ماشین روی پل بود، همان لحظه که نشستم داخل، دیدم یک ماشینِ شاسی‌بلندِ حسابی (ماشین‌‌ها را در همین حد می‌شناسم) صاف آمد پشت سرم ایستاد. با خودم گفتم عجب آدم بی‌ملاحظه‌ای، مگر ندیدی من سوار شدم، پس حتمن می‌خواهم حرکت کنم. همان موقع در آینه دیدم پیرمرد همسایه که بسیار رنجور است و در عین‌حال بسیار باملاحظه و خوش‌برخورد و فهمیده به سختی از ماشین پیاده می‌شود.

من هم پیاده شدم تا در را برایش باز کنم. زن و مرد همسایه غالب اوقات تنها هستند؛ هر چند ماه یک‌بار پسرشان سری به آن‌ها می‌زند اما تمام کارها را مرد خانه خودش انجام می‌دهد؛ از خریدکردن تا هر کار دیگری. همسرش به مراتب از او سرحال‌تر است اما هرگز ندیده‌ام پا را از خانه بیرون بگذارد با اینکه بسیار خوش‌مشرب و خوش‌انرژی است.

فکر می‌کردم ماشینی که او را رسانده حتمن آشنایشان است،‌ اما مرد جوان گفت او را یک جایی دیده که منتظر ماشین بوده و سوارش کرده. گفتم من هر چقدر اصرار می‌کنم که برای جایی رفتن مرا خبر کنند آنقدر ملاحظه‌کارند که نمی‌خواهند زحمتی برای کسی داشته باشند. مرد جوان گفت ممنون که به فکر هستید، خیرش را یک جایی می‌بینید و خداحافظی کردیم.

راستش برایم واقعن عجیب بود؛ خیلی‌ وقت‌ها می‌شود که خانم‌ها را به ویژه اگر بار سنگینی دستشان باشد یا در سربالایی باشند برسانم اما حقیقتن فکر نمی‌کردم مردها هم ممکن است چنین کاری کنند، آن هم یک مرد جوان، مخصوصن اگر ظاهرن اوضاع مالی مناسبی هم داشته باشد. همیشه تصورم این بوده که آن‌ها به چنین موقعیت‌هایی اهمیت چندانی نمی‌دهند یا دنبال کارهای خودشان هستند. واقعن این مزخرفات از کجا چنین پررنگ در ذهن ما نقش می‌بندند؟ چه می‌شود که این تصورات را پیدا می‌کنیم؟ چرا مردها نباید چنین دغدغه‌هایی داشته باشند؟

به نظرم این حتی نشان‌دهنده‌ی پول سالمی است که در زندگی آن‌ها جریان دارد، چون پول سالم انسان را گرفتار دغدغه‌ها و مشغله‌های بیهوده نمی‌کند و به او فرصت می‌دهد تا اطرافش را ببیند.


دریافته‌ام که احساسات آدم‌ها برایم مهم است؛ هرقدر هم که بخواهم ادای چیز دیگری را دربیاورم اما نمی‌توانم از کنار احساسات آدم‌ها بی‌تفاوت عبور کنم.

جلوی یک مغازه پارک کردم، در ذهنم بود که از صاحب مغازه بپرسم بودن ماشینم آنجا مزاحمشان هست یا نه،‌ هنوز در ماشین بودم که صدایی گنگ نظرم را جلب کرد، انگار که همان لحظه یکی از همکارانشان از راه رسیده و ناراحت بود از اینکه جای پارکش را حفظ نکرده بودند. من پیاده شدم و از آن آقا که جلوتر توقف کرده بود عذرخواهی کردم و گفتم اگر بخواهد جابه‌جا می‌شوم که او قبول نکرد و گفت اشکالی ندارد.

خیلی زیاد می‌بینم یا می‌شنوم که در چنین موقعیت‌هایی آدم‌ها حق را به خودشان می‌دهند و در درون و بیرون با افراد درگیر می‌شوند یا تصور می‌کنند کار آن‌ها درست و رفتار طرف مقابل نادرست است. من هم گاهی چنین آدمی بوده‌ام اما انصافن اغلب اوقات حس و حال آدم‌ها را در نظر دارم و می‌دانم که ناراحت‌کردن دیگران یا اهمیت‌ندادن به احساس آن‌ها هیچ خیری در پی ندارد. ناسلامتی آدم هستیم، چرا نمی‌توانیم هوای همدیگر را داشته باشیم یا چرا به غرورمان برمی‌خورد اگر حق را به فرد دیگری بدهیم یا دست‌کم او را هم در نظر بگیریم؟

تجربه کرده‌ام که همیشه برد با کسی است که به فکر برنده‌شدن در آن لحظه نیست.

 

الهی شکرت…

تازگی‌ها به موسیقی کانتری علاقمند شده‌ام؛ صداقت و صمیمیتی در آن هست؛ هم در کلام و هم در موزیک. راستش نه اینکه از سبک به شنیدن رسیده باشم، در واقع از شنیدن به سبک رسیده‌ام. یعنی چند‌تایی آهنگ شنیدم و دیدم که دوباره و دوباره به آن‌ها گوش می‌دهم، گویی مرا دعوت می‌کردند به دوباره شنیدنشان، آن هم با صدای بلند (کلن موزیک مورد علاقه‌ام را دوست دارم با صدای بلند و در تنهایی بشنوم؛ جاده همیشه فرصت خوبی برای این قرارهای عاطفی است.)

سپس در مورد آن چند آهنگ تحقیق کردم و دیدم که سبک همه‌شان کانتری محسوب می‌شود. ویژگی تقریبن مشترک ملودی آن‌ها، صدای تمیز و کشیده‌ی گیتارالکتریک در کنار صدای موقر و پخته‌ی گیتار آکوستیک است که وقتی در ترکیب با صدای خواننده و فحوای ترانه و اتمسفر کلی آهنگ قرار می‌گیرد، احساس صداقت را به گوش می‌رساند، درحالیکه شاید در موارد دیگر، صدای گیتارالکتریک بیشتر تداعی‌کننده‌ی هیجان،‌ حرکت یا حتی شهوت باشد.

همزمان با نوشتن این یادداشت دارم به یکیشان گوش می‌کنم، تجربه‌ی جالبی است. یکی از زمان‌هایی که موتور نوشتنم روشن می‌شود وقتی است که یک نفر در جاده به طور تقریبن یکنواخت رانندگی کند و من با صدای بلند به موزیک گوش دهم.

برایم عجیب است که حتی شیفتگی‌ام نسبت به موسیقی را از طریق نوشتن دوباره زیست می‌کنم، دیگر انگار جای هیچ چیز خالی نیست؛ اینجا، زیر سقف نوشتن، همه چیز فراهم است.

الهی شکرت…

پودر کیک وانیل-کاکائو در خانه‌ی پدر مانده بود، آوردم درستش کردم تا خراب نشود. یادم آمد که هر هفته یک کیک جدید درست می‌کردم؛ یک بار کیک اسفنجی با خامه‌کشی حرفه‌ای، یک‌بار کیکی با بافت و طعمی کاملن جدید،‌ یک بار بدون شکر،… کیک‌های اسفنجی‌ام مثل ابر سبک بودند، کیک‌های آلبالو شهوت‌انگیز و کیک‌های هویج محجوب و خودمانی. کاپ‌کیک‌ها خوش‌بافت و شیک بودند مثل قشنگ‌ترین دختر فامیل که همه خواستگارش هستند، کوکی‌ها هم که سرکش و جسور.

می‌دانستم تخم‌مرغ را چقدر باید بزنی، شکر چه بافتی به کیک می‌دهد و کم‌و‌زیاد کردنش چه تاثیری دارد، چه وقت پخت کامل شده است،‌ خامه‌ی همزده‌ای که رد همزن روی آن می‌ماند چه کیفیتی دارد و کدام پودر کاکائو آنقدری که من می‌خواهم تلخ است. گاهی خط‌کش را کنار کیک می‌گذاشتم و از قد و بالایش کیف می‌کردم.

حالا مدت‌هاست که فقط فر را تمیز می‌کنم تا تارعنکبوت نبندد. کافه را رسمن تعطیل کرده‌ام، آن همه وسیله را این‌طرف و آن‌طرف چپانده‌ام و هیچ اهمیتی برایم ندارند.

این کیک را هم در دستگاه چند‌کاره درست کردم نه در فر، حتی همان هم خوب شد. کلن کیک پختن حتی از کیک خریدن برایم ساده‌تر است و هیچوقت پیش نیامده که قابل‌قبول از کار درنیاید.

اما دیگر آن شوقی که مرا به این کار ترغیب می‌کرد زنده نیست. الان اوج هنر و خلاقیتم درست‌کردن نیمرو با شوید و پنیر است.

حالا انگار کیک‌پختن و هر کار دیگری را اینجا تجربه می‌کنم؛ کلمات را جابه‌جا می‌کنم، یکی را آن وسط‌ها اضافه یا یکی را کم می‌کنم. می‌کوشم چم‌و‌خم کار مثل پختن کیک دستم بیاید. شاید کیکی که اینجا می‌پزم خیلی اوقات قابل‌قبول نباشد اما حقیقت این است که از مراحل پخت این یکی و حتی از نتیجه‌ی ناقص‌اش لذتی می‌برم که در هیچ کار دیگری نظیرش را تجربه نکرده‌ام.

این بی‌شوق بودن هم شکل تازه‌ای از زندگی‌ام است که اولن مثل تمام اشکال دیگرش برایم عزیز است و دومن فرصتی می‌سازد برای خرج‌کردن تمام شوقم اینجا و برای نوشتن.

الهی شکرت…

گل‌های خشکیده‌ی مراسم را جمع کردیم و ته‌مانده‌ها را جارو زدیم. همیشه همه چیز برمی‌گردد به حالت عادی،‌ انگارنه‌انگار که اتفاقی افتاده است؛ آدم‌‌ها، سفرها، خریدها، جشن و سرورها،‌ زندگی برمی‌گردد به عادی‌ترین حالت ممکن. زندگی گرایش عجیبی به برگشتن به مسیر خود دارد، به پشت سر گذاشتن هر کس و هر چیزی که رفته است. اگر یک لحظه حواست نباشد و دست زندگی را رها کنی حتی برنمی‌گردد که نگاهت کند، اصلن انگار متوجه‌ی بود و نبودت نمی‌شود، تو یکی هستی از میلیاردها، به چشم زندگی نمی‌آیی، به هیچ کجای زندگی برنمی‌خورد بودن و نبودنت.

پدر می‌گوید تا وقتی این چراغ‌های چشمک‌زن نسوخته‌اند این عکس‌ها را برندارید، بگذارید همین‌طور بمانند. هر روز صبح که بیدار می‌شود چراغ چشمک‌زن را روشن می‌کند. هر وقت از در وارد می‌شوی مادر را میان نور و شمع و گل می‌بینی، همان‌جایی که آرزو می‌کنم باشد.

از چرت‌زدن‌های کوتاه عاجزم، از خواب بلند شب هم عاجزم،‌ اضطرابی نه چندان پنهان سایه‌به‌سایه‌ام می‌آید.

همه می‌روند،‌ همه رفته‌اند، همه خواهند رفت. من این را می‌دانم، همه می‌دانند، چه کسی هست که نداند که همه می‌روند، اما اگر کسی هست که رفتن را مثل قصه‌ای از پیش نوشته‌شده می‌خواند و می‌داند که این فقط یک قصه است و قصه هم که غصه ندارد، من به حالش غبطه می‌خورم.

الهی شکرت…

وقتی چیزی می‌خرم یا به هر نحوی به کسی پولی می‌دهم می‌کوشم یادم بماند که بگویم: «انشالله براتون پربرکت باشه.»

واقعن دلم می‌خواهد پولی که از من دریافت می‌شود تبدیل به برکت در زندگی گیرنده شود. این ایده را از کتاب «پول شاد» گرفته‌ام. اینکه پول را با شادی و قلب باز خرج کنم تا پولِ شاد به جریان بیفتد.

وقتی به پول‌های خودم فکر می‌کنم می‌بینم شاید غمگین نباشند اما به نظرم بسیار می‌ترسند. کیف پولم را که باز می‌کنم حس‌ می‌کنم پول‌ها خوف می‌کنند و هر کدام خودشان را گوشه‌ای قایم می‌کنند تا از نظر ناپیدا بمانند. گویی قرار است حکم اعدامشان اجرا شود یا در بهترین حالت انگار معلم می‌خواهد از آن‌ها سوال کند.

من خودم را به عنوان آدمی ترسو می‌شناسم؛ درست است که آگاهانه به دل تمام ترس‌هایم رفته‌ام و هنوز هم هر جا احساس کنم که به خاطر ترس از کاری اجتناب می‌کنم هر طور باشد به سراغش می‌روم و از سد آن ترس می‌گذرم، اما هنوز هم ترس از ویژگی‌های غالب من است.

ترسیدن از ایمانی ناقص ناشی می‌شود؛ وقتی عمیقن باور نداری که دست خداوند ورای تمام دست‌هاست، هر چیز بزرگ و کوچکی می‌تواند تو را بترساند. من در همین‌ جایگاه هستم.

به نظرم پول‌های آدم به ویژگی‌های غالب او دچار می‌شوند؛ اگر کسی جسور و بی‌پروا باشد، یا آزاد و رها پول‌هایش همین ویژگی‌ها را می‌گیرند، اگر هم حسود یا ترسو یا اهمال‌کار یا کینه‌ای باشد همین‌ها به پولش هم سرایت می‌کند.

شاید این‌ها که می‌گویم از تب این دو روز ناشی شود، شاید هم واقعی باشد. به هر حال به قول کتاب پول شاد، ما باید روی احساساتمان کار کنیم به جای کار کردن روی بازار بورس و طلا و املاک و غیره.

الهی شکرت…

روز نازنینم را با شلغم و دمنوش شروع کردم. روزهایی که با کروسان و قهوه شروع می‌شدند اوضاعشان آن بود، وای به حال روزهایی که با شلغم و دمنوش شروع می‌شوند.

(خدای خوبم، شوخی می‌کنم، من راضی‌ام به هر دو تایشان و به هر چیزی که از شما برسد.)

من از ذات درونی‌ام فرسنگ‌ها فاصله گرفتم، تصور کردم خودم می‌توانم بدون همراهی شما از عهده‌ی امور برآیم. شما هم فرصت دادی که این نگرش را تجربه کنم. مثل والدینی بیهوده‌ دلسوز نیستی که فرزند را مجبور می‌کنند مسیر دلخواه آن‌ها را برود با استناد به این برهان که من بهتر از تو می‌دانم. شما همه چیز را می‌دانی اما کسی را مجبور نمی‌کنی. فرصت می‌دهی به تجربه‌کردن.

آنقدر از ذاتم فاصله گرفتم که کاملن کج شدم، از درون و بیرون؛ کج‌و‌کوله و ناموزون و بی‌قواره. این تعریفی از زندگی‌ام بود؛ زندگی کج‌و‌کوله و بدترکیب و ناهماهنگ.

وقتی بدون شما نفس نمی‌توانم بکشم چگونه تصور کردم که خودم می‌توانم؟ این خودْ چه کسی است؟ مگر کسی غیر از این بدن و ذهن و روح است و مگر این‌ها از آن من بوده‌اند؟ مگر این‌ها را من خودم ساخته‌ام و مالکشان هستم؟

از لحظه‌ای که به درگاهت آمدم و گفتم که من نتوانستم، اشتباه کردم که تصور کردم می‌توانم، مرا در آغوش گرفتی. شما بنده‌نوازی کردی و من همواره کم‌ام از بندگی کردن.

هر روز یادآوری می‌کنم تمام آن چیزهایی را که بدون اعجازت ممکن نبودند. عصای موسی چیز عجیبی نبوده است، شما هر روز برای من رود نیل را گشوده‌ای. شما مرا به معجزه باورمند کرده‌ای. سرانگشت لطفت می‌تواند رود نیل را بشکافد و مرده‌ها را زنده کند و من می‌توانم مصادیق سرانگشت لطفت را تبدیل به آلبومی از لحظه‌های زندگی‌‌ام کنم و هر روز با عشق ورق بزنم.

الهی شکرت…

یک دکان واقعی؛ هم الکتریکی است و هم فتوکپی. ملغمه‌ای از به‌هم‌ریختگی ‌و ترویج عقیده. روی شیشه‌اش کاغذی چسبانده:

«خدمات کپی برای دختران دانش‌آموز با حجاب چادر رایگان است.»

این روزها احتمال اینکه کسی هم دانش‌آموز باشد و هم چادری چند درصد است؟

ریسک زیادی نکرده، البته به قدر امکاناتش کوشیده مروج عقیده‌اش باشد.

چقدر من همان دکان بوده‌ام؛ ملغمه‌ای از به‌هم‌ریختگی و ترویج عقیده، بی‌هیچ ریسکی. گویی وجدانم آرام می‌گرفت از این تصور که مفید بوده‌ام یا اثری گذاشته‌ام.

دکان را بسته‌ام، وجدانم را نمی‌دانم، اما خودم آرام گرفته‌ام.

الهی شکرت…

همواره تصور می‌کردم که نگرش‌‌ام تعیین‌کننده‌ی احساساتم است و در صورت لزوم تغییردهنده‌ی آن‌ها، بنابراین می‌کوشیدم نگرش‌ام را مدیریت کنم.

تلاش می‌کردم نگاهم به هر اتفاق یا هر فکر به‌گونه‌ای باشد که احساس دلخواهم را ایجاد نماید، یا دست‌کم احساسات نامطلوبم را بهبود دهد.

حالا اما دریافته‌ام احساساتی هستند که سمت‌و‌سوی نگرش‌هایت را تعیین می‌کنند و هیچ نگرشی نمی‌تواند مچ آن‌ها را بخواباند. نگرش در مقابلشان مثل کودکی پنج ساله است که بخواهد برای قاضی دلایل محکمه‌پسند بیاورد و او را مجاب کند.

در میان آرزوهایم به مادر گفتم: «مامان اگه تو لوبیاپلو درست کنی من برنج می‌خورم.»

مادر هر بار که مرا می‌دید می‌گفت: «مامان این چه وضعیه، چرا همه‌ی استخون‌هات زده بیرون، بازوهات چرا انقدر لاغره؟»

خودش کپل و پنبه‌ای بود و من از بچگی در نظرش دو پاره استخوان بودم. من می‌گفتم: «من فقط اینجا خوب غذا می‌خورم.»

حالا دیگر جمعه‌ها هم خوب غذا نمی‌خورم. کدام جمعه خواهد بود که من در آن حسرت غذای مادر را نداشته باشم؟

تمام نگرش‌هایم پیش احساس دلتنگی از پیش باخته‌اند و بیهوده می‌کوشند هیأت‌منصفه‌‌ای را قانع کنند که نظرشان را اعلام کرده‌اند. نگرش‌هایم در این دادرسی شکست خورده‌اند و حالا ناگزیرند به حکم احساساتم تن دهند.

الهی شکرت…

یک وقتی یک جایی پیاده‌روی می‌کردم. آقایی مسافت زیادی را دور زد و از ماشین‌اش پیاده شد تا پیشنهادش را مطرح کند، پس از رد پیشنهاد، به‌زعم خودم مسافت زیادی را پیاده‌روی کردم و به نظرم سر از جای دیگری از شهر درآوردم.

سرم پایین بود و به سرعت ایده‌ای که در ذهنم شکل گرفته بود را به گوشی منتقل می‌کردم تا مثل ماهی از دستم سُر نخورد. سرم را که بالا آوردم او را دیدم که از روبرو می‌آمد. این فقط یک اتفاق بود و از آنجاییکه نیش من همیشه به اتفاقات باز است غلطی کردم و لبخندی نثار اتفاق پیش‌آمده کردم.

چند لحظه‌ی بعد او را کنارم دیدم با یک پیشنهاد تازه: «نمی‌شود فقط دوست اجتماعی باشیم؟»

خارجی‌ها می‌گویند: ?What the fuck

البته من آنقدر مودب هستم که بگویم:  ?What the heck

(هرچند بار معنایی‌اش چندان تفاوتی ندارد و فقط کمی زهرش گرفته می‌شود.)

به قول عزیزی، «کات به کلوزآپ» هر بنی‌بشری که در طول تاریخ با پیشنهادی‌های وزین مواجه شده است.

ماجرا برای من دو سمت داشت؛ یک سمتش این بود که وقتی بیشتر فکر کردم دیدم این «به‌زعم خودم» متر درستی برای سنجش بُعد مسافت نیست، درست است که زمان زیادی گذشته بود اما من هنوز خیلی هم دور نشده بودم از مکان اولیه، چرا که بارها متوقف شده و چیزهایی را در گوشی نوشته بودم، بنابراین احتمال چنین اتفاقی خیلی هم دور از ذهن نبود و لازم نبود لبخندی را خرج این اتفاق باورپذیر کنم که باید حدس می‌زدم سبب ادامه‌ی ماجرا خواهد شد.

سمت دیگرش مساله‌ی «دوست اجتماعی» بود، من نمی‌دانم دوست اجتماعی چه‌جور دوستی است (مگر با هر کسی دوست هستیم از اجتماع نیست؟ یا مگر روابط ما به طور کلی غیراجتماعی است که این وسط بعضی‌ها را اجتماعی بدانیم؟ چطور می‌شود که مثلن «صمیمی» متضاد شده است با اجتماعی؟ یعنی یا یک نفر صمیمی و نزدیک است یا اجتماعی).

در هر صورت من دوست اجتماعی ندارم اما می‌توانم حدس بزنم که بلاتکلیف‌ترین نوع مراوده‌ی آدم‌هاست؛ تکلیف من هم که با بلاتکلیفی روشن است، اینجا نوشته‌ام:

چرا از رویارویی با پایان می‌ترسیم؟

حالا برای اینکه این یادداشت از بلاتکلیفی دربیاید یک نصیحتی عرض کنم؛ پیاده‌روی کنید، امکان ندارد از پیاده‌روی دست خالی برگردید. این را دقیقن ده سال پیش در شرایطی خاص کشف کردم، آن زمان هر روز ساعت ۶ صبح بیرون از خانه بودم، بعد از نزدیک به دو سال استمرار، شکل و زمان پیاده‌روی را تغییر دادم و اتفاقن ایده‌ها بیشتر هم شدند. هنوز هم هر بار که پیاده‌روی می‌کنم حتمن با تعدادی ایده برمی‌گردم؛ حالا چه برای نوشتن چه برای بهبود سبک‌زندگی. بعضی‌ها به کارهایی مثل پیاده‌روی می‌گویند «مراقبه‌ی فعال»، یعنی بدنت در سکون نیست اما تاثیری مانند مراقبه دارد. برای من چنین تاثیری دارد.

الهی شکرت…

نمی‌دانم چه شد که زندگی‌ام را تبدیل به کلافی پیچیده کردم؟

هر چه می‌اندیشم می‌بینم من آدم این پیچیدگی نبودم هرگز، پس چه شد که کارم به بازکردن این کلاف سردرگم رسید که حالا هر طرف سر می‌چرخانم چیزی هست که باید درستش کنم تا برگردد به حالت قبل. آدمیزاد خیلی اوقات با زندگی‌اش کاری می‌کند که آرزویش برگشتن به وضعیت قبلی می‌شود.

می‌دانم که کلنجار رفتن با این کلافْ مرا صبورتر، آرام‌تر، مطمئن‌تر، باایمان‌تر و منعطف‌تر کرده است، می‌دانم که اگر از طریق چالش‌ها نمی‌آموختم خام و کم‌ظرفیت می‌ماندم یا دست‌کم ظرفیت‌هایم را نمی‌شناختم، خودم را باور نمی‌کردم، و از همه مهم‌تر احساس عمیقی از تن‌آسایی و کاهلی مرا در برمی‌گرفت.

(اشاره‌ی نامحسوس به سعدی جانم و مابقی کسانی که این مفاهیم را اشاعه داده‌اند:

ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست / مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست)

من با انگیزه‌ی بهبود فردی‌ام به هیچ چالشی نه نگفتم، آغوشم را سخاوتمندانه گشودم به روی هر چالشی. اما حالا احساس کسی را دارم که توسط چالش‌ها مورد تعرض قرار گرفته است. انگار که تن‌فروشی کرده‌ام به هر چالشی که از راه رسیده است. (چرا یاد فیلم Belle de Jour افتادم؟)

من نسخه‌ی دیگری را زندگی نکرده‌ام که بتوانم مطمئن باشم، اما حس می‌کنم که بدون این پیچیدگی هم می‌شد یاد گرفت یا ظرفیت‌ها را افزایش داد اما از آن مهم‌تر، اصلن چرا باید این دغدغه را می‌داشتم؟ چرا فکر کردم بهبود فردی چیز مهمی است یا آمده‌ام به این جهان که خودم را بهبود بدهم و چرا فکر کردم تنها راهش مواجه‌شدن با چالش‌هاست؟

چرا طریق مواجهه‌ام را تغییر ندادم؟ مثلن می‌توانستم با آن بخش از وجودم که مرا تنبل و ترسو و بی‌عرضه می‌دانست مواجه شوم و اصلن تسلیم آن بخش شوم و بگویم آری، تو راست می‌گویی. من همه‌ی این‌ها هستم.

مگر مولانا را نخوانده بودم؟

اگر گویند زرّاقی و خالی / بگو هستم دو صد چندان و می‌رو

استادی داشتیم که می‌گفت فوق‌لیسانس فقط چند سکه می‌گذارد روی مهریه‌تان، وگرنه خاصیت دیگری ندارد. این قبیل بهبودهای فردی هم فقط چند سکه می‌گذارند روی عزت‌نفست که اگر آن‌ها را با پارگی ایجاد‌شده روی ترازو قرار دهی خواهی دید که تا گردن سرت کلاه رفته است.

الهی شکرت…