در وضعیت «باداکون» نشسته‌ام و یک چیزی را به یک چیزی می‌دوزم‌، درحالیکه زانوهایم کاملن روی زمین هستند و هیچ فشاری را احساس نمی‌کنم. نشستن در این آسانا برایم بسیار ساده است؛ نه به این دلیل که چند سال در هاتا و آشتانگا عرق ریخته‌ام، بلکه از همان اولین جلسه‌ای که یوگا را شروع کردم نشستن در باداکون برایم ساده بود.

آن زمان هر کس که مرا می‌دید تصور می‌کرد چقدر پیشرفته‌ام، درحالکیه بین دستم تا انگشتان پایم ۴ کیلومتر فاصله بود و گمان نمی‌کردم هرگز به هم برسند.

قبل از اینکه دانشجو شوم تایپ ده انگشتی را با نمره‌ی صد گذرانده بودم، بنابراین وقتی در سایت دانشگاه بودم همه فکر می‌کردند چقدر حرفه‌ای هستم، درحالیکه خدا را شاهد می‌گیرم که به کامپیوتر نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم اینترنت یک برنامه است که باید خودش خود به خود باز شود و شروع به کار کند.

عکاسی را یازده سال پیش با یک 5D Mark 2 شروع کردم، در کلاس عکاسی همه فکر می‌کردند من کاملن حرفه‌ای هستم که چنین دوربینی دارم درحالیکه حتی نیم‌شاتر کردن برایم پدیده‌ای عجیب و غریب بود.

حقیقت این است که هیچ‌گاه در هیچ زمینه‌ای حرفه‌ای نبودم و این فقط چیزی بود که از بیرون دیده می‌شد؛ سوءتفاهمی که به واسطه‌ی مهارت‌های جانبی یا به واسطه‌ی ابزار ایجاد می‌شد.

حالا هم هیچ ادعایی از حرفه‌ای بودن در هیچ مسیری ندارم. انگار که تمام زندگی‌ام را درون حبابی ساخته‌ بودم که حالا ترکیده است و من عریان وسط کوچه ایستاده‌ام اما معذب نیستم، چون حداقل می‌دانم که این عریانی یک سوءتفاهم نیست و قرار هم نیست در آن حرفه‌ای باشم. پس می‌توانم یک نفس راحت بکشم.

الهی شکرت…

دختر پنج ساله کنارم می‌نشیند و می‌گوید برایم خیار پوست بکن، می‌کنم. یک نمکدان نمک روی آن خالی می‌کند و با چنگال مشغول خوردنش می‌شود. لپ‌های گردش بیشتر باد می‌کنند و لب‌های کوچکش بیشتر پنهان می‌شوند. مثلن من رفته‌ام خانه‌ی او مهمانی و قرار است با هم میوه بخوریم، می‌گوید تو هم بخور.

وسط مهمانیِ دو نفره‌مان به عکس روی شومینه اشاره می‌کند و می‌گوید «اون مادربزرگ مُرده که عکسش اونجاست؟» می‌گویم آره. می‌گوید «نمی‌شد دستش رو بگیری و بگی بذار اول خیابون رد بشه بعد تو برو که تفادص نکنی؟» می‌گویم «من اون موقع اونجا نبودم»، می‌گوید «خب باید می‌بردیش دیگه»، می‌گویم «آره راست میگی، باید می‌بردمش» و می‌پرسم «پس به نظرت باید اول خیابون رد می‌شد؟» می‌گوید «آره، به این می‌گن آرامشِ زندگی».

نمی‌دانم در ذهن کوچکش دقیقن چه می‌گذرد که برایش معنای آرامش زندگی را دارد، اما حسش می‌کنم. تعبیر خیال‌انگیزش از اینکه بگذار اول خیابان رد شود بعد تو برو که تصادف نکنی مرا به جهان تازه‌ای پرتاب می‌کند؛ از دید او خیابان هم دارد گذر می‌کند، چرا فکر می‌کردم که فقط ما داریم عبور می‌کنیم و خیابان ثابت است؟

اگر واقعن ببینی که خیابان هم می‌گذرد و گاهی هم اجازه دهی که او رد شود و بعد تو عبور کنی تصادف نمی‌کنی و به این می‌گویند آرامش زندگی.

الهی شکرت…

در فیلم‌ها قاضی چکشی را روی میز می‌کوبد و اعلام می‌کند که «جلسه رسمی است.» یعنی دیگر رسمن جلسه‌ی رسیدگی شروع شده است، حرف اضافه نزنید تا کارمان را انجام دهیم.

از امروزْ سال نو هم رسمی است، ۱۴۰۴ رسمن و واقعن شروع شد، بهتر است حرف اضافه نزنیم تا جهان کارش را انجام دهد.

امیدوارم که چنین شود، خدا کند که چنان‌طور پیش برود، آرزو می‌کنم که به فلان هدف برسم و بهمان موفقیت را کسب کنم، این‌ها همه حرف‌های بیهوده‌اند، اینکه دستِ جهان را بگیریم و به زور به یک سمتی بکشیم راه به جایی نمی‌برد. جهان می‌گوید بیا برویم آن طرف، آنجا برای تو خوب است، ما اما دستش را می‌کشیم و می‌گوییم نه، من می‌خواهم نفر اولِ فلان شوم، می‌خواهم جایزه‌ی بهمان را ببرم، می‌خواهم فلان چیز را تجربه کنم، آخر سر هم می‌رویم همان‌جایی که اصرار داشتیم برویم اما هنوز راضی نیستیم، هنوز حالمان خوش نیست.

امسال، و فقط همین امسال، حرف اضافه نزنیم، به چیزی اصرار نورزیم، فقط همین امسال دستمان را بگذاریم در دست جهان و بگوییم این همه سال من تو را این طرف و آن طرف کشاندم، امسال تو مرا ببر.

فقط همین امسال گله‌ای نباشد، عجله‌ای نباشد، گلاویز شدن با جهان نباشد، اعتماد باشد، صبر باشد، لبخند باشد به هر چه که پیش پایمان قرار می‌گیرد.

فقط همین امسال هر طور که بشود خوب باشد.

الهی شکرت….

عید نو یا نو عید | مریم کاشانکی

 

اسمش را گذاشته‌اند «عیدِ نو» یا «نو عید»، اما نه عید است نه نو.

 

 

به مادر گفتم «امسال تولدت یک تاریخ خاص است؛ ۱۴۰۳/۰۳/۰۳، این تاریخ دیگر هرگز تکرار نمی‌شود.» خوشحال شد، خاص بودن را دوست داشت.

رفتنش هم خاص بود، آنقدر خاص که فیلم‌هایش دست به دست میان مردم می‌گشت و همه درباره‌اش حرف می‌زدند.

این را هم گفتم؛ گفتم مادر معروف شده‌اید، فیلم‌هایتان همه جا هست. باز هم خوشحال شد.

شاید دلش نمی‌خواست تولد بعدی‌اش یک تاریخ معمولی باشد.

باورت می‌شود آنچه در اخبار می‌چرخد نفس به نفسِ تو اتفاق افتاده است؟

مگر نه اینکه ما آدم‌هایی کاملن معمولی بودیم؟ آدم‌های معمولی پدر و مادرهایشان را در اثر کهولت سن از دست می‌دهند یا خیلی باشد در اثر بیماری، آنها با پنجاه درصد سوختگی درجه‌ی چهار مواجه نمی‌شوند، آدم‌های معمولی طاقتش را ندارند.

نمی‌دانم پروردگار در ما چه دیده که دست گذاشته است به چنین آزمونی.

تمرین می‌کنم تسلیم بودن را آنجا که کاری از من برنمی‌آید، و وقتی خوب نگاه می‌کنم می‌بینم که هیچ کجا کاری از من برنمی‌آید.

الهی شکرت… 😔

یکی از همین روزهای سرد زمستانی، پسر همسایه فقط با یک شورت در بالکن ایستاده بود، درحالیکه من در خانه جوراب پشمی پوشیده بودم و لباس بافتنی به تن داشتم.

البته میزان چربی بدنش خیلی بیشتر از من بود اما به هر حال جسارتش هم قابل تحسین بود؛ هم برای لخت بودن در سرما، هم برای لخت بودن در بالکن، هم برای لخت بودن با چربی فراوان، هم برای لخت بودن به طور کلی.

لخت بودن از آن مواردی است که همیشه وِلوله به پا می‌کند و همه را به جان هم می‌اندازد، یا جنگ به پا می‌کند و خونریزی راه می‌اندازد.‌ در کمترین حد ممکن هم مغز آدم را تحریک می‌کند به نوشتن.

کمتر اتفاقی در زندگی چنین خاصیتی دارد که به هر حال واکنشی را در پی داشته باشد؛ در هر حالتی و از طرف هر کسی.

اگر کسی پیش چشمت زمین بخورد آنقدر به هم نمی‌ریزی که اگر لخت باشد؛ در حالت دوم یا دست و پایت را گم می‌کنی، یا خجالت می‌کشی، یا تحریک می‌شوی، یا فرار می‌کنی، یا دنبال می‌کنی… به هر حال یک کاری می‌کنی در همان لحظه.

اما وقتی کسی زمین می‌خورد مدتی طول می‌کشد تا مغزت فرمان دهد که این یک اتفاق عادی نبوده است و نمی‌شود از کنارش راحت‌ گذشت و باید عکس‌العملی نشان داد، اگر به خودت بود احتمالن سرت را هم نمی‌چرخاندی، رد می‌شدی و می‌رفتی.

آرنج‌هایش را روی نرده‌های سرد گذاشته بود و وزن بدنش را روی آن‌ها انداخته بود و خیابان را نگاه می‌کرد. آنقدرها برایم صحنه‌ی جذابی نبود، از کجا این را می‌فهمم؟ از آنجاییکه متوجه‌ی رفتنش نشدم، قهوه‌ای که روی حرارت داشتم برایم جذاب‌تر بود.

این را نمی‌گویم که ادای آدم‌های محجوب را دربیاورم که اصلن نیستم، اما شیفته‌ی تنانگی هم نیستم، یک جایی هستم در وسط این‌ها، بنابراین اگر کسی پیش چشمم زمین بخورد و دیگری لخت شود، بعد از نگاهی تقریبن گذرا به فرد لخت‌شده و حصول اطمینان از اینکه چیزی را از دست نخواهم داد به سراغ فرد زمین خورده می‌روم.

قاعدتن این دو را برعکس انجام نخواهم داد، چرا؟ چون آن کسی که زمین خورده فعلن‌ همان‌جا هست، اما آن کسی که لخت شده ممکن است یک لحظه‌ی دیگر آنجا نباشد. بالاخره عقل را به آدمیزاد داده‌اند که همین‌جور وقت‌ها به کار بیاید دیگر.

الهی شکرت…

اعتراف می‌کنم خیلی جاها از دستم برمی‌آمده که کاری انجام دهم، اما خودم را به ندیدن و نشنیدن و نفهمیدن زده‌ام تا از زیر بارش شانه خالی کنم.

الهی شکرت…

اعتراف می‌کنم مغزم مثل بچه‌ی بی‌تربیتی است که با فحش‌های آبدار و حرف‌های رکیک در هر جمعی آبروی پدر و مادر را می‌برد.

باید شش دانگ حواست پی او باشد که چه چیزی از دهانش بیرون می‌آید و دائم خجالت بکشی و توضیح بدهی که به خدا من خیلی حواسم هست، نمی‌دانم این حرف‌ها را از کجا یاد گرفته.

همیشه و همه جا در حال حرف زدن است، تمام مدت حرف می‌زند، در مورد همه چیز و همه کس: «طرف با آن قیافه‌اش… با آن هیکلش… با آن تیپش… با آن ماشینش…. با آن سطح سوادش… با آن لهجه‌اش… چرا این شکلی است، این چه لباسی است، چرا آن کار کرد، چرا آن کار را نکرد، مگر عقل ندارد،‌ چرا حرف زد، چرا حرف نزد، این چه تصمیمی بود، این چه رفتاری است….»

اگر مغز شما از این حرف‌ها نمی‌زند حتمن در خانواده‌ای اصیل بزرگ شده است، مغز من مال کوچه و خیابان است و هر حرفی به دهانش بیاید می‌گوید.

من دائم اصلاحش می‌کنم که مادر جان مگر به تحصیلات است؟ مگر به پول است؟ مگر به قیافه است؟ مگر ما خودمان چه شکلی هستیم یا چه کاره هستیم؟

در همان حال که او گستاخ و پرخاشگر و حق‌به‌جانب و پرمدعاست، بدن من درخت‌ها را بغل می‌کند، غذای گربه‌ها را کنار می‌گذارد و شعر کهن می‌خواند.

با خود می‌اندیشم من کی نان حرام سر سفره آورده‌ام که این بچه اینطور وقیح شده است؟

گاهی به این فکر می‌افتم که اسمش را از شناسنامه‌ام بیرون بیاورم، یا حداقل بفرستمش کانون اصلاح و تربیت، اما می‌ترسم آنجا هم کار دستم بدهد، او همیشه قفل فرمان به دست آماده‌ی یورش بردن به هر کسی است.

مغزم آبرو نمی‌شناسد و آبروداری برایش بی‌معنی است.

الهی شکرت…

اعتراف می‌کنم اغلب اوقات مدعی شده‌ام که اثری از حسادت در وجود من نیست و من به چیزی یا کسی حسادت نمی‌ورزم اما به خودم آمدم و دیدم که یک سال تمام درگیر حسادت به یک نفر بودم آن هم فقط به خاطر ظاهرش تا اینکه بالاخره از آن حس خلاص شدم.

چقدر چیز گندی است این حسادت، نورزید، ارزش ورزیدن ندارد.

الهی شکرت…

اعتراف می‌کنم وقتی می‌شنوم که پدرم را در بچگی فلک کرده‌اند آن هم به خاطر کاری که نکرده بوده، می‌توانم بروم مدیر و ناظم الدنگ‌شان را پیدا کنم و دق دلی همه‌ی بچه‌ مدرسه‌ای‌ها را از تمام مدیرها و ناظم‌های الدنگ بر سر آن‌ها خالی کنم.

اینجور وقت‌ها تمام چیزهایی که یاد گرفته‌ام تبدیل به ادا و اصولی کلیشه‌ای و آبکی در سطح کتاب‌های تعلیمات اجتماعی می‌شوند، من قابلیتش را دارم که گردن کسی که پدرم را در بچگی آزار داده است بشکنم، می‌توانم نوه‌هایشان را گروگان بگیرم و زندگی‌شان را آسفالت کنم آن هم از نوع بسیار نامرغوبش.

پدر من شعر می‌گوید، مگر می‌شود کسی که شعر می‌گوید را بی‌دلیل یا حتی با دلیل فلک کرد؟

الدنگ‌های دوزاری.

الهی این مسائل تقصیر شما نیست، شما را شُکر…