ساعت چهار و چهل هفت دقیقه‌ی صبح بود که بیدار شدم و کاملا سرحال بودم. بلند شدم و به کارهای صبحگاهی‌ام رسیدم.

امروز صبح سعدی جانم خیلی باحال شده بود. می‌گفت:

دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن

من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست

من هم به او گفتم که عاشق این روحیه‌ی خاص‌پسندت هستم و عاشق این رویکرد که هر کسی را در شأن خودت نمی‌بینی و البته اینکه «هَوَل بازی» درنمی‌آوری. (فقط امیدوارم این کلمه در لغت‌نامه‌اش موجود باشد و فکر نکند که دارم فحش می‌دهم)

من نمی‌دانم چرا خیلی‌‌ها تصور می‌کنند که سعدی خوش اشتها بوده و هر روز دل به کسی می‌باخته. برعکس به نظر من او خیلی هم سخت‌پسند بوده و تا پایان عمرش هم واقعا دلش را به کسی نباخته است.

یک جای دیگر هم به شیرینی گفت:

قادری بر هر چه می‌خواهی مگر آزار من

زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست

امروز با دو ماشین به کارگاه رفتیم چون قرار بود من زودتر برگردم. قدردان روزهایی نبودم که با خیال راحت می‌نشستم و احسان رانندگی می‌کرد. امروز در جاده‌ای شلوغ رانندگی کردم. اوایل مسیر پشت احسان می‌رفتم تا اینکه دیدم نمی‌شود منتظر شد. واقعا در این جاده نمی‌توانی سرِ صبر رانندگی کنی وگرنه هم خودت کلافه می‌شوی هم دیگران. دیگر جدا شدم و رفتم تا اینکه احسان خودش را به من رساند و باقی مسیر را با هم رفتیم.

یکی از دخترانمان به اسم «ندا» بینی بسیار کوچک و سربالا و تراشیده‌ای دارد، طوری که انگار یک پزشک بسیار حاذق با چندین جراحی آن را به این شکل درآورده است. اصولا افغان‌ها بینی‌های بسیار زیبایی دارند. بعد این ندا خانم امروز آمده بود پیش من و می‌گفت که می‌خواهم دماغم را عمل کنم و آن را کمی بزرگتر کنم چون همه به من می‌گویند که اصلا دماغ نداری. می‌گفت ببین دماغ شما چقدر قشنگ است،‌ من هم دوست دارم دماغم این شکلی باشد (بینی‌اش نصف بینی من است).

چشم‌های من گرد شده بود، هرچند که می‌دانستم افغان‌ها بینی بزرگتر را زیباتر می‌دانند. اما گفتم تو در ایران زندگی می‌کنی، اینجا همه دماغ‌های این مدلی را می‌پسندند، کاری به کار دماغت نداشته باش. اما ظاهرا اصرار داشت که این کار را انجام دهد و قرار شد از علی آدرس یک پزشک خوب را بگیرد. 

معیارهای زیبایی به همین سادگی تغییر می‌کنند؛ چیزی که از نظر ما زیبا به نظر می‌رسد از نظر  دیگران ممکن است مصداق بارز نازیبایی باشد و یا بالعکس. همه چیز در این جهان کاملا نسبی است. در واقع این خاصیتِ جهان مادی است. پس نباید روی هیچ چیزی تعصب داشته باشیم. باید ذهنمان را به روی هر چیزی باز بگذاریم و در پذیرش باشیم.

با صدای بلند گفتم «خدایا به این دختران ما عقل سلیم عنایت بفرما» که همه‌شان خندیدند.

نهار نخوردم و یک نفس کار کردم تا بتوانم زودتر برگردم. ساعت ۳ حرکت کردم. در جاده‌ی سرحدآباد بودم که در آینه‌ی عقب، ماشینی را پشت سرم دیدم که هیچ چیزی تحت عنوان چراغ و سپر و متعلقاتش را نداشت. قیافه‌ی خوفناکی داشت. از سر راهش کنار رفتم و بعد پشتش قرار گرفتم. پشتش هم دست کمی از جلویش نداشت. اما مشخص بود که صاحبش روی ماشین حساس است و در مرحله‌ی رسیدگی است. چون لاستیک‌های پهنی داشت و شاسی ماشین را پایین آورده‌ بودند. رنگ و بدنه‌ی آن هم یک طلایی چشم‌نواز و کاملا سالم بود. 

جلوی من که بود ترمز زد و چراغ‌های ترمزش پرنور و روشن بودند. با خودم فکر کردم درست است که چیزی برای از دست دادن ندارد اما باز جای شکرش باقی است که چراغ ترمز دارد.

از این فکر خنده‌ام گرفت؛ از اینکه وسط یک فاجعه هنوز هم می‌شود چیز مثبتی پیدا کرد که حال و هوایت را عوض کند. زندگی واقعا چیز شیرینی است.

خیلی خسته بودم اما به هر ترتیبی بود خودم را به خانه رساندم. از دیشب گوشت چرخ‌کرده را از فریزر به یخچال منتقل کرده بودم. وقتی رسیدم برنج را خیس کردم، پیاز و ادویه‌ها را به گوشت اضافه کردم و ورز دادم و بعد مستقیم داخل حمام رفتم. حاضر بودم هر کاری بکنم اما مجبور نشوم با پیاز سر و کله بزنم. هر بار که به سراغ پیاز می‌روم به پهنای صورت اشک می‌ریزم. اما به همین جا ختم نمی‌شود، تا شب چشمم می‌سوزد. وقتی هم که حمام می‌روم همینطور که آب روی سرم می‌ریزد چشمانم به شدت می‌سوزند. حتی یک چیزی مثل پیازچه هم همین کار را با من می‌کند و حتی تره. 

از هر چیزی که بوی بد دارد بیزارم. احساس می‌کنم که این بو به من چسبیده است و از من جدا نمی‌شود. در خانه عود روشن می‌کنم، دوش می‌گیرم، پنجره را باز می‌گذارم اما هیچ‌کدام آنقدرها رضایتم را جلب نمی‌کنند. روی بوها حساسم. نه اینکه شامه‌ی قوی‌ای داشته باشم و هر بویی را تشخیص دهم. اما واقعا دوست ندارم در معرض بوی بد قرار بگیرم. 

برای انجام کاری برگشته بودم که شاید یک روزی نوشتم چه کاری بوده. 

برنج را دم کردم و کباب را روی اجاق گذاشتم. مادر من خیلی سخت کباب تابه‌ای درست می‌کرد به اینصورت که کباب‌ها را با دست شکل می‌داد و در روغن سرخ می‌کرد. اما من از مادر احسان یاد گرفتم که کباب تابه‌ای را به شکل ساده‌ای درست کنم؛ به این صورت که گوشت را داخل تابه پهن می‌کنیم و با یک وسیله‌ای آن را برش می‌دهیم. در تابه را می‌بندیم تا آب بیندازد و در آب خودش بپزد (البته من داخل همان مواد حدود یک قاشق روغن زیتون هم می‌ریزم).

روی کباب‌ها را با سماق می‌پوشانم. در نیمه‌ی کار هم گوجه‌فرنگی‌ها را از وسط نصف می‌کنم و روی کباب‌ها می‌گذارم تا با هم به سفر پختن ادامه دهند.

وقتی که آب کاملا کشیده شد اجازه می‌دهم که کمی برشته شوند. با این روش درست کردن کباب تابه‌ای تبدیل به کار بسیار ساده‌ای می‌شود. 

احسان به محض اینکه در خانه را باز کرد گفت عجب بویی خانه را دربرگرفته. خیلی خوشحال بود. 

این مدت همیشه روی اپن آشپزخانه غذا می‌خوردیم. اما امشب روی میزنهارخوری نشستیم و سفره‌ی کاملی چیدیم و با خیال راحت غذا خوردیم. موقعیت خیلی مناسبی بود چون دقیقا روبروی تلویزیون بود. مسابقه‌ی فوتبال ایران و آمریکا هم در حال شروع شدن بود.

من حتی یک صحنه از مسابقه را ندیدم چون اصلا جرات دیدن نداشتم. البته که کلن هم علاقه‌ای به دیدن مسابقات فوتبال ندارم فقط چون احسان دوست دارد او را همراهی می‌کنم.

میوه‌ی مفصلی هم خوردیم. امشب خودمان را مجاز به خوردن هر چیزی به هر قدری می‌دانستیم. 

من تمام مدت لپ‌تاپ به دست بودم. مسابقه هم که تمام شد هنوز کمی کار کردم و بعد خوابیدم.

الهی شکرت…

به خاطر حضور مهمان‌ها و اضافه شدن یک ماشین به پارکینگ، ما هر روز با دو ماشین از خانه بیرون می‌رویم و یکی را روبروی خانه‌ی پدر می‌گذاریم و شب آن را برمی‌داریم تا آنها مجبور به جابه‌جا کردن ماشین‌ها نشوند.

روبروی کارگاه یک سگ مادر زندگی می‌کند که چندین توله دارد. در داخل زمین حفره‌ای کنده است و همه‌ی بچه‌ها را در آن جا داده است. خودش و یک سگ نر هم که شاید پدر بچه‌ها باشد چهارچشمی مراقب آنها هستند. سعی می‌کنیم غذایی به آنها برسانیم که زودتر جان بگیرند. امروز به  دوستم گفتم از نظر من آدم سالم و بالغ کسی است که حرفش با عملکردش یکی باشد. خیلی از ما آدم‌ها (از جمله خود من) ادعاهای زیادی داریم که در عمل نمی‌توانیم به یک‌ صدم آنها هم عمل کنیم. در واقع آنچه به زبان می‌آوریم  با رفتار و عملکردمان کیلومترها فاصله دارد و این را می‌توان از نتایجمان به طور کامل متوجه شد. 

از وقتی به این حقیقت پی برده‌ام، تلاش می‌کنم که تا حد ممکن در هیچ موردی ادعایی نداشته باشم که شاید نتوانم به آن عمل کنم. 

البته که این موضوع دو جنبه دارد؛ یک جنبه‌ی دیگرش برمی‌گردد به برداشت دیگران از آدم‌ها. 

در واقع خیلی وقت‌ها ما در ذهنمان برداشتی از دیگران داریم که از حقیقت آنها دور است. شاید حتی آنها خودشان هیچ ادعایی نداشته باشند اما ما آنها را در ذهنمان بزرگ می‌کنیم یا چیزهایی را به آنها نسبت می‌دهیم که واقعیت وجودی آنها نیست. در واقع ما دچار انتظارات غیرواقعی از آدم‌ها می‌شویم (و همینطور دیگران نسبت به ما). 

همیشه و همیشه زمانی فرا می‌رسد که واقعیت وجودی آدم‌ها خودش را نشان می‌دهد و آن موقع ما تصور می‌کنیم که آدم‌ها حرف و عملشان یکی نبوده. درحالیکه شاید تمام این‌ها از ابتدا یک سوءتفاهم بوده و به این دلیل پیش آمده که انتظار ما از آدم‌ها بیشتر از قد و اندازه‌ی آنها بوده (همه‌ی اینها برعکسش هم صادق است. یعنی در مورد خود ما هم می‌تواند مصداق داشته باشد)

جهان خیلی خوب و واضح و روشن این درس را به من یاد داده است که از هیچ‌کس انتظاری نداشته باشم و در واقع تنها انتظارم این باشد که هر رفتاری و هر عملکردی از هر کسی و در هر سطحی بتواند سر بزند، همانطور که ممکن است از من سر بزند. 

فکر نمی‌کنم دیگر هرگز در زندگی‌ام دچار چنین سوءتفاهم‌هایی شوم چون درسم را خیلی خوب یاد گرفته‌ام.

من امسال خیلی بزرگ شدم. بدون اغراق می‌گویم که امسال به اندازه‌ی تمام سالهای قبل از آن بزرگ شدم. نتیجه‌ی بیرونی‌اش این بود که آرام گرفتم. گویی که فارغ شدم از تمام هیاهوهایی که در درونم بود. واقعا بزرگ شدنم را حس می‌کنم. انگار که سن و سالی از من گذشت امسال. 

به خودم که فکر می‌کنم یاد مادرم می‌افتم؛ انگار که به آرامش درونی او نزدیک شده‌ام. البته که هنوز خیلی جا دارد تا شبیه او شوم؛ هرگز ندیده‌ام که مادرم نسبت به چیزی اعتراضی داشته باشد. واقعا می‌گویم. هیچ شرایطی نبوده که مادرم نسبت به آن معترض باشد. مثلا اگر صدای موزیک ساعت‌ها بلند باشد حتی یک بار نمی‌گوید که صدایش را کم کن. یا مثلا اگر یک ایل مهمان سرزده از راه برسد مادر هیچ اعتراضی نمی‌کند و نرم و روان مهمان‌داری می‌کند. در سفر، در مهمانی، در خانه هرگز ندیده‌ام و نشنیده‌ام که مادرم از چیزی گله و شکایت کند یا ناراضی باشد. همیشه آرام است، زیر لب آوازی را زمزمه می‌کند و سرش گرم کارهای خودش است. سعه‌ی صدری در او هست که در کمتر کسی دیده‌ام.

امسال حس می‌کنم که به این سعه‌ی صدر نزدیک‌تر شده‌ام. خلاصه که واقعا بزرگ شده‌ام و این بزرگ شدن را در درون حس می‌کنم. 

در کارگاه دخترک کوچکی داریم به اسم «سمینا». قبلا فکر می‌کردم نامش سمیرا است اما بعدا خودش نوشت «سمینا». شاید ۱۲ سالش باشد شاید هم کمتر. آنقدر دوست‌داشتنی است که دلم برایش می‌رود. هر وقت چیزی به او بگویی خنده‌ی زیبایی روی صورتش نقش می‌بندد و دندان‌های درشتش خودنمایی می‌کنند. انرژی مثبت او تمام اطرافش را پر می‌کند. صبح‌ها به کارگاه می‌آید و برای شیفت عصر به مدرسه می‌رود.

به او گفتم «سمینا معنی اسمت چیه؟» درحالیکه دوباره آن خنده‌ی زیبا صورتش را روشن کرده بود، سر و دست‌هایش را به علامت نمی‌دانم تکان داد. دلم برایش ضعف رفت. دوست داشتم محکم بغلش کنم و بگویم که خیلی دوستش دارم. یک روز حتما این کار را می‌کنم. 

گفتم اسم من سمیرا است که خیلی شبیه اسم توست. گفتم دنبال معنای اسمت گشته‌ام اما پیدایش نکرده‌ام و او در تمام مدت با لبخند روشنی به من نگاه می‌کرد. دختر کوچولوی کارگاهمان است که دلمان را روشن می‌کند.

امروز روز جلسه‌ی کارگاه بود. وقتی بچه‌ها در جلسه بودند من و احسان حرکت کردیم چون باید چند جا می‌رفتیم؛ یک سری از کارها را تحویل می‌دادیم و از جای دیگر هم یک سری وسیله را تحویل می‌گرفتیم که انجام دادیم. 

این روزها از همه‌جایمان نخ آویزان است. حتی در شورتمان هم نخ پیدا می‌شود. واقعا نمی‌دانم چگونه نخ‌ها سر از آنجا در می‌آورند. 

نیمه‌ی دوم سال مساوی است با یک کار بی‌پایان. شب که به خانه می‌آییم من در مرز غش کردن هستم از شدت خستگی. همان موقع که می‌رسم مستقیم داخل حمام می‌روم. اغلب اوقات احسان یک فکری به حال شام می‌کند.

اما ناراضی نیستم. می‌دانم که این روند موقتی است و فعلا باید بچه‌ای که به دنیا آورده‌ایم را حمایت کنیم تا رشد کند و به بلوغ برسد. امیدواریم که هرچه زودتر به بلوغ خودش برسد و از پس خودش بربیاید تا دیگر نیازی به حمایت‌‌های شبانه‌روزی ما نباشد.

الهی شکرت…

امروز قرار بود با پدر چند جا برویم و به چند کار رسیدگی کنیم. اول به بانک ملی رفتیم تا کارت بانکی پدر را که منقضی شده بود بگیریم که بالاخره انجام شد. بعد هم من رمز دوم پدر را از دستگاه فعال کردم. هرچند که چشمم آب نمی‌خورد که این کار به درستی انجام شده باشد. باید امتحان کنم تا بفهمم.

برنامه‌ی امروزمان «پروژه‌ی مرغ» بود. باید تعداد زیادی مرغ می‌گرفتیم و پاک کرده و جابه‌جا می‌کردیم. یک بار به مرغ فروشی سر زدیم اما هنوز مرغ نیامده بود. به پدر گفتم بیا با هم یک جایی برویم، چون لازم است یک نفر در ماشین بنشیند. پدر هم قبول کرد و رفتیم. از آنجاییکه خدا همیشه با من است حتی در آن منطقه‌ی شلوغ یک جای پارک مناسب پیدا کردم. قرار شد پدر چند دقیقه بنشیند تا من برگردم. کوله‌ پشتی احسان را برای تعمیر به آنجا برده بودم. 

مغازه‌ی بسیار کوچک و باریکی در انتهای طبقه‌ی زیرین یک پاساژ‌ بسیار قدیمی بود. این اولین باری که می‌دیدمش چون همیشه ساناز پیاده می‌شد و می‌رفت. وقتی قبض رسید را به صاحب مغازه تحویل دادم گفت «خانم بیرون کیف‌ها رو نگاه کن ببین کدوم مال شماست». همه‌ی کیف ها روی هم انباشته شده بودند و یک وجب خاک روی آنها نشسته بود. با هر بدبختی‌ای بود کوله را پیدا کردم و سریع برگشتم.

پدر من یک راننده‌ی درجه‌ی یک است. از سن بسیار کم (خیلی قبل از اینکه بتواند گواهینامه داشته باشد) با انواع و اقسام ماشین‌های سنگین و نیمه سنگین و انواع سواری‌ها رانندگی کرده است و دست فرمان فوق‌العاده‌ای دارد. با اینکه این روزها دیگر اصلا تمایلی به رانندگی ندارد و خودش می‌گوید که دیگر دید خوبی ندارم اما هنوز هم اگر اراده کند می‌تواند پوز هر راننده‌ی جوانی را در جاده به خاک بمالد. با این وجود پدرم از ماشین‌های اتومات دوری می‌کند چون هیچوقت با آنها رانندگی نکرده و احساس می‌کند که کنترلی روی آنها ندارد. احساس می‌کند ماشین کنترل را در دست دارد و این موضوع او را می‌ترساند. به همین دلیل من سعی کردم که هر چه زودتر برگردم تا یک وقت پدر در موقعیت جابه‌جا کردن ماشین قرار نگیرد.

به سمت مرغ‌فروشی برگشتیم و به طرز باورنکردنی یک جای پارک عالی درست در نزدیکی مغازه پیدا کردیم که واقعا در آن ساعت و در آن منطقه چیز عجیبی بود. ماشین حمل مرغ هم تازه رسیده بود. 

سفارش هفت عدد مرغ به صورت جوجه‌ای و پنج عدد مرغ به صورت هشت تکه را دادیم. چند بسته هم جگر و پای مرغ برداشتیم. 

این اولین باری بود که ما از این پروتئینی که اتفاقا در محل خودمان است خرید می‌کردیم. همیشه برای خریدن مرغ چند کیلومتر رانندگی می‌کردیم و به کردان می‌رفتیم تا مرغ کشتار روز را تهیه کنیم. همیشه مرغ همسایه غاز است (نمی‌دانم چرا وقتی می‌خواستم این ضرب‌المثل را بنویسم اول نوشتم «همیشه ماست همسایه دوغ است». یعنی واقعا فکر می‌کردم درستش این است. بعد کمی فکر کردم و احساس کردم یک جای کار می‌لنگد چون دوغ بودن ماست اصلا نقطه‌ی ارجحیتی به حساب نمی‌آید. چه بسا که ماست بودن ماست بسیار بهتر از دوغ بودن آن باشد. بنابراین به این نتیجه رسیدم که دارم اشتباه می‌کنم. باور کنید که دقیقا همین پروسه در عرض چند ثانیه در مغزم طی شد. حالا اینکه می‌گویند «دوغ همسایه ترشه» یعنی چه؟)

خلاصه که آب در کوزه و ما تشنه‌لبان می‌گشتیم. چون کارشان عالی بود. جلوی چشمت به بهترین شکل ممکن مرغ را آماده می‌کردند و هیچ چیزی را هدر نمی‌داند. آنقدر خوب پاک کرده بودند که من برای شستنش هیچ دردسری نداشتم. آخر سر هم یکی از آنها مرغ‌ها را تا ماشین آورد. یک تجربه‌ی عالی از خرید مرغ بود. از این به بعد هم همین کار را خواهیم کرد.

مادر خانه نبود. من از ساعت ۱۱ الی ۶:۳۰ عصر بدون وقفه و حتی بدون نهار به امورات مرغ‌ها و متعلقاتشان پرداختم. وسط کار متوجه شدم که پیاز کم است برای مزه‌دار کردن جوجه‌ها. پدر گفت که پیاده می‌رود و پیاز می‌گیرد. وقتی آمد نارنگی هم گرفته بود و گفت برایت نارنگی گرفته‌ام که خستگی در کنی. قربان مهربانی‌اش بروم. همه می‌دانند که اگر می‌خواهند من را خوشحال کنند میوه بهترین گزینه است. 

پاک کردن و شستن و بسته‌بندی کردن و جا دادن در فریزر، بعد هم مواد زدن به جوجه‌کباب‌ها، شستن و جمع کردن وسیله‌ها… درست است که حجم کار برای یک روز زیاد است اما در عوض تا دو ماه خیال پدر و مادر راحت است. 

پدر جانم برایم شعر می‌خواند: 

ای وای بر آن دل که در او سوزی نیست

سودا زده‌ی مهر دل افروزی نیست

روزی که تو بی عشق به سر خواهی برد

ضایع تر از آن روز ترا روزی نیست

وقتی کارم تمام شد چهار پُرس غذای گربه آماده کردم و آن را در چهار نقطه‌ی کوچه گذاشتم تا گربه‌ها نوش جان کنند و حالش را ببرند. استخوان‌ها را هم برای سگ‌های کارگاه برداشتم. زباله‌ها را هم جمع کردم و با پدر جانم خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.

همینکه رسیدم شلوارم را عوض کردم و یک تنبان گُل گُلی پوشیدم تا ظرف‌های مانده از صبح را بشویم که همان موقع صدای همسایه‌ها را در راهرو شنیدم و انگار یک ندایی در درونم گفت «شلوارت رو عوض کن. ممکنه کسی بیاد دم در» من هم از آنجاییکه تلاش می‌کنم تا به پیغام‌های دورنم بیشتر توجه کنم بی‌درنگ شلوارم را عوض کردم و همان موقع در زدند. 

آقای همسایه بود درحالیکه یک بسته شیرینی کاک کرمانشاهی و یک کاسه کاچی دستش بود. گفت «شما به این می‌گید کاچی، برای زائو می‌پزند» (و البته گفت که خودشان به کاچی چه می‌گویند اما من یادم نمانده). من هم خیلی تشکر کردم و به محض اینکه در را بستم با قاشق رفتم وسط دل کاچی که چقدر هم خوشمزه بود اما فکر می‌کنم با روغن اصل کرمانشاهی درست شده بود چون خیلی برای من سنگین بود و سرم شروع به گیج رفتن کرد.

همسایه‌هایمان کرمانشاهی هستند و واقعا دوست‌داشتنی. من واقعا شرمنده‌ی خوبی‌هایشان هستم؛ بیشتر به لحاظ گرما و صمیمیت خالصی که دارند. اگر خود من بودم هرگز نمی‌توانستم با همسایه‌ای که تازه به آنجا آمده آنقدر گرم و صمیمی باشم. بلکه حتی کاملا دوری می‌کردم تا وارد همسایه‌بازی نشوم. حتی در ساختمانی که همه‌ی همسایه‌های ما فامیل بودند هیچ اثری از آثار حضور من دیده نمی‌شد و مکررا همسایه‌ها به من می‌گفتند که ما اصلا شما را نمی‌بینیم. من هم می‌خندیدم و می‌گفتم که «آره ما بیشتر وقت‌ها نیستیم» درحالیکه نبودن من یک چیز درونی بود.

اما حالا می‌فهمم که زندگی همین معاشرت‌های کوچک و ساده است. همین جزئیات کوچک است که مجموعه‌ی بزرگی به نام زندگی را می‌سازد و لطف زیستن در این جهان را چندین برابر می‌کند. 

امروز متوجه شدم که یکی دیگر از دوستانم هم مخاطب وبلاگم است. اولا اینکه به هیچ وجه انتظارش را نداشتم،‌ دوما اینکه خیلی خوشحال شدم چون حالا می‌توانم هر چیزی دلم خواست خطاب به او بنویسم و از صحنه متواری شوم. فقط باید بگردم و یک اسم مستعار برایش پیدا کنم. 

خودت موافقی یا دوست داری مستقیم جلوی همه بگویم که اصلا دوست خوبی نیستی؟ 😄🤭

الهی شکرت…

رخشا تصمیم داشت بعد از صبحانه برود. موقع رفتن یکی دو تا از وسایلش را برداشتم که با هم پایین برویم. رخشا اصرار می‌کرد که وسیله‌هایش سنگین هستند و من آنها را برندارم. گفتم وقتی کسی در مورد سنگینی وسیله‌ها صحبت می‌کند خنده‌ام می‌گیرد. فقط خدا می‌داند که در طول اسباب‌کشی چه وسایل سنگینی را جابه‌جا کردیم که حتی دو نفری هم به سختی می‌شد تکانشان داد اما ما آنها را از سه طبقه پایین بردیم و بعد هم از سه طبقه‌ی دیگر بالا. 

بعضی چیزها برای من «فوق سنگین» بودند اما باز هم انجامش دادم. انگار که نیروی بدنی‌ام چندین برابر شده بود از بس که انگیزه داشتم. 

اما وقتی که کار تمام شد به همه گفتم من یا بعد از اینجا به خانه‌ی خودم می‌روم و یا همه‌ی وسایلم را آتش می‌زنم. 

تنها خوبی‌ این ماجرا قوی شدن بازوها و چهارسرهایم بود. انگار که چندین ماه در باشگاه ورزش سنگین کرده باشم.

رخشا که رفت احسان دوش گرفت و به خانه‌ی پدرم رفتیم تا فوتبال ایران و ولز را با هم ببینیم. مادر نبود، ساناز و حمید هم نبودند. قرار شد برنج بگذاریم و از بیرون کباب بگیریم اما چون همه سیر بودند خیلی دیرتر برای نهار اقدام کردیم. 

فکر می‌کنم اواخر نیمه‌ی اول بود که من برنج را گذاشتم و اواخر بازی بود که سفارش کباب را دادیم و توضیح دادیم که زنگ خراب است و باید محکم فشار دهند. ظاهرا وقتی که ایران گل اول را زد عوامل رستوران خوشحال شده بودند و غذای ما را فرستاده بودند. در این بین ایران گل دوم را زده بود و ما آنقدر خوشحالی کردیم که صدا به صدا نمی‌رسید. ظاهرا پیک بنده‌ی خدا مدتی بود که پشت در بود چون همین‌که سر و صدای ما خوابید من متوجه‌ی صدای در شدم و مهدی برای گرفتن غذا رفت. 

همان موقع از پنجره نگاه کردم که بگویم دارند می‌آیند که آن آقا از من پرسید: «مگه یه گل دیگه زدیم؟» من هم با خوشحالی عدد ۲ را با دست نشان دادم و گفتم «دو تا گل زدیم، دممون گرم». جوان خوش‌قیافه و بامزه‌ای بود که خندید و خوشحال شد.

بعد از نهار جلسه‌ی چهار نفره‌ای در مورد برنامه‌ی فروش شرکت داشتیم که جلسه‌ی خوبی هم بود. قرار شد آماده شویم و به پاساژ‌ «مهرادمال» برویم و ببینیم در جمعه‌ی سیاه چه خبر است. مهدی هم لباس لازم داشت. ما به خانه رفتیم و لباس عوض کردیم چون احسان با شلوارک بود؛ شلوارک پوشیده بود با کاپشن 😄

پاساژ به طرز عجیب و غریبی شلوغ بود و به طرز عجیبی و غریبی هیچ‌کس روسری نداشت؛ انگار که سرزمین دیگری بود. تعداد افرادی که روسری  داشتند تقریبا یک به صد بود (با همین اختلاف).

هیچ چیزی نخریدیم چون به نظر ما هیچ چیز نه به قیمت بود و نه کیفیت داشت. اصولا آدم‌ها نمی‌توانند اجناس مربوط به شغل خودشان را به راحتی بخرند؛ به ویژه اگر تولید‌کننده‌ی همان محصولات باشند.

در نهایت به بالاترین طبقه رفتیم که یک کتابفروشی بزرگ و سالن اجتماعات دارد. یک گوشه از سالن هم نمایشگاه هنرهای دستی برقرار بود که این بار آثار یک هنرمند خانم برای نمایش و البته خرید قرار داده شده بود که مجموعه‌ای از تابلو‌هایی بودند که با تکنیک «خراش روی فلز زینک» خلق شده بودند و اغلبشان زیبا بودند. آدم بیشتر جذب ظرافت و هنر به کار رفته در آنها می‌شد. اینکه می‌دانستی انجام دادن این کار چقدر سخت است و یک نفر با چه دقت و ظرافتی این آثار را خلق کرده است برایت بسیار لذت‌بخش بود. 

بعد هم حدود چهل دقیقه در سالن اجتماعات نشستیم و به موسیقی زنده گوش دادیم. اول تک نوازی گیتار الکتریک و بعد هم تک نوازی ساکسیفون و یک سازی بادی دیگر که اسمش را نمی‌دانم. من در عمق وجودم ارتباط عمیقی را با موسیقی حس می‌کنم. موسیقی همیشه می‌تواند مرا به وجد بیاورد و غرق در شور و لذت کند. فرقی نمی‌کند که تک‌نوازی ساز‌های جذابی مثل گیتار الکتریک و ساکسیفون باشد و یا موسیقی شش و هشتی که شهرام شب‌پره آن را همراهی می‌کند. در هر حال من لذت می‌برم و گذر زمان را حس نمی‌کنم. 

بچه‌ام پنج ماهه شد. پروژه‌ی روزانه‌نویسی را می‌گویم.

الهی شکرت…

بالاخره دیروز من و رخشا موفق شدیم قرارمان را برای امروز نهایی کنیم. این هفته احسان به تنهایی قزوین رفت چون خانواده رفته بودند شمال. من هم از این فرصت استفاده کردم و با رخشا قرار گذاشتم. 

احسان صبح خیلی زود خانه را ترک کرد. من هم مهیای آمدن رخشا شدم. از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم مدت زیادی می‌گذشت. 

برایم دو جفت گوشواره‌ی واقعا دلبر آورده بود. گفتم: «از کجا می‌دونستی که من عاشق گوشواره‌ام؟» گفت: «از اونجاییکه صد ساله دوستت‌ام» گفتم: «آخه من از بین اکسسوری‌ها گوشواره رو از همه بیشتر دوست  دارم» و بعد کلکسیون گوشواره‌هایم را نشانش دادم. 

اما بعدا فهمیدم که برای المیرا جانش هم گوشواره گرفته بوده. تازه ماجرا به اینجا ختم نمی‌شود. حتی حاتم بخشی از کیسه‌ی خلیفه هم کرده و یکی از گوشواره‌های من را به او بخشیده است.

اینجا می‌نویسم که بخواند و بداند که اولا من ساده نیستم؛ می‌دانم که دلیل گوشواره خریدنش برای من شناختش از من نبوده، بلکه احتمالا گوشواره‌های خوشگل در مسیرش بوده‌اند، دوما برود و گوشواره‌های نازنینم را از آن دختره‌ی چشم سفید پس بگیرد 😐

با هم چای خوردیم و کلی حرف زدیم و بعد راهی بیرون شدیم. در مسیر از پدرم قیچی گرفتیم که شب موهایم را کوتاه کنیم تا کله‌ام که به اندازه‌ی کله‌ی یک شیر کلمبیایی شده بود کمی خلوت شود. 

چند جا برای خرید کردن رفتیم. در یکی از مغازه‌ها خانم فروشنده خطاب به من گفت «خانم شما هیچوقت موهات رو رنگ نکن. موهات خیلی قشنگه». چند ثانیه‌ای گذشت تا فهمیدم که او متوجه نشده است که موهای من دکلره هستند. بلکه تصور کرده است که موهایم سفید شده‌اند. نمی‌دانم چرا چنین برداشتی کرد چون ریشه‌ی موهایم کاملا نشان می‌دهند که موهایم سفید نشده‌اند و دکلره دارند. وقتی به او گفتم موهایم دکلره هستند بسیار تعجب کرد. گفت موهایت واقعا طبیعی است. من فکر کردم جوگندمی شده است. گفت عینکم را نزده‌ام برای همین تشخیص ندادم. من هم رخشا را نشان دادم و گفتم که موهایم هنر دست ایشان است ☺️

در مسیر برگشت از خانه‌ی پدرم نان سنگگ گرفتیم و خرید‌هایی هم کردیم و به خانه برگشتیم. تا به این بچه نهار بدهم ساعت ۴ بعد از ظهر شده بود. 

بعد از نهار تقریبا دم غروب بود و تصمیم گرفتیم که برویم بیرون برای قدم زدن. رخشا را برای دیدن خانه‌ای که نشان کرده بودم بردم. خانه‌ی «گل نرگس» که یک خانه‌ی ویلایی است. دوبلکس به نظر می‌رسد اما چون در سراشیبی قرار گرفته هیچ اثری از آثار خانه از بیرون پیدا نیست. ما مدت زیادی در اطراف آن می‌چرخیدیم و حد و حدودش را می‌سنجیدیم. 

متوجه شدیم که این خانه وسعت بسیار زیادی دارد به طوریکه پنج دهنه مغازه از حیاط آن درآمده. خانه وسط زمین قرار دارد و کاملا هم بازسازی شده است اما هنوز حس و حال قدیمی خودش را دارد. دور تا دور آن هم حیاط باریکی وجود داشت. به زحمت از فاصله‌ی میان در و سردر خانه بخشی از دیوارها را دیدیم که نقش و نگارهایی روی آنها بود و گل‌های یاس رونده خانه را دلپذیرتر کرده بودند. ظاهرا هم که کسی ساکن نبود. حدس زدیم که ساکنانش اصلا ایران نباشند. 

خلاصه که «گل نرگس» بدجوری چشمم را گرفته است. 

وقتی برگشتیم هوا تاریک شده بود. خانه به طرز عجیب و غریبی گرم بود. بعضی از شوفاژها را بستم.

بعد از یک استراحت کوتاه داخل حمام رفتیم تا پروژه‌ی کوتاه کردن موهایم را اجرا کنیم. من و رخشا همیشه یک چنین پروژه‌ای را داخل حمام داریم. اگر کسی ما را نشناسد به ما شک می‌کند. اما باور کنید که رخشا شلوار پلنگی‌اش را پوشیده بود و ما فقط حرف زدیم 😁

در حمام که بودیم به رخشا گفتم «زندگی همین معاشرت کردن با مغازه‌داری است که دیگر او را نمی‌بینی». 

هرچه از عمرم می‌گذرد بیشتر به این باور می‌رسم که ما زیادی زندگی و خودمان را جدی می‌گیریم. تصور می‌کنیم موجودات مهمی هستیم و اهدافی که برای زندگی‌مان تعیین می‌کنیم اهداف مهم و تاثیرگذاری هستند. درحالیکه زندگی همین لحظات به ظاهر بی‌اهمیتی هستند که از کنارشان می‌گذریم و عجله داریم تا به لحظاتی که به زعم ما مهم هستند برسیم. 

جهان هیچ اهمیتی به لیست بلند بالای اهداف ما نمی‌دهد. ما که هیچ، کهکشان ما هم در مقابل عظمت جهان چیزی به جز یک نقطه‌ی کوچک نیست. این ما هستیم که خودمان و زندگی‌مان را جدی گرفته‌ایم. باید آرام‌تر باشیم و بدون عجله به مسیرمان ادامه دهیم تا بتوانیم از مسیر لذت ببریم. در نهایت چیزی که اهمیت دارد همین لذت بردن است.

به اندازه‌ی دو مشت بزرگ مو از سرم جدا شد. هرچه خودم و حمام را می‌شستم هنوز مو بود. اما هر بار که موهایم را سر و سامان می‌دهم واقعا حالم خوب می‌شود.

شام فلافل دادم. نه اینکه نخود را خیس کرده باشم و سه بار آن را چرخ کرده باشم و بعد به صدها نوع ادویه آغشته کرده باشم و با قالب مخصوص فلافل قالب زده باشم و یکی یکی در حمام روغن داغ سرخ کرده‌ باشم… نه… 

فلافل‌های نیمه آماده را در دستگاه سرخ‌کن ریخته بودم آن هم فقط با اسپری کردن کمی روغن زیتون و ده دقیقه‌ی بعد فلافل‌های خوشمزه و نقلی را تحویل گرفته بودم.

دیگر گذشت آن زمان‌هایی که از این همت‌ها به خرج می‌دادم. اولین باری که می‌خواستم خودم فلافل درست کنم یک کیلوگرم نخود را خیس کردم. یعنی اصلا نمی‌فهمیدم که یک کیلو نخود بعد از خیس خوردن سه برابر می‌شود. یکی نبود بگوید حالا تو دویست گرم را امتحان کن ببین نتیجه چه می‌شود اگر خوب بود بیشتر درست کن. پروژه تبدیل به یک فاجعه شد که هر کاری می‌کردم جمع نمی‌شد. اما فلافل‌ها خیلی خوشمزه شدند. تا چندین وقت هم فلافل در فریزر داشتیم. اما دفعه‌ی اول و آخرم شد.

تا دیروقت با رخشا در اتاق فکر نشستیم و حرف زدیم.

الهی شکرت…

آخرین ماه پاییز هم نرم و بی‌صدا از راه رسید. حالا که پاییز آماده‌ی رفتن می‌شود تازه شهر رنگ و بوی پاییزی به خود گرفته است؛ زرد و نارنجی‌ها تازه دارند دلبری می‌کنند. باغ‌های شهریار یک دست زرد و نارنجی شده‌اند. 

احساس می‌کنم خیلی چیزها ناگهان اتفاق می‌افتند؛ مثلا ناگهان پاییز می‌شود، یک شب می‌خوابی و صبح که بیدار می‌شوی می‌بینی پاییز شده است درحالیکه تا دیروز انگار هیچ خبری از آمدنش نبوده. یا اینکه ناگهان به خودت می‌آیی و می‌بینی موهایت خیلی بلند شده‌اند یا چاق شده‌ای…

در واقع نشانه‌های آمدن این‌ به زعم ما «ناگهانی‌ها» از مدت‌ها قبل نمایان می‌شوند اما به چشم ما نمی‌آیند. زمانی به خودمان می‌آییم که تصاویر واضحی را در جهان بیرون می‌بینیم. حالا به همین شکل اگر هر روز یک قدم کوچک در جهت آنچه که می‌خواهیم برداریم یک روزی می‌رسد که ناگهان می‌بینیم تغییر بزرگی حاصل شده است و تصویر واضحی از خودش را به نمایش می‌گذارد.

Think Big, Act Small

این جمله را از ساناز شنیدم و خیلی خوشم آمد. همیشه به آن فکر می‌کنم؛ بزرگ فکر کن اما قدم‌های کوچک بردار. ناگهان یک اتفاقاتی می‌افتد که بسیار بهتر از تصوراتت خواهد بود.

تازگی‌ها لباس‌ها را صبح اول وقت در ماشین می‌ریزم که تا قبل از خارج شدن از خانه شسته شده باشند و تا شب خشک شوند. آدمیزاد خودش را با هر تغییری هماهنگ می‌کند. حتی «تغییرنکن‌»ترین آدم‌های روی زمین هم اگر مجبور باشند خودشان را تغییر می‌دهند. (البته که این یک قانون در مورد همه نیست. بالاخره نمایش زندگی به یک عده سیاهی‌لشگر هم نیاز دارد که البته خودشان از نقششان راضی‌اند.)

در مسیر تا کارگاه در مورد مسائل مهمی حرف زدیم. ما در مورد مسائل کلان زندگی همیشه با هم هم‌نظریم. در واقع بیشترین چالش‌های ما در مورد مسائل روزمره و بعضا بی‌اهمیت هستند که من واقعا تلاش می‌کنم به خاطر حال خوب خودم تا حد ممکن نسبت به آنها بی‌تفاوت باشم اما خوب خیلی وقت‌ها ناموفق هستم. اما شاهد هستم که کم کم درصد زمان‌های ناموفق بودنم نسبت به زمان‌های موفقیتم کمتر و کمتر می‌شود که همین هم خوب است. 

امروز سه نفر مهمان تقریبا به صورت سرزده به کارگاه آمدند. مهمان‌ها اعضای یکی از برندهای موفق پوشاک بودند که ما از مدتی قبل کارهایشان را انجام می‌دادیم اما هیچوقت به صورت حضوری به کارگاه ما نیامده بودند. مشخص بود که استرس دارند که کارشان را به دست چه کسانی سپرده‌اند بنابراین تصمیم گرفته بودند سرزده بیایند و ته و توی قضیه را در بیاورند. آمدند و مدت بسیار کوتاهی کارگاه بودند. وقتی که می‌رفتند خیالشان کاملا راحت بود. هر کس که به کارگاه می‌آید متوجه می‌شود که اوضاع خوب است و کارها روی روال انجام می‌شوند. 

نباید از نوشتن جا بمانم. وقتی که جا می‌مانی نوشتن‌ات تبدیل به یک گزارش‌نویسی صرف می شود خالی از هر گونه احساسی. وقتی که سنم کم بود (از دوران دبیرستان تا دانشگاه) روزانه‌نویسی می‌کردم. چندین و چند دفتر ۲۰۰ برگ را پر کرده بودم. اما بعدا فهمیدم که روزانه‌هایم صرفا گزارش‌نویسی بوده‌اند و هیچ ارزشی ندارند. بنابراین همه شان را دور ریختم و به خودم قول دادم یک زمانی دوباره شروع خواهم کرد اما این بار فکر و احساسم را چاشنی روزانه‌هایم خواهم کرد. چند سال طول کشید تا دوباره شروع کنم اما حالا بسیار راضی‌ترم.

به نظر من چیزی که روزانه‌نویسی را تبدیل به یک پروژه‌ی ارزشمند می‌کند پرداختن به جزئیات به ظاهر بی‌اهمیت و دخیل کردن فکر و احساس در روند روزانه‌نویسی و در مواجهه با اتفاقات ریز و درشت است، وگرنه تبدیل به یک گزارش‌نویسی می‌شود که به نظر من ارزش چندانی ندارد.

الان که می‌نویسم چیز زیادی یادم نمی‌آید. با اینکه نکته‌برداری کرده‌ام اما قاعدتا بسیاری از جزئیات را از دست داده‌ام و در واقع دارم آسمان و ریسمان را به هم می‌بافم تا امروز را کامل کرده باشم. مثل پلیس‌های راهنمایی و رانندگی که باید یک تعداد قبض جریمه را تا شب پر کنند. 

شب که به خانه برگشتیم آقای همسایه جلوی در منتظر آمدن ما بود تا اطلاع دهد که پسر و عروسش چند روزی را مهمان آنها هستند و ماشینشان را در پارکینگ می‌گذارند. همسایه به تازگی نوه‌دار شده است. ظاهرا اولین نوه در خانواده است چون همگی خیلی خوشحالند و هیاهوی زیادی به راه است. 

آخر شب مسابقه‌ی فوتبال میان فرانسه و استرالیا بود. هر دوی ما از فرط خستگی روی مبل خوابمان برده بود. ناگهان احسان از خواب پرید و گفت: «مگه نیمه‌ی دومه؟» من هم پریدم و از همه جا بی‌خبر دیدم دقیقه‌ی ۴۹ است. نفهمیدیم که وقت اضافه بود یا نیمه‌ی دوم. داشتیم غش می‌کردیم. بی‌خیال مسابقه شدیم و رفتیم که بخوابیم. من وقتی دراز کشیدم یک عدد ستاره‌ی بسیار پر نور را دیدم که  دقیقا در حدفاصل میان دو میله‌ی حفاظ پنجره قرار گرفته بود و از همان کیلومتر‌ها آن طرف‌تر زیبایی‌اش هویدا بود. 

تخت ما آنقدر بلند است که از شوفاژ بالاتر قرار گرفته و این بهشت موعود من است. جای من کنار شوفاژ و نزدیک به پنجره است. شب موقع خواب پاهایم را روی شوفاژ می‌گذارم و همزمان ستاره‌ها را رصد می‌کنم تا خوابم می‌برد. 

زندگی چگونه می‌تواند از این چیزی که هست جذاب‌تر شود، طوریکه ما غش نکنیم؟!

الهی شکرت….