقیقا شبیه وزن کم کردن است. عده‌ی زیادی از افراد وقتی که پای وزن کم کردن به میان می‌آید اولین چیزی که به ذهن‌شان می‌رسد رژیم گرفتن است، یعنی فکر می‌کنند که لاغر شدنْ با کم کردن ورودی امکان‌پذیر است و به فکر زیاد کردن خروجی نیستند. افرادی که لاغر هستند میزان خروجی‌شان بیشتر از ورودی‌شان است، یعنی میزان کالری‌ای که از دست می‌دهند بیشتر از میزان کالری دریافتی‌شان است، حالا هر کس به یک طریقی. برای همین است که رژیم‌ها جواب نمی‌دهند و همیشه وزن قبلی سر جایش برمیگردد.

در مورد وضعیت مالی هم همینطور است. ما روی مسیر اشتباهی تمرکز می‌کنیم. وقتی میزان ورودی از یک حدی بیشتر می‌شود دیگر مبالغ خروجی اصلا به چشم نمی‌آیند.

استاد عزیزم یک جایی نوشته بود: «هیچ‌ چیزی گران نیست. تو توان خریدنش را نداری»
از وقتی که این جمله را خواندم چیزی در مغزم زنگ خورد؛ اینکه باید روی افزایش ورودی تمرکز کرد. به جای اینکه آدم وقت و انرژی‌اش را صرف کنترل کردن خروجی کند باید وقت و انرژی‌اش را صرف افزایش دادن ورودی کند. این اصلا به معنی ولخرجی کردن یا هزینه‌های بی‌مورد کردن نیست، به معنی تمرکز کردن روی «فراوانی» به جای کمبود است.

صبح متوجه شدم که حتما باید بروم کارگاه، بنابراین نتوانستم با پنبه خانم استخر بروم، چه حیف.

خوبی کارگاه این است که کارهایی که آنجا انجام می‌دهم نیازی به فکر کردن ندارند، به همین دلیل تمام مدت هدفون در گوشم است و به فایل‌های صوتی گوش می‌دهم.

امروز به لطف خدا هشت عدد چرخ جدید به کارگاه اضافه شد و این یعنی هشت نیروی جدید باید سر کار بیایند و فضای جدیدی هم باید اضافه شود به کارگاه. این یعنی گسترش و من فهمیده‌ام که هر گسترشی در این جهان مورد حمایت خداوند است.

نمی‌دانم چرا در کارگاه شخصیت آدم عوض می‌شود؛ مثلا در خانه حوله‌ی مجزا داری، حتی خیلی وقت‌ها دستت را با دستمال کاغذی خشک می‌کنی اما در کارگاه دستت را با شلوارت خشک می‌کنی و عین خیالت هم نیست. یا اینکه به دنبال بها‌نه‌ای مثل چایی می‌گردی تا برای چند دقیقه هم که شده از زیر کار در بروی.

این نشان می‌دهد که کارهایی که آنجا انجام می‌دهم مورد علاقه‌ام نیستند. حق هم دارم البته؛ دون‌پایه‌ترین کارهایی که هیچ کس حاضر به انجام دادنشان نیست را به من می‌دهند. چندرغاز حقوق دارم، تازه می‌گویند این حقوق را بابت تخصص‌هایت به تو می‌دهیم نه به خاطر کارهای فیزیکی که اینجا انجام می‌دهی. واقعا انقدر که برای تخصص من ارزش قائل هستند شرمنده می‌کنند 🧐

جلسه‌ی هیات مدیره برگزار نشد از بس کار طول کشید.

امروز روزه‌داری را یک ساعت زودتر شروع کردم تا فردا بتوانم زودتر صبحانه بخورم اما چون خیلی کار فیزیکی در کارگاه انجام دادم توانم خیلی کم شده است.

هوای خنکِ شب از پنجره‌های ماشین داخل می‌آید، موزیک پخش می‌شود، شهر زنده و بیدار است. در این جاده ماشین‌ها بی‌وقفه لایی می‌کشند و از هر روزنه‌ای برای جا دادن خودشان و عبور کردن استفاده می‌کنند. از آن جاده‌هایی است که اگر در آن عاقل باشی یا باعث ایجاد تصادف می‌شوی یا هزار ساعت بعد میرسی. یعنی تو هم باید مثل همه دیوانه باشی. رانندگی در بی‌قانون‌ترین شرایط ممکن در مسیری پر از کامیون‌ها و نیسان‌های بی‌اعصاب که حتی آنها هم مرتب لایی می‌کشند.

باید خودت را به خدا بسپاری و در حواس جمع‌ترین حالت ممکن مکررا سبقت از راست بگیری و امیدوار باشی که نیم ساعت بعدی را به سلامت پشت سر بگذاری. اما در مجموع تجربه‌ی خوبیست چون هرچقدر هم که خسته باشی به هیچ وجه خوابت نمی‌گیرد از بس هیجان داری.

یک شب را کاملا یادم می‌آید که تنها بودم، ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود و من به طرز عجیب و غریبی خسته بودم. حتی آن وقت شب هم نه تنها چیزی از شدت دیوانگی راننده‌ها کم نشده بود بلکه حتی به خاطر دیروقت بودن دیوانه‌تر هم شده بودند و فقط خدا بود که من را به مقصد رساند.

امروز در کارگاه داشتم به سالهای بی خدا بودنم فکر میکردم. درباره‌اش مفصل خواهم نوشت.

خیلی دیروقت پیغامی از مشتری گرفتم در مورد مطلبی که باید به سایتش اضافه می‌شد بابت مناسبتی که فرداست. پس همان موقع انجامش دادم.

دوش آب گرم بعد از یک روز طولانی نعمتی‌ است که هر چقدر بابتش سپاسگزار باشم نمی‌توانم حق مطلب را ادا کنم.

الهی شکرت…

 

آپدیت: تقریبا تا ساعت ۲ صبح بی‌وقفه می‌نوشتم 🧐

صبح درخانه‌ی پنبه خانم چشم باز کردم. چند لحظه‌ای زمان برد تا فهمیدم که کجا هستم و چرا هستم. وقتی زیاد جابه‌جا می‌شوی یا گاهی که سفر می‌روی، روز اول که بیدار می‌شوی نمی‌دانی کجا هستی. اتفاق جالبیست.

چقدر ذهن انسان سریع عادت می‌کند به یک روند؛ به یک جای ثابت بودن، کارهای ثابتی را انجام دادن. به محض اینکه تغییری اتفاق می‌افتد اطلاعات ذهن به هم می‌ریزد.

من از عادت بیزارم؛ از اینکه خودم و یا دیگران به چیزی در من عادت کنند. به طور مکرر در رفتارهایم، سبک زندگی‌ام، عادت‌هایم، ظاهرم و هر چیزی که به من مربوط می‌شود تغییر ایجاد می‌کنم. مرگ است برای من یک عمر یک جور بودن. ذهنم هم موظف است که با تغییرات من همراه شود و وارد فاز عادت نشود.

صبحانه بعد از ۱۶ ساعت روزه‌داری.

استخری که در نظر گرفته بودم به تلفن‌هایشان پاسخ نمی‌دادند. سانس‌ها را در وب‌سایتشان خواندم و صبح با مادر به آنجا رفتیم. خانمی که مسئول گیشه بود گفت سانس خانم‌ها از ۱۹ تا ۲۳. گفتم کجای دنیا سانس خانم‌ها شب است و سانس آقایان صبح؟! ظاهرا از آخرین بروزرسانی وب‌سایتشان چند سال می‌گذرد. روی شیشه نوشته بود سونا خراب است،‌ داریم تعمیر می‌کنیم و چند مورد شبیه این.

یعنی در دو سال گذشته که استخر‌ها تعطیل بوده‌اند این‌ها عملا هیچ کاری نکرده‌اند. تعطیل کرده‌اند رفته‌اند خانه خوابیده‌اند و حالا که استخرها باز شده آماده‌ نیستند.

ما آدم‌ها خیلی وقت‌ها آمادگی دریافت نعمت‌ها را نداریم. خودمان را آماده نمی‌کنیم، سهم خودمان را انجام نمی‌دهیم، یک چتر برنمی‌داریم محض رضای خدا. صبر می‌کنیم تا باران شروع شود بعد که می‌بینیم بعضی‌ها خیس نمی‌شوند می‌گوییم مگر قرار بود باران بیاید؟ دو سال است که نیامده. چرا ما با خبر نشدیم…

وقتی که منتظر دریافت نعمت نیستی چطور انتظار داری که دریافتش کنی؟ وقتی آمادگی‌های لازم را در خودت ایجاد نکرده‌ای، مهارت‌های لازم را یاد نگرفته‌ای، قدم‌های لازم را برنداشته‌ای چطور ممکن است که بتوانی نعمت‌ها را دریافت کنی حالا به فرض که شبانه‌روز هم در حال باریدن باشند؟

این‌ها را به خودم می‌گویم که هزاران بار سهم خودم را انجام ندادم و آماده نشدم برای دریافت نعمت‌ها و به راحتی از دستشان دادم. حالا می‌دانم که خودم مسئول بودم و هستم.

گاهی هم آماده شدم و دریافت کردم. مثلا یادم می‌آید که وقتی نتایج کنکور آمد و در رشته‌ی IT پذیرفته شدم یک تابستان فرصت بود تا شروع دانشگاه. من در آن تابستان مهارت تایپ ده انگشتی را یاد گرفتم درحالیکه اصلا کامپیوتر نداشتم و برای تمرین کردن به کافی‌نت‌ها می‌رفتم، یا در ذهنم تمرین می‌کردم یا در خود آموزشگاه. اما با این حال موفق شدم با نمره‌ی صد این دوره را تمام کنم. حالا چرا یاد گرفتم؟ چون با خودم فکر می‌کردم مگر می‌شود کسی رشته‌ی تحصیلی‌اش به کامپیوتر مربوط باشد اما تایپ کردن سریع را بلد نباشد؟

همکلاسی‌هایم در دانشگاه هر وقت صحبت از تایپ می‌شد با تمسخر می‌گفتند مگر ما تایپیست هستیم که بخواهیم تایپ یاد بگیریم؟ هر وقت لازم بود می‌بریم بیرون برایمان تایپ می‌کنند. بگذریم از اینکه چقدر این مهارت در زمان دانشگاه به کار من آمد و در زمان تحویل پروژه‌ها و پایان‌نامه‌ها که همه جا صف‌های طولانی برای تایپ بود و آن هم با کلی غلط تحویل داده می‌شد من تمام مستنداتم را به راحتی تایپ می‌کردم و بگذریم از اینکه بعدها یک درآمد کوچکی هم از این کار داشتم.

اما وقتی که به دنبال پیدا کردن شغل بودم دعوت به مصاحبه برای استخدام در یک شرکت چند ملیتی شدم. روز مصاحبه گفتند برایشان خیلی مهم است که افرادْ تایپ ده‌ انگشتی بلد باشند و از تمام متقاضی‌ها همانجا بدون اطلاع قبلی تست می‌گرفتند و باید بگویم که تنها نقطه‌ی قوت من که باعث استخدام من در شرکت شد همین مهارت به ظاهر ساده بود. من آن روز آنجا آماده‌ی دریافت بودم، قبلا قدم‌ها را برداشته بودم و خودم را مهیا کرده بودم.

آن زمان فقط من استخدام شدم، ممکن است دیگران فکر کنند که من شانس آوردم، اما واقعیت این است که من آماده بودم.

البته که صدها بار در زندگی‌ام بوده که آماده نبودم. کلن باید اعتراف کنم که بیشتر زمان‌ها را آماده نبوده‌ام اما دیگر یاد گرفته‌ام که باید سهم خودم را انجام دهم و خودم را آماده کنم.

چه می‌گفتم؟! آهان استخر… خلاصه نشد که برویم. بعد از آنجا به یک استخر دیگر هم رفتیم و آنجا هم روزهای زوج برای خانم‌ها بود اما حداقل فهمیده بودند که سانس‌های صبح را باید به خانم‌ها اختصاص داد نه شب را 😒 خلاصه که دست خالی برگشتیم خانه و قرار شد ساعت ۷ بعد از ظهر برویم همان استخر اول.

امروز داشتم به یک موضوعی فکر می‌کردم؛ به اینکه وقتی ما آدمی را از بیرون می‌بینیم نمی‌توانیم هیچ اتصالی بین او و خودمان احساس کنیم. شاید حتی خیلی وقت‌ها فکر کنیم که از آن آدم خوشمان نمی‌آید، یا حتی او را آدمی سطحی بدانیم و چیزهایی شبیه این.

اما وقتی که چند قدم به آن آدم نزدیک‌تر می‌شوی و کمی وارد فضای درونی آن آدم می‌شوی می‌بینی که تمام آدم‌ها جنبه‌های بسیار جالبی دارند. هر آدمی در فضای درونی خودش (که نمود آن را می‌توان در زندگی روزمره‌ی او و در رفتارها و عملکردهایی که در فضای خصوصی‌تر زندگی‌اش دارد دید) دارای جنبه‌های دوست‌داشتنی بسیار زیادیست.

خیلی وقت‌ها می‌بینی بعد از کمی معاشرت، کاملا نظر آدم نسبت به افراد تغییر می‌کند چون تازه می‌توانی نکات مثبت شخصیتی افراد را ببینی. برای من تقریبا همیشه اینطور بوده که وقتی به فردی نزدیکتر شده‌ام فهمیده‌ام که چه جنبه‌های جالبی دارد این آدم که من اصلا فکرش را نمی‌کردم. یعنی اغلب تصورم از آدم‌ها بعد از نزدیک‌تر شدن به آنها مثبت‌تر شده است.

یعنی فکر می‌کنم وقتی به آدمی مجالِ ارائه داده می‌شود همیشه چیزی در چنته دارد که باعث ایجاد احساس خوب در آدم شود. همه‌ی آدم‌ها در هر سطحی که هستند و با هر شکلی از زندگی، مسیری را در زندگیشان طی کرده‌اند که آنها را تبدیل به آدم منحصر‌ به فردی کرده است و از این رو همیشه چیزی یگانه برای ارائه دارند که بسیار ارزشمند است.

استخرْ خیلی معمولی و به شدت شلوغ بود. در واقع هیچگونه امکاناتی نداشت. من در خانه دوباره دوش گرفتم، چون دوشِ با عجله و سرهم‌بندی شده‌ای که آنجا گرفتم اصلا در پذیرش ذهن من نبود.

ظلم است که بعد از استخر چیزی نخوری. اصلا نصف لذت استخر رفتن به خوردن بعدش است، من اما به یک دمنوش آماده‌ی کسالت‌آور بسنده کردم. جبهه‌ی مقاومت فلسطین باید از من الگو بگیرد 🙄 فقط امیدوارم بدنم دستمزد مقاومتم را به خوبی بدهد تا حداقل بگویم ارزشش را داشت.

قرار است فردا صبح آن یکی استخر را امتحان کنیم. نَم نکشیم خوب است.

الهی شکرت…

همینکه پنجره را باز کردم کبوترْ بچه پر زد و رفت روی پشت بام روبرو نشست. تو دیگر چرا می‌ترسی؟! تو که همینجا به دنیا آمده و بزرگ شده‌ای. غریزه عجب قدرتی دارد. قویترین نیرو در جهان نیروی غریزه است. عقل و منطق و شعور و فرهنگ و تمدن و این‌ها هیچ‌اند وقتی که پای غریزه در میان است. در مورد انسان هم دقیقا همینطور است. اگر بخواهی در موقعیتی بر خلاف غریزه‌ات عمل کنی باید خیلی هشیار و آگاه و توانمند باشی. میلیونها سال تکامل هنوز نتوانسته چیزی را جایگزین نیروی قدرتمند غریزه کند.

نیم ساعت بعد دوباره پر زد و برگشت روی نرده‌ها. باورم نمی‌شود که این همان کبوتر دیروز است. در عرض فقط یک روز به طرز باورنکردنی تکامل داشته؛ نه فقط به لحاظ رشد فیزیکی بلکه عملکرد و رفتارهایش هم کاملا رشد داشته‌اند. دیگر پایش سُر نمی‌خورد روی نرده. به خاک گلدان نوک می‌زند و این یعنی دیگر خودش می‌تواند غذا بخورد. اصلا همینکه غریره‌اش غالب شده است به توانمندیهایش یعنی بزرگ شده است. درست است که پرواز کردنش هنوز دقت و قدرت کافی را ندارد اما به طور قابل ملاحظه‌ای رشد داشته و احتمالا همین روزها لانه را ترک خواهد کرد. جل‌الخالق…..

ناخن‌های بلندِ پاهایم در پیاده‌روی دیروز انگشت‌های کناری‌شان را زخمی کرده‌اند. باید کوتاهشان کنم.

هوا خنکی مطبوعی دارد. سکوت حکم‌فرماست و فقط صدای خواندن پرنده‌ها شنیده می‌شود. چقدر عاشق این لحظه‌های نابِ سکوتِ اول صبحم و چقدر عاشق زندگی‌ام من.

قهوه خورده‌ام و هنوز چند ساعتی تا شکستن روزه باقی مانده است. امروز برنامه‌ی فشرده‌ای دارم. امیدوارم که به لطف خداوند به همه‌ی کارها برسم.

——–
گاهی اوقات روابط در زندگی تبدیل به چیز بسیار پیچیده‌ای‌ می‌شوند؛ آدمْ خیلی وقت‌ها نمی‌داند کار درست و رفتار درست چیست، خیلی‌ وقت‌ها هم می‌داند اما نمی‌تواند عمل کند یا نمی‌خواهد عمل کند.

بعد از شانزده ساعت روزه‌داری صبحانه خوردم. هنوز خیلی طاقت داشتم اما چون می‌خواستم برای یک روز پُر کار انرژی داشته باشم صبحانه خوردم و بیرون زدم و کارهای زیادی انجام دادم.

اگر بخواهم گزارش پروژه‌ی کیک و شیرینی رژیمی دیروز را بدهم باید بگویم که نان بدک نبود، اما باید روش پخت را تغییر بدهم تا به نتایج بهتری برسم.

از شیرینی‌ها دو تایشان خوب بودند، دوست داشتم، اما هم باید مدت زمان پخت را کمتر کنم و هم در دستور تهیه تغییراتی ایجاد کنم تا بهتر شوند. کیک معمولی بود، شاید بتوانم چیز بهتری را جایگزین آن کنم. یکی از شیرینی‌ها را هم دوست نداشتم و کنار می‌گذارم. اما در مجموع پروژه‌ی جالبی بود.

چند دستور دیگر را هم در پروژه‌ی بعدی امتحان می‌کنم تا در نهایت به دو یا سه دستوری که از همه بیشتر دوست دارم برسم و همان‌ها را تکرار کنم. تا الان یک مدل کیک بلدم که خیلی خوب از کار در می‌آید. این پروژه را شروع کردم تا تنوع ایجاد شود و حداقل دو یا سه دستور خوب برای کیک و شیرینی لوکارب داشته باشم.

قصد دارم فردا با پنبه خانم (مادر را می‌گویم) استخر بروم. امیدوارم که همه چیز عالی باشد. الان که می‌نویسم ۱۲۰ کیلومتر فاصله هست بین من و پنبه خانم.

در مورد رفت‌ و‌ آمدهای دائمی که سالهاست بخشی از زندگی‌ام هستند بیشتر خواهم نوشت.

الهی شکرت…

دیشب بادْ وحشی شده بود، یک لحظه آرام و قرار نداشت و تا صبح هم آرام نگرفت. البته که حسش حس خشم و غصب نبود. بیشتر حس شور و شوق بود، حس سرزندگی. در باد نیروی قدرتمندی نهفته است که انسان را به هیجان وامی‌دارد. وقتی که باد با شدت می‌وزد انگار که یک جور احساس زنده بودن را منتقل می‌کند، انگار که دوست داری پرواز کنی، دوست داری با باد بروی به دوردست‌ها، دوست داری بدانی در ذهن باد چه می‌گذرد، از کجا گذر کرده تا به تو رسیده است، چه چیزهایی دیده است، چه کارهایی کرده است.

باد در حرکت است؛ همواره و همیشه و هرگز ساکن نمی‌ماند. باد انرژی‌ای در جریان و روان است و این ویژگیِ باد مرا هیجان زده می‌کند. حتی آب ممکن است یک‌جا بند شود، انقدر بند شود تا بخار شود. آتش هم که پایش همیشه بند است. اما باد روان است؛ جاری، در حرکت، پر جنب و جوش.

باد جوان است، شور و شوق دارد، انرژی دارد؛ چه به صورت نسیم ملایمی باشد چه به شکل یک جریان وحشی در هر صورت ساکن نیست. شاید تنها منبع انرژی‌ای باشد که همواره در جریان است. باد شوقِ حرکت کردن را در آدم ایجاد می‌کند. باد زنده است و نوید زندگی می‌دهد.

برای همین است که من طوفان‌های محلی را دوست دارم؛ همانهایی که باد و باران و رعد و برق را با هم دارند. انرژی عجیب و غریبی در طوفان نهفته است که همیشه چیزی را در درون من قلقلک می‌دهد. ناگهان هیجان‌زده می‌شوم و دوست دارم خیلی کارها انجام دهم. انگار انرژی آنها به من منتقل می‌شود.

زندگی چقدر چیز جذابیست واقعاً. هر لحظه‌اش به یک نحوی انسان را به هیجان می‌آورد. حتی می‌بینی که روزهای درد و رنج و سختی هم تو را به حرکت واداشته‌اند. باعث شده‌اند چیزی را در درونت تغییر دهی، حرکت کنی، توکل و اعتماد کنی… چقدر تمام اینها جذابند.

هنوز چند ساعت هم از روز نگذشته است و این همه احساس خوب از طبیعت منتقل شده است. چقدر من عاشق طبیعت هستم، هر چشمه از طبیعت مرا از شدت ذوق دیوانه می‌کند. دوست دارم در دل طبیعت زندگی کنم، دوست دارم بیدار که می‌شوم نگاهم با دشت‌های لَوِندِر و سروهای ناز نوازش شود، گوش‌هایم با صدای آب آرامش بگیرند و‌ پوستم با گرمای خورشید زنده بودن را حس کند. دوست دارم طبیعت مأمن من باشد.

مامانْ کبوتر پرید و آمد روی نرده. تفاوتش با بچه کاملا مشخص است؛ با اعتماد به نفس و محکم قدم برمی‌دارد، پاهایش به هیچ وجه نمی‌لرزند. مادر پرید و رفت روی پشت بام روبرویی. فکر می‌کنم بچه هم قصد دارد این مسافت را پرواز کند، فعلا آمده است روی نرده‌ها، دارد شرایط را می‌سنجد. پایین و اطراف را برانداز می‌کند. کاملا مشخص است که می‌ترسد از دیدن ارتفاع. مادر منتظرش است و بالاخره باید بپرد.

تنها راه گذر کردن از ترس‌ها روبرو شدن با آنهاست. هیچ راه دیگری ندارد، با هزار سال ارزیابی کردن و دعا کردن و گریه کردن و هیچکدامِ اینها، ترس‌ها از بین نمی‌روند. فقط زمانی از بین می‌روند که بروی در دلشان و با آنها مواجه شوی.

صدها بار این را تجربه کرده‌ام. من آدمی هستم با انواع و اقسام ترس‌ها. مدت‌ها رفتن به دل ترس‌ها را به تعویق می‌انداختم به این امید که آدم قوی‌تری شوم، یا موضوع از طریق دیگری به نتیجه برسد و غیره و ذلک.

یکی روزی فهمیدم که هیچ کدام از این روش‌ها جوابگو نیستند، فقط زمانی ترسی از بین می‌رود که با آن مواجه شده باشی. از زمانی که به این آگاهی رسیده‌ام هر جا که احساس می‌کنم به خاطر ترسْ کاری را انجام نمی‌دهم مچ خودم را می‌گیرم و خودم را وادار به مواجه می‌کنم، خودم را وارد چالش می‌کنم و می‌گویم باید از این سدِ درونی عبور کنی، باید ببینی در پس این سدْ چه موهبتی برایت در نظر گرفته شده است، باید بروی به مرحله‌ی بعدی. فقط خدا می‌داند که از چه ترس‌هایی عبور کرده‌ام و چه موهبت‌هایی دریافت کرده‌ام.

دکتر برایم پیاده‌روی طولانی تجویز کرده است برای تقویت فیله‌های کمر. یکشنبه‌ها را به عنوان روز پیاده‌روی در نظر گرفته‌ام. دو روز هم باید استخر بروم که تصمیم دارم با مادر بروم که مادر تنها نباشد.

مابقی عکس‌ها را تمام کردم و این پرونده را بستم.

شیشه‌ی قهوه خالی شده است، مجددا پُرَش می‌کنم. من همیشه چند پودر قهوه را به نسبت‌های مختلف با هم ترکیب می‌کنم تا به ترکیب مورد نظر خودم برسم و از آن به بعد قهوه به نظرم خوش‌طعم و خوش کافئین می‌شود و من از آن لذت می‌برم. کلن دوست دارم نسخه‌ی خودم را از هر چیزی داشته باشم، حتی از قهوه.

در عرض سه ساعت چهار مدل شیرینی و کیک رژیمی پختم (خودم هم باورم نمی‌شود) شیر قهوه خوردم و درحالیکه برای شانزده ساعت روزه‌داری آماده بودم از خانه بیرون زدم تا اولین پیاده‌روی طولانی تجویز شده‌ی پزشک را انجام دهم. چند سال قبل به طور منظم پیاده‌روی می‌کردم؛ حداقل پنج روز در هفته. یوگا که به برنامه اضافه شد پیاده‌روی کمتر شد. خوشحالم که به این کار دعوت شده‌ام چون از پیاده‌روی لذت می‌برم.

دو ساعت پیاده‌روی سریع بدون توقف داشتم، نیم ساعت را هم به قرتی بازی و خریدن چند عدد گوشواره‌ی جذاب گذراندم. چند متر آخر عضلاتم گرفته بودند. احتمالا به این دلیل که خیلی وقت بود به این اندازه پیاده‌روی سریع نداشتم.

بعد از این همه راه‌ رفتن تنها چیزی که دلت می‌خواهد قاعدتا یک دوش آب گرم است. اما من با آب سرد مواجه شدم. کلی منتظر شدم تا آب گرم شود 😕

اما از آنجاییکه من زن روزهای سختم تازه آخر شب یک مدل نان رژیمی هم پختم. یک نفر من را از برق بکشد لطفا 🙃

الهی شکرت…

کبوترْ بچه تمرینِ پرواز می‌کند؛ از لانه‌اش می‌پرد روی نرده‌ها و با قدم‌های لرزان راه می‌رود در حالیکه پایش دائما سُر می‌خورد و به زحمت خودش را روی نرده‌ها نگه می‌دارد. به سرعت دور خودش می‌چرخد، نمی‌دانم این برای مطمئن شدن از امنیت اطرافش است یا جزئی از تمرین حفظ تعادل است. صدایش هنوز به بلوغ نرسیده، روی سرش هم هنوز به جای پَر، کُرک‌های زرد رنگ نازک دارد. فکر می‌کنم با این قد و قواره‌اش هنوز از دهان مادرش غذا می‌خورد. این را از سر و صدای خاصی که موقع غذا خوردن راه می‌اندازد می‌فهمم.

صدای انواع و اقسام پرنده‌ها به گوش می‌رسد که خبر از شروع یک روز جدید می‌دهند.

امروز ده صفحه بی‌وقفه نوشته‌ام. موضوعات زیادی ذهنم را مشغول کرده‌اند که باید در موردشان بنویسم و فکر کنم تا دست از سرم بردارند. همیشه همینطور است؛ فکر کردن و نوشتن تنها راههایی هستند که مرا به نتیجه می‌رسانند و کمک می‌کنند تا به مراحل بعدی بروم.

بعد از بیست و چهار ساعت و بیست دقیقه شروع به خوردن می‌کنم؛‌ در ۲۴ ساعت گذشته فقط قهوه، آب و دمنوشِ بدون شیرین‌کننده خورده‌ام. معمولا سعی می‌کنم خوردن را با سالاد یا یک چیز سبک شروع کنم و تا جایی که می‌توانم آهسته بخورم که به دستگاه گوارشم فشار وارد نشود. اصلا عصبی نشدم و اصلا سردرد نداشتم، فقط دو سه ساعت آخر هیچ توانی برای فعالیت کردن نداشتم؛ هرچند که تمام مدت خودم را مشغول به کاری نگه داشتم تا گذر زمان را احساس نکنم.

یعنی گلاب به رویتان در چند ساعت آخر دیگر حتی توان استفاده از دستشویی ایرانی را هم ندارم و حتما باید از دستشویی فرنگی استفاده کنم. در این حد اوضاعِ انرژی وخیم می‌شود 😁

تمام بعد از ظهر و حتی بخشی از شب را به ادیت کردن عکس ‌و گوش کردن به فایل‌های صوتی گذراندم. هزار سال بود که ادیت کردن این عکس‌ها را پشت گوش می‌انداختم. این بار گفتم باید بنشینم و تمامشان کنم که کردم.

کلن استاد پشت گوش انداختنم؛ کارهایی هستند که مدت‌هاست به تعویق می‌اندازم و مثل یک پرونده‌ی همیشه باز گوشه‌ی ذهنم هستند و دارند دمار از روزگارم در می‌آورند. می‌دانم که باید تمامشان کنم اما ذهنم یارای پرداختن به آنها را ندارد.

یک تخته وایت برد خیلی بزرگ دارم؛ (وقتی می‌گویم بزرگ منظورم یک متر در دو متر است🤭) یک ستون بلند بالا از کارهای معوقه دارد که مدتهاست آنجا هستند و چیزی از آنها کم نشده است. واقعا امیدوارم که هرچه سریعتر بتوانم تمامشان کنم و پرونده‌شان را ببندم.

یکی از قشنگی‌های روزه‌داری ۲۴ ساعته این است که تا دو روز بعد هوای خودم را دارم 😃

الهی شکرت…