مخلوق از خالق پرسید فرق من و تو چیست؟ خالق گفت «تو اول یک چیزی بزا، خودت فرقش را می‌فهمی.»

فکر می‌کنم خالق آن روز اعصاب نداشت، یا زیادی درگیر بود. نه اینکه جواب بیراهی داده باشد، حق گفت، اما به این نکته توجه نکرد که مخلوق اگر زاییدن می‌دانست این سوال برایش پیش نمی‌آمد. جواب سوال او را باید در حد امکانات خود او می‌داد نه در حد توان خودش.

به هر حال خالق‌ هم حق دارد به بی‌حوصلگی، گیر مخلوق‌های عجیب‌و‌غریبی افتاده‌ است؛ یکی سوالات فلسفی بی‌جواب یا سخت‌جواب می‌پرسد، یکی وجودش را منکر می‌شود، یکی فحش می‌دهد، یکی عجز و لابه می‌کند، یکی نماز نسیه می‌خواند و توقع رسیدگیِ نقد دارد، یکی می‌گوید چرا چرا چرا…

در این میان هیچ‌کس لبخند نمی‌زند، هیچ‌کس حرمت نگه نمی‌دارد، هیچ‌کس به قدر یک قدردانی مکث نمی‌کند و هیچ‌کس اعتماد نمی‌کند.

مخلوق بچه‌‌ای پرتوقع و قدرنشناس است که تا خودش چیزی نزاید حال او که زاییده است و نمی‌تواند عاشق نباشد را درک نمی‌کند.

الهی شکرت…

دقت کرده‌اید که بچه‌قورباغه‌ها شبیه اسپرم هستند؟ البته من شخصن با جناب اسپرم ملاقات حضوری نداشته‌ام فقط تصاویرش را این طرف و آن طرف دیده‌ام، اصولن هم تصاویرش خوشحال و خندان‌اند، فکر می‌کنم احساس مهم‌بودنِ خاصی در وجودش است یا فکر می‌کند خیلی هنرمند است.

(واقعن احساسات اسپرم به ما مربوط است؟ شاید هم باشد.) حالا اینکه بچه‌قورباغه با آن شکل عجیبش که انگار یک کله است با یک دم باریک چطور تبدیل می‌شود به موجودی با دو دست و دو پا، دو چشم وق‌زده و یک شکم گنده پدیده‌ای عجیب‌وغریب است که در کَت من نمی‌رود.

وقتی هم موجودی با یک کله و یک دم باریک به نام اسپرم تبدیل می‌شود به دو دست و دو پا و هزار چیز دیگر که به‌هیچ‌وجه در کَت من نمی‌رود.

به نظر من یک جای کار می‌لنگد،‌ اگر شما طبیعی بودن این دو مورد را باور می‌کنید باید بگویم که ساده‌لوح هستید. به نظر من دستی در کار است، آن وسط‌ها اتفاقاتی می‌افتد، پای چیزی یا کسی در میان است، چیزی شبیه به جادو یا اکسیر. موجودات دیگری هم هستند که بچه و بزرگشان متفاوت است؛ مثل موش‌ها، اما این مورد دیگر از حد تفاوت گذشته است، یک دگرگونی است.

بخش مهمی از رشد بچه‌‌قورباغه بعد از تولد رخ می‌دهد، انگار که برای متولدشدن عجول است و دوست دارد زودتر وارد جهان شود و باقی رشد را بیرون از تخم ادامه دهد. خدا را شکر که بچه‌ی آدمیزاد این عجله را ندارد، تصور کنید که اگر این‌طور بود چه فیلم ترسناکی می‌دیدیم.

حالا تمام این‌هایی که به هم بافته شدند قرار است به کجا برسند؟ حرف از اسپرم و بچه‌قورباغه است، واقعن توقع دارید به جای به‌درد‌بخوری برسد؟ اگر دارید که آدم‌های متوقعی هستید. البته تبدیل شدن چیزی شبیه به اسپرم به موجودی دوزیست توقع هر کسی را بالا می‌برد.

نقاش وجود این همه صورت که بپرداخت
تا نقش ببینی و مصور بپرستی

 

وزغ زیبا وزغ زیبا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

الهی شکرت…

هر محله مثل یک جهان کوچک است؛ فروشگاه‌ها، رستوران‌ها، بانک‌ها، تعمیرگاه‌ها و پزشکان خودش را دارد. آدم‌های هر محله می‌دانند که بهترین شیرینی‌فروشی‌ها کدام‌ها هستند یا از کجا می‌شود لباس‌های بهتر و ارزان‌تر را خرید. دکترهای محله‌ی خودشان را می‌شناسند، می‌دانند کتاب‌فروشی‌ها کجا هستند و رستوران‌های خوب کدامند.

در محله‌ی کناری دقیقن همه‌ی این جریانات به شکلی مشابه در حال رخ دادن هستند. محله‌ها به نوعی شبیه به جهان‌های موازی‌اند؛ هر بار که از محله‌ای به محله‌ی دیگری نقل‌مکان می‌کنی انگار که به جهان تازه‌ای پا گذاشته‌‌ای. تا وقتی در محله‌ی قبلی بودی گمان می‌کردی که تمام جهان را می‌شناسی، اما با رفتن به محله‌ای تازه می‌بینی که باید همه چیز را از نو بشناسی. این یک جهان تازه است که باید دوباره کشفش کنی.

هزاران جهان موازی وجود دارند که تنها وجه اشتراک‌شان زمان است؛ آن‌ها هم‌زمان در حال رخ‌ دادن هستند و با یک مهاجرت کوچک می‌توان جهان تازه‌ای را تجربه کرد.

این تنوع از یک جهت حیرت‌انگیز است و از یک جهت آگاهی‌دهنده؛ اینکه تو، خانواده‌ات، تمام متعلقات و چیزهایی که برایت مهم‌ هستند تنها بخش کوچکی از یک جهان کوچک‌‌اید که اگر فقط چند کیلومتر از آن‌ها دور شوی برای هیچ‌کس مهم نیستند. اگر اتفاقی در جهان تو بیفتد در جهان‌های دیگر آب از آب تکان نمی‌خورد.

اگر جهانت را مقیاس کنی با کل هستی می‌بینی که از نقطه‌ی زیر «ب» هم کوچک‌تر است،‌ حالا تصور کن که بزرگترین مشکل تو در مقابل کل جهان چه اندازه‌ای دارد؟

آدم خجالت می‌کشد که هیچ چیزی را جدی فرض کند، احتمالن خنده‌ی کائنات را در پی خواهد داشت.

الهی شکرت…

من اصلن گزینه‌ی مناسبی برای همدردی نیستم چون هرگز نمی‌توانم به کسی بگویم «الهی بمیرم برات، چقدر اذیت شدی، حق با توئه»، چون می‌دانم که حتی اگر به قدر یک عمر حق را به او بدهم کمکی به او نمی‌شود. مثل این است که کسی مسموم شده باشد و به من بگوید تقصیر مادرم است که من مسموم شده‌ام، او غذای مسموم به من داده است و من بگویم راست می‌گویی، اشتباه مادرت بوده. شاید هم واقعن مادرش سهل‌‌انگاری کرده باشد یا اصلن عمدن غذای مسموم به او خورانده باشد، اما به هر حال اوست که تا شب از درد به خودش خواهد پیچید.

بعضی‌ها هم که می‌گویند مادرم باید سِرُم و آمپول بزند تا یادش بماند که دفعه‌ی بعدی غذای سالم به من بدهد یا بفهمد که من چه عذابی کشیده‌ام. به فرض هم که این کار انجام شود، آیا غیر از این است که فقط مادرش را اذیت کرده است و در نهایت خودش هنوز درد می‌کشد؟

اگر زخمی باز در تن کسی هست باید به دنبال مرهمی برای آن باشد، درددل کردن مثل انگشت کردن در زخم باز است. اما بعضی‌ها دوست دارند زخم‌هایشان را باز نگه دارند، علیرغم اینکه می‌گویند به دنبال شفا هستند اما در واقع نیستند، چون این زخم اگر واقعن درمان شود دیگر درباره‌ی چه چیزی حرف بزنند؟

من حتی با خودم هم نمی‌توانم همدردی کنم، خودم را سرزنش نمی‌کنم اما مسئولیتِ شفا را متوجه‌ی خودم می‌دانم. به همین اندازه دیگران را هم مسئولِ مرهم گذاشتن روی زخم‌هایشان می‌دانم.

به همین دلیل وقتی کسی درِ همدردی را باز می‌کند من از آن در عبور نمی‌کنم، چون به نظرم به سرزمین خوبی راهنمایی نمی‌کند. متاسفانه بیشتر اوقات هم دیگران را ناراحت می‌کنم چون خیلی وقت‌ها فقط دوست دارند در موردش حرف بزنند تا بارشان سبک شود اما برای من این شرط‌بندی روی بازنده است که ترجیح می‌دهم انجامش ندهم.

الهی شکرت…

کفشم بی‌هوا دهان باز کرد؛ هنوز ده دقیقه از پیاده‌روی نگذشته بود که دهانِ گشاد کفشم باز شد، حالا برای یک ساعت و نیم بعدی قرار بود وراجی کند و من هم مجبور بودم که گوش دهم. مرا باش که صابونِ یک پیاده‌روی آرام و دلنشین را به دلم زده بودم. کفش‌ها هیچوقت حرف‌های درست و حسابی نمی‌زنند؛ غر زدن‌های مداوم، یعنی آنقدری که کفش‌ها غر می‌زنند خود پاها نمی‌زنند.

از بس که همه جا گفته‌اند پا قلب دوم آدم است کفش‌ها را هوا برداشته است، انگار که هنر پاها را به حساب خودشان می‌گذارند؛ منشی‌های دکتر از دکترها شده‌اند.

بله من نقش مهم شما را می‌دانم اما به هر حال بوده‌اند کفش‌هایی که سال‌ها در سکوت آدم را همراهی کرده‌اند، بعضی‌هاشان اما ادعاشان بسیار بیشتر از عملکردشان است؛ این یکی از آن‌ها بود. شکل و قیافه‌اش را که نگاه می‌کردی فکر می‌کردی رئیس‌جمهور اگر نباشد دست کم وزیری یا حداقل مدیرعاملی هست، اما چند باری بیشتر نپوشیده‌ بودمش که زهوارش از همه طرف در رفت.

مسیر پیاده‌روی شلوغ بود و آدم‌های جورواجور آمده بودند تا روز تعطیل را کنار سبزه و آب سر کنند. اگر چند سال قبل بود احتمالن برمی‌گشتم خانه، اما حالا چیزی ندارم که یک کفش دهان‌گشاد بتواند آن را از من بگیرد.

بچه‌ای درِ خانه را پشت سر پدرش که همان چند لحظه‌ی قبل آن را بسته بود باز کرد و صدا زد «بابا جون، برای من کفش بگیر.» می‌خواستم بگویم یکی هم برای من بگیر.

عجیب نیست که یکی دیگر هم همان موقع دغدغه‌ی کفش داشت؟خدا می‌داند کفش چند نفر دیگر همان موقع دهان باز کرد و شروع کرد به وراجی کردن.

دغدغه‌‌ی مشترک آدم‌های متمایز سبب می‌شود فکر کنیم یا آدم‌ها متمایز نیستند یا دغدغه‌ها کلیشه‌ای شده‌اند. شاید اصلن دغدغه‌ای نیست و همه‌ی دغدغه‌ها در واقع یک وسواس بیهوده‌اند، شاید هم اصلن آدمی نیست و همه چیز یک توهم است.

(گفتم که کفش‌ها خیلی وراجی می‌کنند.)

«بابا جون، برای من کفش بگیر.»

الهی شکرت…

فرض کنید که می‌خواهم یک لیوان نسکافه بخورم؛ اول لیوان را با آب‌جوش داغ داغ می‌کنم، بعد قاشقی که قرار است محتویات لیوان را هم بزند را هم داغ می‌کنم، آب را در حال غُل زدن از روی حرارت برمی‌دارم و بلافاصله بعد از ریختن آن در لیوان شروع به خوردن می‌کنم، اما باز هم از ذهنم می‌گذرد که «این چرا اونطوری که باید داغ نیست؟»

چند نفر هم گول مرا خورده‌اند و به هوای من دچار سوختگی شده‌اند، اما من هنوز باور دارم که هیچ نوشیدنی‌ای آنطور که باید داغ نیست.

(خواهش نگویید که برای فلان چیز ضرر دارد یا سرطانِ فلان تولید می‌کند؛ بگذارید این یک قلپ چای بدن دق و سرطان از گلویمان پایین برود.)

لیوان‌های دو جداره هم تلاش خوبی هستند اما کافی نیستند. کجا کافی است؟ چه کار باید کرد که بالاخره نوشیدنی داغ داغ شود؟

چه کار باید کرد که بالاخره شاد شاد شوی؟ کی راضی راضی می‌شوی؟ کجا بالاخره کافی است؟

مگر نه اینکه چایی که برای تو داغ نیست دیگران را می‌سوزاند؟ شاید چیزی که برای تو کافی نیست هم همین‌طور باشد. شاید حس‌گرهایی که میزان داغی را تشخیص می‌دهند در تو از بین رفته‌اند، حس‌گرهای تشخیص شادی و رضایت چطور؟

الهی شکرت…

 

نورهای رنگی از پنجره‌های ارسی | مریم کاشانکی

 

نورهای رنگی از پنجره‌های اُرسی داخل آمده بودند، سه سال قبل. خیال داشتم بزنم زیر کاسه کوزه‌ی دنیا که زدم هم اندکی بعد از همین نورهای رنگی زیر کاسه‌ی آن روزها، اما جهان که بیکار نمی‌ماند، زیر هر کاسه‌ای که بزنی کاسه‌ی تازه‌ای به دستت می‌دهد، که داد، که زیر آن یکی هم زدم.

زیاد زده‌ام زیر کاسه کوزه‌ها، حالا جرأتم بیشتر شده است، کاسه‌‌های سنگینی را شکسته‌ام و حالا خیال ندارم دستم را برای گرفتن کاسه‌ی تازه‌ای دراز کنم.

دستت که پر باشد هر از گاهی خسته می‌شوی، باید جایی را پیدا کنی که کاسه‌ات را با احتیاط زمین بگذاری، تمام مدت هم باید نگاهت پی کاسه باشد که سُر نخورد، یا کسی از کنارش رد نشود و بی‌هوا پایش به آن گیر نکند. تازه کاسه که خالی نیست، درونش هم چیزی ریخته شده است؛ آبی، آشی، آبگوشتی، باید مراقب محتویاتش هم باشی که بیرون نریزد. هزاران کیلومتر با کاسه‌ای در دست راه می‌روی به این خیال که برسی به یک آبادی و آنجا کاسه‌ات را بفروشی و برای همیشه خوشبخت شوی.

با خودت می‌گویی بعدش دیگر نیازی به کاسه ندارم، اما اگر واقعن از کاسه بی‌نیاز باشی همین حالا آن را زمین می‌گذاری و می‌روی. اگر نمی‌توانی، عمرت را در پی مراقبت از کاسه خواهی گذراند.

من می‌خواهم دستم خالی خالی باشد. تا کی؟ تا آخر عمر.

گول جهان را برای دست‌گرفتن کاسه‌ای تازه نخواهم خورد. دست‌های خالی‌ام را کنارم تکان می‌دهم و آزاد و بی‌خیال راه می‌روم.

بگذار وقتی می‌روم بگویند حتی یک کاسه هم نداشت.

الهی شکرت…

فهمیده‌ام که من تا به حال غم را تجربه نکرده بودم؛ آنچه تجربه کرده بودم تنها لایه‌ی نازکی از حسی نزدیک به غم بوده است؛ چیزی شبیه به لایه‌ی برشته‌ی روی یک قرص نان، حالا اما کل آن قرص نان را خورده‌ام انگار.

نانی که برای قلب من زیادی بزرگ است و هضم نمی‌شود.

صدای هق‌هق‌ام با صدای رودخانه در هم می‌آمیزد و به گوش کسی نمی‌رسد.

چقدر زود هفتم‌ها از راه می‌رسند.

پنج ماه گذشت…

و باز هم الهی شکرت…

مصاحبه‌کننده از خانم ثروتمند پرسید کار شما چیست؟
گفت من فروشنده‌ام.
پرسید فروشنده‌ی خوبی هستی؟
گفت من می‌توانم آب را به ماهی بفروشم.

احتمالن اشاره‌اش به ماهی داخل آب بود، یعنی وقتی ماهی خودش داخل آب است او هنوز می‌تواند‌ آب بیشتری به او بفروشد، چون ماهی اگر بیرون از آب باشد که هلاک یک چکه آب است، در آن‌صورت حتی من هم می‌توانم آب را به او بفروشم.

(البته چندان هم مطمئن نیستم از صحت این ادعا، احتمال دارد که حتی موفق نشوم به ماهی در حال مرگ از بی‌آبی هم آب بفروشم. شاید ترجیح بدهد که بمیرد تا از من آب بخرد.)

برای فروختن آب به ماهی‌ای که همین حالا در آب است، باید به او بقبولانی که به این آب دل‌خوش نباش، به زودی خشکسالی اقیانوس را در برخواهد گرفت، آن‌وقت تویی که از قبل به فکر بوده‌ای و آب ذخیره کرده‌ای بیشتر زنده می‌مانی. فقط به این ماهی نگران از بی‌آبی می‌شود آب فروخت.

تا به حال یک ماهی را نگران دیده‌اید؟ کدام ماهی دچار ترس از بی‌آبی می‌شود و شروع می‌کند به ذخیره کردن آب؟ اصلن این آب را کجا می‌خواهد ذخیره کند که دست کسی به آن نرسد یا تبخیر نشود؟ ماهی چطور می‌تواند مالک بخشی از اقیانوس شود و مالکیتش را به دیگر ماهی‌ها ثابت کند؟

غالبِ آنچه به ما می‌فروشند به لطف نگرانی‌های بی‌پایان ماست وگرنه هیچ موجودی در جهان در پی خریدن و ذخیره کردن چیزی نیست چون نگرانِ تمام شدن‌ها و نداشتن‌ها نیست.

ما از کی انقدر نگران شدیم که می‌توانند هر چیزی را به ما بفروشند؟

الهی شکرت…

بچهْ چکمه‌های قرمزش را پوشیده است و کلاه بافتنی قرمزش هم تا روی چشمش آمده است، طوریکه چشم‌هایش پیدا نیستند،‌ در همان حال در چاله‌های پر از آب و گِل شلپ و شلوپ می‌کند.

من از بچه‌ها وحشت دارم؛ نمی‌دانم چرا حس می‌کنم در عین حال که وجهی معصومانه و صاف و روشن دارند وجهی شبیه به یک خون‌آشام هم در درون آن‌‌ها هست که کافیست غفلت کنی تا گردنت را گاز بگیرند و خونت را بمکند. راستش حتی این وجه را بسیار پررنگ‌تر می‌بینم و حس می‌کنم آن یکی وجه در واقع نقابی است تا ما متوجه‌ی این یکی نشویم.

هیچوقت نمی‌دانی عکس‌العملشان چیست و حرکت بعدی‌شان چه خواهد بود. از هیچ چیزشان مطمئن نیستی و این عدم اطمینان حسی شبیه به برزخی دلهره‌آور را به آدم می‌دهد. همیشه تلاش می‌کنم فاصله‌ام را با بچه‌ها حفظ کنم و همیشه هم در تله‌ی آن‌ها گیر می‌افتم. باور کنید که حتی نگاهم را از آن‌ها می‌دزدم، می‌ترسم که با بچه‌ها چشم در چشم شوم و تبدیل به طعمه‌ی بالقوه‌ای برای این خون‌آشام‌های کوچک گردم.

راستش با وجود تمام تلاشی که برای گریختن از آن‌ها می‌کنم اغلب به دامشان می‌افتم؛ یک بار وسط یک مهمانیِ واقعن پر سر و صدا بچه‌ای از بغل مادرش به بغل من آمد و درحالیکه من آن وسط می‌رقصیدم روی شانه‌ی من به خواب عمیقی فرو رفت. تمام این اتفاق در کمتر از یک دقیقه افتاد طوریکه من فرصتی برای هیچ انتخابی نداشتم. با کودکی خوابیده در آغوشم به رقصیدن ادامه دادم. تانگویی عاشقانه بود اما گریز‌ناپذیر. انگار که در اتوبوس کسی سرش را روی شانه‌ی تو گذاشته باشد و تو مجبور شوی از اینجا تا اصفهان تکان نخوری که خواب او را مختل نکنی. یک جور نوع‌دوستی اجباری که در آن گیر افتاده‌ای. احتمالن اسمش را می‌گذاری عمل خیرخواهانه، شاید هم پیش خودت حس کنی که چیزی در تو بوده که برای این کار خیر انتخاب شده‌ای، اما تضمین می‌کنم که صرفن گیر افتاده‌ای، اگر دوست داری خودت را گول بزنی که درد خشک شدن را راحت‌تر بپذیری اشکالی ندارد، اما لطفن به خودت نگیر.

یک بار دیگر دخترکی را دیدم که به حق شیرین و خواستنی بود، یادم نمی‌آید به او چه گفتم اما یادم هست که به دهانش اشاره کرد و به من رساند که شکلات در دهانم است و با دهان پر نمی‌توانم صحبت کنم. من روی زانوهایم نشسته بودم تا هم‌قد او شوم، وقتی شکلاتش را خورد بی‌هوا خودش را پرت کرد در بغلم و مرا سفت چسبید. واقعن انتظار هر حرکتی را داشتم به جز این یکی، دوباره رکب خورده بودم. آنقدر محکم بغلم کرده بود که مادرش با تعجب به این صحنه نگاه می‌کرد و به زور او را از بغلم بیرون آورد.

متاسفانه آنقدر زیرک نیستم که در دام نیفتم، اما آن‌ها هم واقعن کارشان را بلدند و من واقعن از این کاربلدهای به ظاهر فسقلی می‌ترسم.

 

الهی شکرت…