اعتراف میکنم خیلی جاها از دستم برمیآمده که کاری انجام دهم، اما خودم را به ندیدن و نشنیدن و نفهمیدن زدهام تا از زیر بارش شانه خالی کنم.
الهی شکرت…
اعتراف میکنم خیلی جاها از دستم برمیآمده که کاری انجام دهم، اما خودم را به ندیدن و نشنیدن و نفهمیدن زدهام تا از زیر بارش شانه خالی کنم.
الهی شکرت…
اعتراف میکنم مغزم مثل بچهی بیتربیتی است که با فحشهای آبدار و حرفهای رکیک در هر جمعی آبروی پدر و مادر را میبرد.
باید شش دانگ حواست پی او باشد که چه چیزی از دهانش بیرون میآید و دائم خجالت بکشی و توضیح بدهی که به خدا من خیلی حواسم هست، نمیدانم این حرفها را از کجا یاد گرفته.
همیشه و همه جا در حال حرف زدن است، تمام مدت حرف میزند، در مورد همه چیز و همه کس: «طرف با آن قیافهاش… با آن هیکلش… با آن تیپش… با آن ماشینش…. با آن سطح سوادش… با آن لهجهاش… چرا این شکلی است، این چه لباسی است، چرا آن کار کرد، چرا آن کار را نکرد، مگر عقل ندارد، چرا حرف زد، چرا حرف نزد، این چه تصمیمی بود، این چه رفتاری است….»
اگر مغز شما از این حرفها نمیزند حتمن در خانوادهای اصیل بزرگ شده است، مغز من مال کوچه و خیابان است و هر حرفی به دهانش بیاید میگوید.
من دائم اصلاحش میکنم که مادر جان مگر به تحصیلات است؟ مگر به پول است؟ مگر به قیافه است؟ مگر ما خودمان چه شکلی هستیم یا چه کاره هستیم؟
در همان حال که او گستاخ و پرخاشگر و حقبهجانب و پرمدعاست، بدن من درختها را بغل میکند، غذای گربهها را کنار میگذارد و شعر کهن میخواند.
با خود میاندیشم من کی نان حرام سر سفره آوردهام که این بچه اینطور وقیح شده است؟
گاهی به این فکر میافتم که اسمش را از شناسنامهام بیرون بیاورم، یا حداقل بفرستمش کانون اصلاح و تربیت، اما میترسم آنجا هم کار دستم بدهد، او همیشه قفل فرمان به دست آمادهی یورش بردن به هر کسی است.
مغزم آبرو نمیشناسد و آبروداری برایش بیمعنی است.
الهی شکرت…
اعتراف میکنم اغلب اوقات مدعی شدهام که اثری از حسادت در وجود من نیست و من به چیزی یا کسی حسادت نمیورزم اما به خودم آمدم و دیدم که یک سال تمام درگیر حسادت به یک نفر بودم آن هم فقط به خاطر ظاهرش تا اینکه بالاخره از آن حس خلاص شدم.
چقدر چیز گندی است این حسادت، نورزید، ارزش ورزیدن ندارد.
الهی شکرت…
اعتراف میکنم وقتی میشنوم که پدرم را در بچگی فلک کردهاند آن هم به خاطر کاری که نکرده بوده، میتوانم بروم مدیر و ناظم الدنگشان را پیدا کنم و دق دلی همهی بچه مدرسهایها را از تمام مدیرها و ناظمهای الدنگ بر سر آنها خالی کنم.
اینجور وقتها تمام چیزهایی که یاد گرفتهام تبدیل به ادا و اصولی کلیشهای و آبکی در سطح کتابهای تعلیمات اجتماعی میشوند، من قابلیتش را دارم که گردن کسی که پدرم را در بچگی آزار داده است بشکنم، میتوانم نوههایشان را گروگان بگیرم و زندگیشان را آسفالت کنم آن هم از نوع بسیار نامرغوبش.
پدر من شعر میگوید، مگر میشود کسی که شعر میگوید را بیدلیل یا حتی با دلیل فلک کرد؟
الدنگهای دوزاری.
الهی این مسائل تقصیر شما نیست، شما را شُکر…
اعتراف میکنم که خیلی وقتها فکر کردهام (یا بهتر است بگویم توهم زدهام) که آدم متفاوت و مهمی هستم. برایم پذیرفتن اینکه توفیری با بقیه ندارم غالبن سخت بوده است.
همیشه هم این حقیقت محکم توی صورتم خورده است که یک آدم کاملن معمولی هستم با یک داستان معمولی در کتاب زیستن که با یا بدون من هم جهان به حرکت خود ادامه میدهد.
خیلی سال پیش جایی کار میکردم که مثلن مهرهی مهمی بودم، فکر میکردم من که بروم شرکت متلاشی میشود (خداییش هم شد اما نه به خاطر رفتن من 🤭)، اما رفتم و دیدم که کار ادامه پیدا کرد.
سپس از زندگی نزدیکانم حذف شدم و دیدم که زندگی آنها هم ادامه پیدا کرد.
حالا دیگر میدانم که داستانِ من هر چه که باشد در مقیاس کلی جهان یک داستان بسیار معمولی است، همیشه داستانهایی هستند که از داستان من غمانگیزتر، متفاوتتر، شورانگیزتر، جذابتر، قابلتوجهتر و در یک کلمه شنیدنیتر هستند.
دیگر به خودم اجازه دادهام که بار متفاوت بودن را زمین بگذارم. رنجها، دغدغهها و حتی دستاوردهایم را بزرگتر از آنچه هستند ندانم و بپذیرم که زندگی برای یک آدم معمولی با توقعات منطقی از خودش و دیگران سادهتر پیش خواهد رفت.
الهی شکرت…
بیماریهای خود-ایمنی برایم بسیار عجیباند؛ زمانی که سیستم بر علیه خودش دست به عمل میزند، خودش را دشمن فرض میکند و یک جنگِ داخلی تمام عیار را بر علیه خودش راه میاندازد.
در این حالت، عملیات تخریب با سرعت زیادی پیشروی میکند و سیستم از درون دچار فروپاشی میشود.
چرا سیستمی باید برعلیه خودش اقدام کند؟ چرا باید به خودش شک کند و اعتمادش را به عملکرد صادقانهی خودش از دست بدهد آن هم درحالیکه اعضا همچنان دارند وظایف خودشان را به درستی انجام میدهند؟ چرا این اختلال در شناسایی خود از بیگانه رخ میدهد و چرا بدن برای خودش تبدیل به دشمنی فرضی میشود؟
شاید سیستم ایمنی جنگی خودساخته را راه میاندازد که کاری برای انجام دادن داشته باشد، انگار میخواهد عزت نفساش را بازیابد اما چون تهدیدی بیرونی وجود ندارد ناچار وارد جنگی داخلی میشود و آنقدر ادامه میدهد تا از سرزمینی که روزی برای حفظ آن میجنگید، جز خرابهای باقی نماند.
انگار که سیستم ایمنی میخواهد دلیل وجودیاش را حفظ کند و به بودنش در بدن رسمیت ببخشد، شاید میترسد که کنار گذاشته شود یا شاید دیگر در دوران اوج خودش نیست؛ مثل هنرمندی که زمانی در اوج بوده و حالا دست به خودکشی میزند چون نمیتواند فراموششدنش را تاب بیاورد، یا مثل کسی که بازنشست میشود و در افسردگی فرو میرود، یا مثل پدر و مادری که استقلال فرزندشان را تهدیدی برای نقش خودشان میدانند و سعی میکنند مانع آن شوند.
نشخوار ذهنی دقیقن همان کاری است که سیستم ایمنیِ معیوب انجام میدهد؛ ذهنْ کاری بیهوده و تکراری را تولید میکند تا بیکار نباشد، انگار که خودش دائم کف اتاق را کثیف میکند و بعد میایستد به تمیز کردن.
شکستی محتوم در انتظار این جنگ است، پیروزی سیستم ایمنی در این موقعیت مساوی با مرگ است اما او چشمش را به روی این حقیقت میبندد، جنگجویی که نمیتواند شمشیرش را زمین بگذارد حتی وقتی دشمنی نیست.
وقتی خوب نگاه کنیم میبینیم که تمام جنگهای عالم جنگهای داخلیاند؛ هیچ جنگی خارجی نیست، آدمها با خودشان میجنگند، با آن بخش از خودشان که نمیخواهند بپذیرند بخشی از آنهاست و جنگها تنها زمانی پایان مییابند که آدمها تا سنگرهای «پذیرش» عقبنشینی کنند.
بیماریهای خود-ایمنی برایم بسیار عجیباند؛ زمانی که سیستم بر علیه خودش دست به عمل میزند، خودش را دشمن فرض میکند و یک جنگِ داخلی تمام عیار را بر علیه خودش راه میاندازد.
در این حالت عملیات تخریب با سرعت زیادی پیشروی میکند و سیستم از درون دچار فروپاشی میشود.
چرا سیستمی باید برعلیه خودش اقدام کند؟ چرا باید به خودش شک کند و اعتمادش را به عملکرد صادقانهی خودش از دست بدهد آن هم درحالیکه اعضا همچنان دارند وظایف خودشان را به درستی انجام میدهند؟ چرا این اختلال در شناسایی خود از بیگانه رخ میدهد و چرا بدن برای خودش تبدیل به دشمنی فرضی میشود؟
شاید سیستم ایمنی جنگی خودساخته را راه میاندازد که کاری برای انجام دادن داشته باشد، انگار میخواهد عزت نفساش را بازیابد اما چون تهدیدی بیرونی وجود ندارد ناچار وارد جنگی داخلی میشود و آنقدر ادامه میدهد تا از سرزمینی که روزی برای حفظ آن میجنگید جز خرابهای باقی نماند.
انگار که سیستم ایمنی میخواهد دلیل وجودیاش را حفظ کند و به بودنش در بدن رسمیت ببخشد، شاید میترسد که کنار گذاشته شود یا شاید دیگر در دوران اوج خودش نیست؛ مثل هنرمندی که زمانی در اوج بوده و حالا دست به خودکشی میزند چون نمیتواند فراموششدنش را تاب بیاورد، یا مثل کسی که بازنشست میشود و در افسردگی فرو میرود، یا مثل پدر و مادری که استقلال فرزندشان را تهدیدی برای نقش خودشان میدانند و سعی میکنند مانع آن شوند.
نشخوار ذهنی دقیقن همان کاری است که سیستم ایمنیِ معیوب انجام میدهد؛ ذهنْ کاری بیهوده و تکراری را تولید میکند تا بیکار نباشد، انگار که خودش دائم کف اتاق را کثیف میکند و بعد میایستد به تمیز کردن.
شکستی محتوم در انتظار این جنگ است، پیروزی سیستم ایمنی در این موقعیت مساوی با مرگ است اما او چشمش را به روی این حقیقت میبندد، جنگجویی که نمیتواند شمشیرش را زمین بگذارد حتی وقتی دشمنی نیست.
وقتی خوب نگاه کنیم میبینیم که تمام جنگهای عالم جنگهای داخلیاند؛ هیچ جنگی خارجی نیست، آدمها بر علیه خودشان میجنگند، بر علیه آن بخش از خودشان که نمیخواهند بپذیرند بخشی از آنهاست و جنگها تنها زمانی پایان مییابند که آدمها تا سنگرهای «پذیرش» عقبنشینی کنند.
الهی شکرت…
من معنای هیچکدام از ایسمها را نمیدانم؛ دلایل پیدایششان، باورهایی که آنها را پشتیبانی میکنند، علت زوالشان، شخصیتهایش شاخصشان و هیچچیز دیگر را.
واقعیت این است که دلم هم نمیخواهد که بدانم، وقتی هنوز در مورد خودیسمِ خودم هیچ چیز نمیدانم چرا باید دلم بخواهد دربارهی ایسمهای دیگر چیزی بدانم؟
وقتی هنوز خودم را از بسیاری از لذتهای ساده منع میکنم، وقتی درونم را سانسور میکنم، وقتی تلاش میکنم کنترل کنم یا خودم را ثابت کنم، چرا باید فاشیسم درونیام را رها کنم و به دنبال معنای آن جایی بیرون از خودم باشم.
هنوز مطمئن نیستم چای را ترجیح میدهم یا قهوه را، هنوز میتوانم بیش از حد اهمالکار شوم و هیچ کاری را به سرانجام نرسانم، هنوز نمیدانم چه زمانی عمیقن شاد هستم یا شاد بودهام، هنوز ترسْ بسیار قویتر از من است، … وقتی هنوز یک ایدئولوژی درونی ندارم چرا باید به دنبال شناختن ایدئولوژیهای بیرونی باشم؟
آری، من معنای فاشیسم را نمیدانم و اصلن هم حیف نیست که نمیدانم.
الهی شکرت…
بازیگری شغل عجیب و غریبی است؛ در تمام مشاغل پُرکار بودن نقطهی قوت به حساب میآید و سبب پیشرفت در آن کار میشود، اما در بازیگری پرکار بودن مساوی میشود با از چشم افتادن و تبدیل شدن به بازیگری که دستِ رد به سینهی هیچ پیشنهادی نمیزند و سختگیری در انتخاب نقش ندارد.
در هر شغلی اگر پرکار باشی به عنوان فردی کوشا شناخته میشوی که رسیدن به موفقیت را حق تو میدانند، اما در بازیگری برداشتها جور دیگری است؛ هیچکس نمیگوید که بازی کردنْ شغل این فرد است و محل گذران زندگیاش، بازیگر را مساوی میدانند با نقشهایی که میپذیرد. انتظار میرود که آنها را با دقت انتخاب کند و به بازی کردن در هر نقشی تن ندهد.
این در حالی است که هیچ فردی را در هیچ شغلی مساوی با مشتریهایش نمیدانند؛ شما میتوانید جنس خودتان را به هر کسی که میخواهید بفروشید، اما بازیگر نمیتواند مهارتش را به هر کسی بفروشد.
از آن طرف کمکار بودن هم مساوی میشود با فراموش شدن؛ اگر به طور منظم دیده نشوی فراموش میشوی.
بالاخره پُربازی باشند یا کمبازی؟
واقعن ربطش به من چیست که بخواهم به آن بیندیشم؟ شاید از این منظر باشد که مثل زندگی است؛ در نمایش زندگی هم نه میشود پربازی بود و نه کمبازی، باید جایی در وسط اینها باشی؛ روی خط تعادل که لزومن یک خط صاف نیست اما مرز مشخصی دارد.
شاید برای همین است که در نمایش زندگی نمیتوانی بازیگر باشی، نقشی برای بازی کردن نیست، فقط حضور است؛ یک حضور دائمی و حضور چیزی نیست که از اندازه خارج شود.
الهی شکرت…
چه کسی گفته است که درِ گفتگو باید باز باشد؟ یا تمدنها باید با هم گفتگو کنند؟ یا مشکلات آدمها با گفتگو حل میشود؟
درِ گفتگو را باید محکم بست و قفل کرد و پشت در هم یک چیزی گذاشت که بههیچوجه باز نشود چون کسی جنبهی گفتگو ندارد؛ تمدنها جنبهاش را ندارند، از ما که آدمهای ساده و معمولی هستیم چه توقعی میرود.
گفتگو تشکیل شده است از گفت و گو، یعنی فلانی یک چیزی گفت حالا تو بگو. درحالیکه آنچه در حقیقت رخ میدهد این است: گفتگفت یا گوگو.
گوگو هم قشنگ استها، اصلن بیشتر آدمها دوست دارند فقط گوگو باشد؛ یکی فقط گوش کند و آنها بگویند و بگویند. اصلن مگر کس دیگری هم چیز قابل گفتنی دارد به غیر از آنها؟
در مجموع به نظرم هر چه گفتگو کمتر باشد آدم راحتتر است، هیچوقت از گفتگو نتیجهای حاصل نمیشود و چیزی جز صرف بیهودهی همان انرژی اندکی که داریم نیست.
نمیدانم چرا مشاوران و روانشناسان انقدر اصرار دارند به گفتگو، درحالیکه تا قبل از شروع گفتگو همه چیز سر جای خودش است، به محض اینکه آدمها تصمیم میگیرند در مورد چیزی گفتگو کنند همه چیز به هم میریزد.
من تا کنون گفتگو ندیدهام، تنها چیزی که دیدهام تلاش برای اثبات درستی نظرها و عقاید است یا تلاش برای قانع کردن همدیگر که دست آخر هم همه همانجایی هستند که پیش از شروع گفتگو بودند، چرا؟ چون نیامده بودند که گوش کنند، فقط آمده بودند که بگویند من بهتر از تو میدانم.
ناگفته نماند که خودم سردستهی همین آدمها هستم و چون جنس خراب خودم را میشناسم ترجیح میدهم گفتگویی نکنم.
الهی شکرت…
دال: خوب است که این روزها کسی حوصلهی خواندن ندارد.
صاد: چطور؟
دال: میخواهم چیزهایی بنویسم که دلم نمیخواهد کسی آنها بخواند.
صاد: بهتر نیست ننویسی؟
دال: نمیتوانم، دلم میخواهد یک جایی آن را نوشته باشم.
صاد: خب بهتر نیست اینجا منتشر نکنی؟
دال: دلم میخواهد بنویسم و رها کنم، مثل نامهای به مقصدی نامعلوم.
صاد: به هر حال اگر اینجا بگذاری یعنی هر کسی که از این حوالی رد شود میتواند آن را بخواند.
دال: مگر هر کسی که از حوالی نامهای رد شود آن را باز میکند و میخواند؟
صاد: خودت میگویی نامه، نامه تا میشود و درون پاکت میرود که تازه آن هم کنجکاوی آدمها را برانگیخته میکند، اگر جلوی خود را میگیرند و نمیخوانند به خاطر افکار روشنفکرانهای است که چیزهای دربارهی حفظ حریم شخصی و اینها میگویند.
دال: به هر حال وقتی جایی نوشته شده «لطفن این متن را نخوانید» آدمها باید احترام بگذارند دیگر، مگر نه؟
صاد: حالا چه میخواهی بنویسی که انقدر نگران خوانده شدنش هستی؟
دال: میخواهم داستان آن شبی را بنویسم که نزدیک بود با او بخوابم.
صاد: مسخره کردهای؟ اگر هم کاملن خوابیده بودی باز هم چیز دندانگیری از آب درنمیآمد، این همه آدم با هم میخوابند، شما هم یکی مثل همه، چه اهمیتی دارد؟ اصلن داستانت را روی دیوار بنویس، هیچکس میلی به خواندنش ندارد.
دال: اشتباه میکنی، همه کنجکاو همان چند دقیقهی قبلش هستند، چیزی که چنین روایتی را اروتیک میکند جایی حوالی اتفاق افتادنش است، وگرنه وقتی اتفاق میافتد که پورن است و جذابیتی ندارد. البته اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که دوست داشتم اتفاق بیفتد، دوست داشتم حس کنم که نزدیک بود اتفاق بیفتد.
صاد: خب، حالا داستانت را تعریف کن ببینیم منظورت از اروتیک چیست.
دال: نگفتم که میخواهم تعریفش کنم، گفتم میخواهم بنویسمش.
صاد: ای بابا، خب بنویس، پس چرا نمینویسی؟
دال: برای اینکه تو همین الان هم دندان تیز کردهای برای خواندنش.
صاد: لعنت به تو، اصلن چرا از اول دربارهاش حرف زدی، به من چه ربطی داشت، مینوشتی دیگر.
دال: چه اهمیتی دارد که دربارهاش حرف زده باشم یا نه، میدانی چند داستان اروتیک نوشته شده است که تو نخواندهای، این هم یکی از آنها، چه فرقی برایت دارد؟
صاد: بله، اما اولن روی آنها برچسب نزدهاند که «لطفن این متن را نخوانید»، میتوانیم هر وقت دلمان خواست بخوانیم، دومن آنها مربوط به شخصیتهای واقعی نیستند؛ چیزهایی هستند در کتابها یا فیلمها.
دال: پس اروتیک بودن در ذات برایت جذاب نیست، تو دوست داری داستانِ اروتیک یک آشنا را بدانی. اما من آن را بدون نام منتشر میکنم پس خودت را خسته نکن، هیچوقت نخواهی فهمید که این داستانِ من است.
صاد: اگر منم که پیدایش میکنم و از لج تو هم که شده برای همان کسی که دوست داشتی با او بخوابی هم میفرستم و میگویم که تو داستانشان را نوشتهای.
دال: حالا چرا انقدر تند میروی، مرا بگو که فکر میکردم میشود به تو اعتماد کرد.
صاد: راست میگویی، من تند رفتم، بیا از اول شروع کنیم. داستانت را بنویس و برای اینکه مطمئن شوی که آن را نخواندهام حقیقتی را هم در مورد من بنویس، چیزی که حس میکنی اگر بخوانم ساکت نخواهم ماند.
دال: قبول.
«لطفن این متن را نخوانید»
.
.
.
ناخودآگاه خودم را جمع کردم، قلبم طوری میزد که حس میکردم صدایش از بیرون هم شنیده میشود، صاد لعنتی گوشهای تیزی دارد.
الهی شکرت…
الهی، بدون تو نمیشود.
بدون تو هرگز نشده است و هرگز نخواهد شد.
بدون تو تاریک است، بدون تو دلگیر است، بدون تو ترسناک است.
بدون تو من نیستم که بخواهم ببینم میشود یا نه.
الهی، تو باش.
همانقدر نزدیک که گفتهای باش.
از آن فاصلهای که گفتهای حتی ذرهای دورتر نشو.
اگر میشود از آن هم نزدیکتر شو؛ نزدیکتر از «نزدیکتر از رگ گردن».