به کودک درونم گفته‌ام بیا فقط یک هفته هر بار که گریه‌مان گرفت این‌ها را بلند بلند بگوییم:

«مادر الان زندگی را خیلی کامل‌تر تجربه می‌کند.
مادر برگشته است پیش خدا، همه‌ی ما برمی‌گردیم.
مادر لباس سنگین تن را از تنش درآورده است.
مادر حالا همه جا هست.
مادر دارد بیشتر برایمان دعا می‌کند.
مادر نزدیک‌تر از همیشه است.»

به او گفته‌ام فقط یک هفته همراه من باش بعد هرقدر تو بخواهی گریه می‌کنیم.

در ده ماه گذشته هر روز به طور متوسط یک ساعت گریه کرده‌ام اما فشار سنگین روی سینه‌ام کمتر نشده است. از هر زاویه‌ای که می‌نگرم عرصه بر قلبم تنگ‌تر می‌شود. هیچ منطقی آرامم نمی‌کند. فهمیده‌ام که دیگر نباید حرف‌های منطقی به خودم بزنم چون بی‌فایده است، کودک که منطق نمی‌فهمد.

واقعن کودکی را در درونم می‌بینم که دست مادرش را رها کرده و گم شده است. حالا خسته و مأیوس و ترسیده همه جا به دنبال مادرش می‌گردد اما اثری از او نمی‌یابد.

هر زمان که قلبم طغیان می‌کند انگار که رسیده‌ام بالای سر یک چاه عمیق که باید از روی آن بپرم، اگر معطل کنم سرم گیج می‌رود و پایم می‌لغزد و درون چاه می‌افتم.

برای پریدن از روی چاه باید یک کاری انجام دهم، کارهای زیادی را امتحان کرده‌ام و به نتیجه رسیده‌ام که تنها کاری که تا حدی جواب می‌دهد خواندن است، وقتی مشغول خواندن چیزی می‌شوم ناخودآگاه توجه‌ام معطوف محتوا یا فرم چیزی که می‌خوانم می‌شود. یعنی ذهنم نمی‌تواند همزمان هم بخواند و هم به آنچه قلبم را فشرده می‌کند بیندیشد و این مثل پریدن از روی چاه است.

چاه‌های زیادی هستند؛ چاهِ «که چی؟»، چاه «دلتنگی»، چاه «احساس گناه»، چاه «ناامیدی»، هر بار به یکیشان می‌رسم و تقریبن همیشه در آن‌ها می‌افتم. حالا فهمیده‌ام که به محض دیدن چاه باید بپرم، کافیست فقط چند لحظه کنار آن بایستم تا افتادنم حتمی شود. سعی می‌کنم همه جا یک چیزی کنار دستم برای خواندن داشته باشم تا به محض رسیدن به چاه چند جمله‌ای بخوانم (حتی‌المقدور با صدای بلند) و این کمک می‌کند دست‌کم موقتن از روی چاه بپرم. در حمام یا هرجایی هم که نمی‌توانم چیزی بخوانم با صدای بلند حرف می‌زنم.

از یک‌ هفته‌ای که با کودک درونم قرارش را گذاشته‌‌ام چهار روز گذشته است و چندین بار تا مرز افتادن در چاه رفته‌ام و به زحمت خودم را کنار کشیده‌ام. همین حالا که این‌ها را می‌نویسم در شرف سقوط در چاهم. بهتر است زودتر بروم تا کار از کار نگذشته است.

 

الهی شکرت…

فقط یک چیز‌ در این جهان هست که همه‌ی ما انسان‌ها در آن وجه اشتراک داریم آن هم «مادر داشتن» است. حتی پدر داشتن این‌طور نیست، چون دست‌کم مسیح به عنوان یک مثال نقض از پدر داشتن وجود دارد.

اما تک‌تک مایی که قدم به این جهان نهاده‌ایم بدون استثناء مادر داشته یا داریم. شاید برخی از ما هرگز مادرمان را ندیده باشیم، یا شاید حتی آنقدر از سمت او آسیب دیده باشیم که دلمان نخواهد او را ببینیم. اما به هر ترتیب همه‌ی ما از کانال وجود مادر به این جهان آمده‌ایم.

مادر کامل‌کننده‌ی برنامه‌ی خداوند برای خلقت است. خداوند از طریق مادر انسان را خلق می‌نماید و در شفقت مادر از او مراقبت می‌کند.

نه اینکه اگر مادر نباشد خداوند راه دیگری برای مراقبت از بنده‌اش نداشته باشد، شفقت او همیشه از طریقی شامل حال انسان می‌شود، با این‌حال برای این مسئولیت مهم از ابتدا گزینه‌ای پیش‌فرض را در نظر گرفته است.

به نظر من خداوند باید توجه‌اش را به بنده‌ای که مادر از او ستانده می‌شود چندین برابر نماید؛ چون حالا حفره‌‌ای در قلب او ایجاد شده است که به این سادگی‌ها پر نمی‌شود. درست است که داشتنش نعمت خداوند بوده است و نداشتنش حکمت او، اما این نعمتْ پیش‌فرض زندگی انسان است، وقتی سرش را می‌چرخاند انتظار دارد او را ببیند و دستش به او برسد. گویی که باقی نعمت‌ها به دست‌آوردنی هستند و مادر داشتنی. انسان انتظار ندارد که یک چیز داشتنی را نداشته باشد، از این رو در نبودنش خود را وسط تونلی تاریک می‌یابد و وحشت‌زده می‌شود.

در این تاریکی به تنها جایی که می‌شود پناه برد آغوش خداوند است. یافتن او در دل و جانت و اعتماد کردن به برنامه‌ریزی او و دریافتن اینکه همه چیز خداوند است (مادر، غم، حفره‌ی خالی، شفقت،‌ تو، عشق) آرامت می‌کند.

من محو خدایم و خدا آن منست / هر سوش مجوئید که در جان منست

سلطان منم و غلط نمایم بشما / گویم که کسی هست که سلطان منست

— مولانا

الهی شکرت…

 

گاهی در جمع‌هایی قرار می‌گیرم که ساعت‌ها در مورد خالص بودن روغن زیتون و اینکه از کجا باید تهیه شود و یا فرا رسیدن زمان تهیه‌ی رب‌خانگی صحبت می‌کنند.

در خانه‌هایشان که حضور دارم می‌بینم فلفل‌ها را از نخ آویزان کرده‌اند تا خشک شوند و یا خودشان دست به تهیه‌ی لیموی عمانی و لواشک خانگی زده‌اند. بعضی‌هاشان گلخانه‌ای در خانه‌ی کوچک‌شان دارند و هر از گاهی بی‌مناسبت به فامیل یکی از گلدان‌های خودشان را هدیه می‌دهند.

آن‌ها غیبت نمی‌کنند، آرام و شمرده حرف می‌زنند و حرمت یکدیگر را نگه می‌دارند.

آدم‌های صبور و آرامی که زندگی برایشان در اتفاقات کوچک روزمره جاری است بی‌آنکه چشمداشت دور از انتظاری از آن داشته باشند.

در خانه‌ی آن‌ها دلخوشی‌های کوچک دست در دست هم «عمو زنجیرباف» می‌خوانند و نگرانی‌ها و غم‌ها را پشت کوه می‌اندازند چون می‌دانند که زندگی نه طالب دستاوردهای بزرگ ما که طالب شوق ما برای زیستن است؛ شوقی که در دل همین تجربه‌های ساده جا دارد.

و من چقدر غریبه شده‌ام با شوق زیستن که یک زمانی خودم حلقه به حلقه می‌افزودم بر زنجیرِ عمو زنجیربافش، اما حالا گیس بلند ناامیدی را حلقه به حلقه می‌بافم و بر صورت چروکیده‌ی شوق دست می‌کشم و زنجیر دلخوشی‌های ساده را پشت کوه غم و نگرانی می‌اندازم.

فقط همین امروز به یک دلخوشی ساده توجه کن، شاید آن‌ها بار دیگر دست به دست هم بدهند و این زنجیر را از نو ببافند.

الهی شکرت…

اولین یادداشت سایتم را ۱۰ شهریور ۱۳۹۳ منتشر کرده‌ام؛ درست یازده سال پیش در چنین روزی.

این است:

خسته‌ام !!!

کاملن احساس و حال و هوایم هنگام نوشتن این یادداشت را به خاطر می‌آورم، از بعضی چیزها در روابط شاکی بودم و همین دست‌مایه‌ی نوشتن این یادداشت شده بود. البته قبل‌تر که وب‌سایت نداشتم آن را در فیسبوک منتشر کرده بودم، شاید بتوانم بگویم که واقعن نخستین یادداشت جدی من بوده است. پیش از آن تجربه‌ام از نوشتن محدود می‌شد به چند سال روزانه‌نویسی مستمر در دوران نوجوانی که بیشتر شبیه گزارش روز بودند تا روزانه‌نویسی واقعی (متاسفانه همه را دور ریختم) و انشا‌ء‌نویسی در مدرسه.

به تاریخ‌ها که نگاه می‌کنم می‌بینم که اغلب اوقات پراکنده نوشته‌ام، گاهی هم توانسته‌ام به نوشتنِ مستمر پایبند بمانم. یک زمانی در اینستاگرام و مدتی هم در تلگرام می‌نوشتم و همان یادداشت‌ها را در وب‌سایت هم منتشر می‌کردم.

امروز را به خودم یادآوری کردم که یادم بماند از خیلی قبل‌تر نوشتن برایم مهم بوده است اما هیچ‌گاه آن را جدی نگرفته‌‌ام. وقتی وب‌سایت را راه‌اندازی کردم هدف اصلی‌ام این بود که جایی برای نوشتن داشته باشم، سپس عکس‌ها به آن اضافه شدند و گاهی هم آموزش. همیشه دوست داشتم هر کاری که انجام می‌دهم زیر یک سقف انجام دهم چون توانم برای متمرکز ماندن روی چند فضا همیشه محدود بوده است.

بعدتر فهمیدم که باید حتی شاخ‌ و برگ‌های اضافی را هم حذف کنم و و زیر همان یک سقف هم روی یک کار متمرکز باشم، بعدتر از آن‌ حتی فهمیدم که اگر می‌نویسم باید بکوشم گوشه‌ای را بگیرم و در نوشتن روی همان گوشه متمرکز باشم. نه اینکه بدانم چه گوشه‌ای اما می‌دانم که این برایم مفیدتر است.

در این سال‌ها همواره پراکنده‌‌کاری داشته‌ام، روی مهارت‌های مختلفی متمرکز شده‌ام و هر بار مدتی به یک مهارت تازه پرداخته‌ام. مجموعه‌ی آن‌ها برایم مفید بوده‌اند؛ هم دید تازه‌ای به من داده‌اند و هم سبب شده‌اند که بتوانم روی فضای وب‌سایت کنترل و مدیریت بهتری داشته باشم. شاید اصلی‌ترین دلیل این پراکنده‌کاری این بوده که نمی‌دانستم نوشتن مرا به کجا خواهد رساند، مسیری نبوده که برایم روشن باشد، صرفن راهی برای کسب آرامش درونی بوده است.

اما حالا که تمام آن مسیرها را طی کرده‌ام می‌فهمم که هیچ مسیری در زندگی یک مسیر روشن نیست و هیچ مسیری لزومن تو را به جایی که انتظارش را داری نمی‌رساند، پس بهتر نیست که دست‌کم در مسیری باشی که در آن آرامش داری؟

الهی شکرت…

اینکه بگویی به خدا اعتقاد ندارم بی‌فایده‌ترین حرف عالم است؛ درست مثل این است که بگویی من به خورشید اعتقاد ندارم، خورشید نیازی به اعتقاد تو ندارد، در واقع معطل اعتقاد داشتن یا نداشتن تو نمی‌ماند، بدون باورمندی تو هم خورشید هر روز در زمان مقرر حاضر می‌شود و زمین را روشن می‌کند.

نه از تو سوال می‌کند و نه وجود و عدم وجودش وابسته به باور توست. خورشید از باورمندی تو به خودش بی‌نیاز است. این برایمان بدیهی می‌نماید، بنابراین وقتمان را صرف تکرار گزاره‌ایی بیهوده‌ مانند اینکه «من به خورشید اعتقاد ندارم.» نمی‌کنیم، چون می‌دانیم که باور ما تاثیری در وجود خورشید ندارد.

در مورد خداوند هم دقیقن همین‌طور است؛ می‌توانی در این باب تا قیامت فلسفه ببافی، می‌توانی مکتب‌های تازه خلق کنی و برای خودت پیروانی جمع کنی، می‌توانی پای علم را وسط بکشی، اما این‌ها هیچکدام تاثیری در وجود او ندارند. اعتقاد تو به وجود یا عدم وجود خداوند و همچنین به کیفیت وجود او اطلاعاتی یک‌سویه است که صرفن در ذهن تو جریان دارد، اطلاعاتی که هرچند مسیر زندگی تو را تعیین می‌کند و بر کیفیت زندگی تو اثر می‌گذارد اما تاثیری در وجود او ندارد.

اندر دل من درون و بیرون همه اوست / اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد / بی‌چون باشد وجود من چون همه اوست

— مولانا

الهی شکرت…

دم صبح خواب دیدم که به آقای راننده‌ای می‌گفتم من می‌خواهم شما را تمام وقت استخدام کنم که از صبح تا عصر مثل یک روز کاری جلوی در خانه‌ی مادر باشی و هر جا خواست او را ببری. ظاهرن چند باری مادر را این‌طرف و آن‌طرف برده بود.

بعد یک دفعه در ماشین بودیم؛ من و مادر روی صندلی عقب. مادر می‌خواست بابت آن چند بار که برایش ماشین گرفته بودم به من پول بدهد، من داشتم فکر می‌کردم چطور مادر را راضی کنم که قید پول دادن را بزند، می‌گفتم مادر حالا این چند بار را بگذر، دفعات بعدی از شما پول می‌گیرم، این‌ها در ذهنم می‌چرخید که دیدم مادر یک عدد دوهزار تومانی نو که از وسط تا شده بود در دستش دارد و می‌خواهد آن را به من بدهد. با خودم گفتم این را می‌‌گیرم به عنوان برکت توی کیفم. پولش را گرفتم و چند بار آن را بوسیدم.

بعد مادر به سمت چپ صورتم دست زد،‌ ظاهرن صورتم سوخته بود، مادر با مهربانی و با لبخند گفت جای سوختگیش را نگاه کن، انگار که خیلی بهتر شده بود و مادر راضی بود.

یک نفر در خیابان بلند بلند با موبایل حرف زد و من بیدار شدم.

قربان دستت بروم که به من پول دادی. برکتت را روی چشمم می‌گذارم، تو که وجودت تمام برکت بود؛ از در خانه‌ات که همیشه به روی غریبه و آشنا باز بود نه یک روز و دو روز، به قدر یک زندگی، تا سفره‌ات که کم یا زیاد همیشه پذیرا بود و هنوز هم هست تا عمرت که برکت خالص بود، حتی وقتی رفتی جز برکت چیزی به جا نگذاشتی.

قربانت بروم که حتی از آن جهان که به دیدار می‌آیی برکت همراهت می‌آوری.

این همه آدم در زندگی‌ام از دور یا نزدیک دیده‌ام، اما هرگز کسی حتی شبیه به تو نبوده است. این را نه فقط من می‌گویم، این را هر کس که تو را دیده و شناخته می‌گوید، این را سیل جمعیت و گلباران سر مزارت می‌گوید، این را قلب سوخته‌ی اطرافیانت می‌گوید. از هر گوشه‌ی زندگی که رد شدی دستی را گرفتی، دلی را با لبخندی قرص کردی، روی سری سایه‌ای انداختی.

این سومین بار بود که در خواب لمست کردم و لمسم کردی. تو دردم را لمس کردی؛ دردم از ماشین گرفتن برایت، از سوختگی، دردی که قلبم را مچاله کرده است. به گمانم تو آمده بودی که مرهم بگذاری بر درد من.

هزار رویا برایت در سر داشتم که هیچکدامشان را نتوانستم محقق کنم. زندگی بی‌هوا از دستم سر خورد و رفت. حالا باید برای یک لمس ساده هزار رویا منتظر بمانم.

الهی که زندگی تازه‌‌ات از تمام رویاهایی که در قلبم خشکیدند هزار برابر رویایی‌تر باشد.

الهی شکرت…

دیروز زنگ زدم به پدر و پرسیدم کجایی؟ گفت می‌خواهم بروم خرید. گفتم بیا پدر جان که شانس مهمانِ امروز خانه‌ی شماست. من جلوی در بودم. پدر گفت باور نمی‌کنی چقدر برایم سخت بود که ماشین بیرون بیاورم، داشتم فکر می‌کردم که کاش می‌شد ماشین نبرم.

یاد روزی افتادم که بی‌هوا در خانه را باز کردم و رفتم داخل، دیدم مادر که پاهایش درد می‌کرد روی زمین نشسته بود و با جاروی دستی فرش آشپزخانه را جارو می‌زد. گفت داشتم فکر می‌کردم که کاش یک نفر کلید بیندازد و بیاید داخل و این جارو را از دست من بگیرد و اینجا را جارو بزند.

خدا هوای دل آدم‌ها را دارد، از دل ما هم مراقبت می‌کند.

(هفتم شهریور؛ ده ماه گذشت.)

الهی شکرت…

با هم حکایت قشنگی از سعدی جانم بخوانیم (هر جا لازم بوده ویرگول و اعراب اضافه کرده‌ام تا خواندن ساده‌تر شود):

«بخشایش الهی گم شده‌ای را در مناهی چراغ توفیقْ فرا راه داشت تا به حلقه‌ٔ اهل تحقیق در آمد، به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت، دست از هوا و هوس کوتاه کرده و زبان طاعنان در حق او همچنان دراز که بر قاعدهٔ اوّلست و زهد و طاعتش نامعوّل

به عذر و توبه توان رَستن از عذاب خدای
ولیک می‌نتوان از زبانِ مردم رَست

طاقت جور زبان‌ها نیاورد و شکایت پیش پیر طریقت برد، جوابش داد که شکر این نعمت چگونه گزاری که بهتر از آنی که پندارندت

نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند

در بسته بِروی خود ز مردم
تا عیب نگسترند ما را

در بسته چه سود و عالم الغیب
دانای نهان و آشکارا»

کل ماجرا که مشخص است، اما صرفن جهت افاضه‌ی فضل شخصی اندکی معنی بیاورم؛ طرف توبه کرده اما ملت دست از سرش برنمی‌داشتند و می‌گفتند فلانی تغییر نکرده است. طرف طاقت حرف مفت ملت را نداشته، به پیر طریقت مراجعه می‌کند که ایشان می‌گویند چه نعمتی بالاتر از این که خودت بهتر از آن چیزی هستی که مردم در موردت می‌پندارند.

اینکه تو بهتر از پندار مردم در مورد خودت باشی خودش یک نعمت است، بهتر از این است که تو بد باشی و دیگران تو را نیک ببینند. اینکه در را به روی خودت ببندی تا مردم عیبت را نگویند هیچ فایده‌ای ندارد، خداوند هم که به پیدا و نهان ما واقف است.

باید خیلی بزرگ‌منش باشی که نخواهی چیزی را به دیگران ثابت کنی. کار ساده‌ای نیست. اما این نگرش قشنگ است. اگر حس می‌کنی دیگران تو را کمتر از آنچه هستی می‌بینند خوشحال باش که خودت بهتر از پندار آن‌ها هستی.

(در مورد خودم هم باید بگویم که به نظرم پندار دیگران در مورد من اغلب اوقات بهتر از آن چیزی بوده که واقعن بوده‌ام؛ گاهی در مقابلش معذب شده‌ام و احساس کرده‌ام که مسئولیتی بر دوشم قرار گرفته، اما همواره سپاسگزار خداوند بوده‌ و هستم چرا که تمامش لطف او بوده است و بس.)

الهی شکرت…

کتابم افتاد پشت شوفاژ. اگر همان موقع آنجا نبودم و افتادنش را ندیده بودم احتمالن دیگر یادم می‌رفت که افتاده است آنجا. یاد شورت آقای پرفسور افتادم که افتاده بود پشت شوفاژ. راستش حوصله ندارم ماجرای شورت پروفسور را تعریف کنم، فقط همینقدر بگویم که حالا بهتر درکش می‌کنم، چون وقتی چیزی می‌افتد پشت شوفاژ دیگر اصلن پیدا نیست.

امروز حکایت جالبی از عبید زاکانی خواندم که از این قرار است: (با همان رسم‌الخطی که نوشته شده است می‌نویسم.)

«گویند که محی‌الدین عربی که حکیم روزگار و مقتدای علمای عصر خود بود سی سال با مولانا نورالدین رضدی شب و روز مصاحب بود و یک لحظه بی یکدگر قرار نگرفتندی، چند روز که نورالدین در مرض موت بود محی‌الدین بر بالین او بشرب مشغول بود. شبی بحجره رفت بامداد که با در خانه‌‌ٔ آمد غلامان را مویها بریده بعزای نورالدین مشغول دید. پرسید که حال چیست گفتند مولانا نورالدین وفات کرد. گفت دریغ نورالدین. پس روی بغلام خود کرد و گفت (نمشی‌ونطلب حریفاً آخر*) و هم از آنجا به حجره‌ٔ خود عودت فرمود. گویند بیست سال بعد از آن عمر یافت و هرگز کسی نام نورالدین از زبان او نشنید. راستی همگان را واجبست که وفا از آن حکیم یگانه‌‌ٔ روزگار بیاموزند. باز کدام دلیل واضحتر از اینکه هر کس که خود را بوفا منسوب کرد همیشه غمنامک بود و عاقبت عمر بی‌فایده در سر آن کار کند. چنانک فرهاد کوه بیستون کند و هرگز به مقصود نرسید تا عاقبت جان شیرین در سر کار شیرین کرد. در حسرت میمرد و میگفت:
فدا کرده چنین فرهاد مسکین / ز بهر یار شیرین جان شیرین»

* برویم و همدمی دیگر جوئیم.

دو نفر سی سال شبانه‌روز با هم بودند و بعد یکیشان از دنیا می‌رود، دیگری می‌گوید دریغ، حالا برویم و همدمی دیگر بجوئیم و دیگر هرگز نام آن فرد را هم بر زبان نمی‌آورد. تا وقتی زنده بودند از هم جدا نشدند و وقتی یکی رفت دیگری از آن پس پی زندگی خود رفت و عمرش را صرف وفاداری بی‌ثمر بعد از مرگ او نکرد. در آخر هم گفته است که هر کس وفاداری بیهوده از خود نشان داده است همیشه غمناک‌ بوده و عمرش را در مسیر آن وفاداری به هدر داده است.

نگرش بدی هم نیست، پربیراه نمی‌گوید، احتمالن درستش هم همین باشد، اینکه تا وقتی با هم هستیم درست و حسابی باشیم و وقتی هم کسی رفت دیگر پی جریان را نگیریم.

گفتنش به مراتب ساده‌تر از انجام دادنش است، مثل هر کار سخت دیگری که حرف زدن از آن راحت‌تر از تن دادن به آن است. حتمن بوده‌اند افرادی که به همین سادگی کارهای چنین دشواری را به انجام رسانده‌اند، سوژه‌ی حکایت‌ها هم مثل نوشته‌های امروزی اغلب از دل تجربیات زیسته بیرون می‌آمده‌اند. پس شدنی است، اما شدنی به معنای آسان نیست، من هم انتظار ندارم همه چیز آسان باشد، اما صادقانه بگویم که من از «یادنکردن» احساس بی‌وفایی و از بی‌وفایی احساس گناه می‌گیرم. مدیریت کردن احساس گناه و عذاب‌وجدان همواره برایم سخت بوده است، خوب است که خواهرم این حرف را زد: «تحلیل نکن، عبور کن

واقعن هر چه تا امروز زور زده‌ام برای تحلیل کردن زور زدنی کاملن بی‌سرانجام بوده است. این را عمیقن می‌فهمم و همین دارد کمکم می‌کند تا از احساس گناه فاصله بگیرم.

الهی شکرت…

امروز پدر حرفی زد که مرا فروریخت، کاملن حس کردم که قلبم تلپی افتاد پایین و جایش در سینه خالی شد.

یکی دو روز دیگر باید بروم پیش دکتر و نتایج ثبت فشار خون پدر را در طول دو هفته‌ی گذشته برایش ببرم تا داروهایش را تنظیم کند. به پدر گفتم سونوگرافی را پیدا کردی که به دکتر نشان دهم؟ گفت «نه، نمی‌خواد اون رو ببری. اگر لازم بود خودش می‌نوشت. اون اصلن به درد نمی‌خوره.» گفتم پس من می‌گویم دوباره بنویسد برویم جای بهتری انجامش دهیم. پدر گفت «سمیرا، تو روشِت یه جوریه که آدم رو به مرگ نزدیک می‌کنه.»

(در دوران جنگ بود که فشار پدر به ۲۴ رسید؛ بیمارستان‌های ارتش پذیرا نبودند، دستم به جایی بند نبود، از پزشکی که می‌شناختم وقت اورژانسی گرفتم. پزشک خوبی است، در واقع تشخیصش عالی است، اما آنقدر داروهای درهم و زیادی می‌دهد که بیمار را خسته و سردرگم می‌کند. پدر هنوز معتقد است که داروهای او بیمارترش کرده. دو هفته‌ی قبل از یک فوق‌تخصص درجه‌ی یک نوبت گرفتم، دکتر داروهای اضافه را حذف کرد، پدر راضی شد اما هنوز هم از دست دکتر قبلی شاکی است.)

نمی‌دانم چرا واقعن فروریختم. بار دیگری که چنین حسی را تجربه کرده باشم به خاطر نمی‌آورم. نه اینکه بخواهم نقش قربانی را بازی کنم،‌ بلکه در واقع به تاثیری که در جهان اطرافم گذاشته‌ام اندیشیدم،‌ به مرگ‌هایی که احتمالن تخمشان را این‌طرف و آن‌طرف کاشته‌ام؛ مادر آمد پیش چشمم و خانواده و تمام روابط و همه چیز. شاید واقعن اصرارها و نگرانی‌ها و پیگیری‌‌ها و در یک کلمه دستکاری‌های بیهوده‌ی من تخم مرگ را کاشته باشد.

خالی شدم یک‌مرتبه؛ پوچ پوچ…

هر چه از صبح نوشته بودم پرید؛ ۸۰ جمله نوشته بودم و ۱۹ صفحه‌ی پشت سر هم. جوهر خودکارم به قدر یک بند انگشت خالی شده بود اما همه‌اش پرید.

آدمیزاد معدن احساسات متغیر است که بعضی‌هاشان را هنوز بعد از چهل سال زندگی تجربه نکرده است و گاه‌‌به‌گاه سر و کله‌‌ی یکیشان پیدا می‌شود.

همین، حرف دیگری ندارم برای امروز.

الهی شکرت…