پولادپاره‌هاییم آهن‌رباست عشقت / اصلِ همه طلب تو در تو طلب ندیدم


نمی‌دانم چرا این بیت را که خواندم بی‌اختیار اشکم سرازیر شد. هر بار هم که تکرار می‌کنم باز اشک می‌دود به چشمم.

من پولاد‌پاره‌ای بودم که آهن‌ربای عشق او مرا جذب خودش کرد؛ آن هم وقتی که به خیال خودم دورِ دورِ دور شده بودم. مثلن اراده کرده بودم که فاصله‌ام را تا حد ممکن از او حفظ کنم. می‌‌پنداشتم هر چه دورتر از هم باشیم آسوده‌تریم. گمان می‌کردم دوری و دوستی صادق است در رابطه‌ی میان من و او هم.

عدالت بزرگش برای مغز کوچکم قابل توضیح نبود، از همین رو «اراده کردم» (یعنی آگاهانه، خودسرانه و با چشمان باز تصمیم گرفتم) که راهم را از او جدا کنم. گفتم خیر و شرش از آنِ خودم، گردن کسی هم نمی‌اندازم، به قدر فهمم پیش می‌روم و سهمم را از زندگی برمی‌دارم، باقی هم همه بقای ملکوت او.

می‌پنداشتم فهمم از عهده‌ی زندگی برمی‌آید، فهم است دیگر، می‌فهمد، جایی در نمی‌ماند. نه تنها خودش درماند بلکه مرا هم درمانده کرد. اما آهن‌ربای عشق او آنقدر قوی بود که این پولادپاره را از آن دورِ دور و در اوج درماندگی جذب خودش کرد و آهن‌پاره وقتی به آهن‌ربا می‌چسبد آرام می‌‌گیرد، دست از تقلا برمی‌دارد، می‌داند که دیگر قرار نیست جایی برود.

چه ساده‌ایم که تصور می‌کنیم می‌توانیم از او دور شویم، کی می‌شود از قدرت جذبش دور ماند؟ آهن‌رباست عشقش، و چه ساده‌تریم که می‌اندیشیم در طلب چیزهای دیگریم، ما در طلب اوییم حتی وقتی به ظاهر دور شده‌ایم. ما فقط مسیر را گم کرده‌ایم و او که ما را می‌شناسد آهنربای عشقش را سر راهمان قرار می‌دهد تا دوباره جذبش شویم و آنجا قرار بگیریم که اصل همه‌ی طلب‌هایمان اوست و بس.

الهی شکرت…

قلبم سه ساله است و ذهنم چهل ساله. چگونه یک چهل ساله می‌تواند به یک سه ساله بفهماند که آن کسی که در کیسه‌ی زیپ‌‌دار مشکی از اتاق بیرون آورده‌اند عزیزِ جانش است و حالا باید با او خداحافظی کند و این بخشی از تجربه‌ی زیستن است؟

خواهرم خواب دیده که همه‌ی فامیل و دوست و آشنا جمع شده بودند که برویم سر مزار مادر، اما مادر و خاله مانده بودند خانه که غذا بپزند برای مهمان‌ها.

گاهی می‌اندیشم شاید قرار بوده در این جهان تجربه‌ی عمیقی از احساس غم داشته باشم چون تا قبل از آن هرگز تجربه‌ام از این حس عمیق نبوده است. غم هم قشنگ است؛ بخش‌هایی از وجودت را لمس می‌‌کند که اگر نبود هرگز لمس نمی‌شدند.

این روزها همه چیز غمگینم می‌کند؛ وقتی در کشو را باز می‌کنم و انواع جوراب شلواری‌ها را می‌بینم که سال‌هاست بدون استفاده آنجا هستند سیل خاطرات به ذهنم هجوم می‌آورند؛ یادم می‌آید همه‌ی بچه‌های فامیل هم‌سن‌وسال بودند و پی‌در‌پی ازدواج می‌کردند و ما همیشه به دنبال لباس و جوراب و این چیزها بودیم. یک زمانی یادآوری این خاطرات شوق زندگی را در من بیدار می‌کرد، شیفته‌ی تفاوت‌های زمانی بودم و هیاهویی که در هر گوشه‌ از زندگی برقرار بود. ردپای گذر زمان برایم شوق‌انگیز بود و من همواره چشم‌انتظار باقی ماجرا بودم. حالا این یادآوری‌ها غم‌افزا شده‌اند.

وقتی می‌بینم پدر و مادرها دلشان می‌خواهد برای زندگی فرزندانشان مفید باشند غمگین می‌شوم؛ بچه‌ها که چیزی می‌پرسند آن‌ها با دقت توضیح می‌دهند و از اینکه می‌توانند به قدر جواب دادن به یک سوال حضور پررنگ‌تری داشته باشند خوشحالند. خوشحالی آن‌ها غم روی دل من می‌نشاند.

حلوای هویج که می‌بینم غمگین می‌شوم اما ذهن و زبانم را به روی یادآوری‌ها بسته نگاه می‌دارم. دلم‌ نمی‌خواهد پیش دیگران خاطرات مادر را بازگو کنم، اما به خودم می‌گویم مادر بهترین حلوای دنیا را می‌پخت آن هم فقط به خاطر من، خودش هم عاشق حلوای هویج بود. خوشحالم که هزار هزار بار به او گفتم که بهترین حلوای دنیا مال اوست و همین‌طور بهترین مرباهای جهان. خودش نیست اما مرباهایش هنوز هستند. گاهی عمر مربا از عمر آدمیزاد بیشتر می‌شود.

تلفن غمگینم می‌کند، هر تلفنی. دلم نمی‌خواهد به کسی زنگ بزنم یا کسی به من زنگ بزند.

حاضر شدن مادری برای رفتن به مهمانی غمگینم می‌کند؛ مادرم عاشق مهمانی بود، بعضی وقت‌ها خودم آماده‌اش می‌کردم.

فکر می‌کردم غم حس غالب این روزهای من است، نشستم به نوشتن، ۲۱ صفحه بی‌وقفه نوشتم؛ می‌خواستم ببینم آیا واقعن غم است که مرا درگیر کرده یا حسی دیگر. نمی‌تواند فقط غم باشد؛ غم تاثیر‌پذیر است؛ وقتی غمگین هستی می‌توانی کاری برایش انجام دهی؛ می‌توانی برقصی، راه بروی، سفر کنی، مهمانی بروی. غم از آن حس‌هایی‌ست که در مقابل چیزها رنگ می‌بازد، اما رنگ این حس که دارم با هر کاری پررنگ‌تر می‌شود.

ذهنم، بدنم و احساساتم را گذاشتم وسط و از همه طرف به آنها نگریستم. چیست این چیزی که به غم تعبیرش می‌کنم و این‌طور امانم را بریده است؟

۲۱ صفحه نوشتم تا برسم به «احساس گناه».

بله… جمعه است باز، من اینجا هستم و احساس گناه کمرم را خم کرده است.

 

اما همچنان الهی شکرت…

الهی تو را شکر برای نفَس تا همین‌جا و همین امروز؛ ما طلبکار از تو نبودیم و نیامده بودیم اینجا تا طلب‌هایمان را بستانیم که اگر کم بدهی بیفتیم در پی شَرخری و وصول مطالبات.

هر چه دادی لطف تو بود و هر چه ندادی حکمت تو. ما آمده بودیم تا همین یک نفس را تجربه کنیم؛ همین یکی و حالا همین یکی.

نفس‌به‌نفس از تو بستانیم نفس را و یکی را از میان میلیون‌ها نفس شکر کنیم، اما بر همان هم ناتوانیم؛ بر همان یک شُکر، اما تو همچنان می‌بخشی به ما یکی پس از دیگری.

بخشندگی تو کجا و شکرگزاری ما کجا،
خدایی‌کردن تو کجا و بندگی‌کردن ما کجا.

الهی شاید خودت هم نمی‌پنداشتی که قدرشناسی برای بندگانت این اندازه دشوار باشد؛ شاید تصور می‌کردی خروار خروار نعمت که عطا کرده‌ای این فعل را بر بندگانت سهل می‌نماید، اما چشمِ انسان همواره به دنبال نداشته‌‌هایش می‌گردد و زبان انسان بلد نیست بچرخد به شکرگزاری، مغزش هم می‌هراسد از سپاس‌گفتن، چرا که نمی‌داند کدام یکی را یاد آورد که از دیگری جا نماند.

دلش اما دنیای دیگری دارد؛ دلش بر امکانِ شاکر بودن هم شاکر است، بر امکانِ برزبان آوردن نامت، بر اینکه می‌گذاری شاکرت باشد، بر اینکه او را آیینه‌ی خودت کرده‌ای، براینکه دمیده‌ای نفست را بر نفس او و بخشیده‌ای جانت را به جان او.

دل، نه بر نعمت‌هایت بلکه بر ذاتت قدردان است و تو بر دل آگاهی، اصلن از همین‌‌روست که قصورِ چشم و ذهن و زبان را نادیده می‌گیری.

الهی شکرت…

من آن ماشین را برای مادر گرفتم، همان ماشینی که هرگز به مقصد نرسید. آنقدر درگیر بودم که نرسیدنش را نفهمیدم. حالا محکومم به تماشای این سفرِ ناتمام برای تمام عمرم، بی‌آنکه جرأتِ بستنش را داشته باشم.

چگونه بر این درد زنده‌ام هنوز؟

 

(هشت ماه گذشت…)

 

 

این غم پیمانه‌ای شده است برای سنجش میزان اهمیت هر چیزی؛ هر اتفاق و هر احساسی را با خط‌کش این غم اندازه می‌گیرم و اگر از آن کوچک‌تر باشد (که همیشه هست) می‌فهمم که ارزش پرداختن ندارد؛ ارزش نگران بودن یا زنده نگهداشتن آن در قلب و ذهن. آری از این منظر که می‌نگرم قشنگ است لابد، تا قبل از این همه چیز مهم می‌نمود، هر حرفی یا هر اتفاقی، حالا اما همه چیز به طرز عجیبی خالی از اهمیت می‌نماید.

این غم لباسی شده است به تن زندگی‌ام که طوری گشاد است که زیر و بالای زندگی‌ در آن پنهان شده است.

چقدر دلم می‌خواهد بروم پزشکی قانونی، همان پسر را پیدا کنم، او همانقدر قشنگ بپرسد خوبی؟ و من ناتوان از هر کلامی با اشاره‌ی سر بگویم نه. بگویم خوب نیستم، یک طوری خوب نیستم که انگار هرگز نتوانم خوب باشم یا یادم نیاید که خوب بودن چه شکل و قواره‌ای دارد که اگر آمد بشناسمش.

بگویم شفا فرسنگ‌ها از من دور است و هر چه دست دراز می‌کنم هیچ نمی‌یابم و او شاید یک چیزی بگوید که به خوب کمی نزدیک شوم. وقتی یک غریبه می‌پرسد «خوبی؟» یک طور دیگری حس می‌شود، من این طورِ عجیب را هیچوقت حس نکرده بودم. چطور در چند لحظه انقدر خوب مرا بلد شد؟ شاید در پزشکی قانونی از این چیزها یاد آدم‌ها می‌دهند.

دلم‌ می‌خواهد خوب نبودنم را به یک غریبه بگویم و بیایم، چون او این خوب نبودن را فراموش خواهد کرد و من احتمالن کمی خوب‌ خواهم شد.

الهی شکرت…

وقتی درخت‌ها را پیوند می‌زنند چه کسی خطبه‌ی عقدشان را جاری می‌کند؟ این پیوند کجا ثبت می‌شود؟

دست‌کم یک صیغه‌ای باید جاری شود و یک مهریه‌ای باید مقرر گردد ولو به قدر یک مشت کود پای درخت. رسم و رسومات را که نمی‌شود زیر پا گذاشت.

شنیده‌ام بعضی درخت‌ها آفتاب را مهر پیوندشان می‌کنند، یکی نیست بگوید از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشید؟ آن را که خداوند مهر همه کرده است، تو از خودت چه داری که نشانه‌ی مهرت باشد بر این پیوند؟ آن درخت‌ها دقیقن همان‌هایی هستند که می‌گویند مهریه را که داده و که گرفته، آی باید سفت بایستی و بگویی آفتاب را برایم بیاور، تا ببینی چقدر مرد داستان‌اند.

نکند هیچکس خطبه را نمی‌خواند؟ آن‌وقت بار درخت نامشروع می‌شود و خوردنش حرام. تازگی‌ها درخت‌ها هم فاز ازدواج سفید و این حرف‌ها را برداشته‌اند، می‌گویند می‌خواهیم آزاد باشیم و هر وقت نخواستیم پیوند را پس بزنیم. چه حرف‌ها، حرمت‌ها از بین رفته است، دیگر کسی حلال و حرام سرش نمی‌شود.

حالا خوب است که وقتی جدا می‌شوند درخت نَرَک می‌شود و دیگر بار نمی‌دهد، وگرنه معلوم نبود تکلیف بچه‌ها چه می‌شد.

خیلی‌ها هم این وسط دکان باز کرده‌اند؛ عده‌ای به هوای تدارکات و مراسم، بعضی‌ها هم حوزه‌ی درختیه راه انداخته‌اند و «عاقد درخت» تربیت می‌کنند، تازگی‌ها هم که عقد آریایی و این چیزها را مد کرده‌اند.

قدیم‌ها از این خبرها نبود، هیچ درختی حتی جفتش را نمی‌دید، بزرگترها دورادور آن‌ها را به عقد هم در می‌آوردند و حاصلش درختان بارور چند صدساله بود، حالا به یک سال نکشیده زیر پیوندها می‌زنند و فیلشان یاد دوران مجردی می‌کند.

نوه‌هایم می‌گویند تو از دوران عقب‌مانده‌ای، می‌گویند خودت را با تغییرات هماهنگ کن، چیزهایی هم درباره‌ی آزادی بیان و اندیشه و این‌ها می‌گویند. من که این چیزها را نمی‌فهمم، فرقی هم برایم ندارد که به سنت‌ها پایبند باشند یا نه، فقط می‌گویم حالا که سنگ آزادی را به سینه زده‌اند و آن را یافته‌اند لااقل فقط به عشق بله بگویند.

چه فرقی دارد که مهریه‌ خورشید باشد یا یک مشت کود وقتی نه ضامن دوام پیوندشان است و نه دلیل سعادتشان؟ لازم هم نیست عاقدی آنجا باشد، اما عشق که باید باشد؛ اگر عشق باشد پیوندشان حلال است. عقل من همینقدر می‌رسد، دیگر خود دانند.

الهی شکرت…

دکترها در بیمارستان مرا آدمی منطقی یافته بودند که با موضوع مرگ مواجهه‌ای متین و معقول دارد، از این رو همه چیز را بی‌کم‌و‌کاست به من می‌گفتند. من هم صبورانه فقط گوش می‌کردم، نمی‌خواستم کاری کنم که آنها از موضع روراستی‌شان فاصله بگیرند، چرا که بی‌خبری دردی از ما دوا نمی‌کرد.

یکی از پزشکان که اصالتن ارمنی بود و می‌کوشید حواسش به احوالات درونی من باشد در پاسخ به این سوال که چقدر امید هست، نگاهم کرد و گفت «مریضِ سختی است.»

او کلماتش را با تأمل و دقت انتخاب می‌کرد، چیزی که من به جز در چند نفر که همگی استاد‌هایم بوده و هستند در جهان اطرافم ندیده بودم، خودم هم که مسلمن چنین آدمی نبوده‌ام.

آدم‌هایی که بیشتر می‌خوانند و کلماتْ بیشتر پیش چشمشان هستند وزن آن‌ها را می‌فهمند، بنابراین آن‌ها را بی‌محابا و بی‌گدار به سمت دیگران پرتاب نمی‌کنند.

فرهنگ گفتاری سبب شده است که کلمات را شبیه مشتی سنگ‌ریزه زیر دست و پایمان ببینیم و بی‌هوا آن‌ها را به هر سو پرت کنیم. زورمان می‌رسد دیگر، کلمات مگر چه هستند؟ به قدر یک سنگ‌ریزه‌ی بی‌ارزشند که همه جا فراوان یافت می‌شوند. فوقش شوت می‌کنیم و می‌خورند به صورت کسی یا به شیشه‌ی خانه‌ی کس دیگری، اتفاقی نمی‌افتد که، فِشنگ مَشقی‌اند نه یک فشنگ واقعی. فوقش درد ایجاد می‌کنند یا یک خراش ساده، «چیزی هم که دیگران را نکشد قویترشان می‌‌کند»، پس باید قدردان هم باشند.

واقعن وزن سنگین کلمات را درک نمی‌کنیم و متوجه نیستیم که می‌توانند حفره‌های عمیقی درون دیگران ایجاد کنند.

گاهی هم کلماتمان بزرگ و سنگین نیستند اما بسیار آسیب‌زننده‌اند؛ مثل سنگ کوچکی که قاطی حبوبات باشد و در حین خوردن زیر دندان کسی برود و دندانش را بشکند.

از دیروز به این می‌اندیشم که نکند همین نوشته‌هایم تبدیل به منجنیقی شوند که کلمات سنگ‌مانند را به زندگی مخاطب پرتاب کنند؟ نکند همان فرهنگ گفتاری را با خودم به نوشته‌هایم آورده باشم و حواسم نباشد؟

(مغزم هم مثل خودم زاده‌ی فرهنگ گفتاری است و یکریز حرف می‌زند.)

الهی شکرت…

این دل را چرا جزغاله تحویل داده‌اند؟ قرار بود فقط مغزپخت شود. چرا حواسشان به آتش نبوده است؟ حالا این دلِ جزغاله را گذاشته‌اند جلوی من که چه کارش بکنم؟ خودشان بودند چه کارش می‌کردند؟ چیزی از این دل باقی نمانده است که، باید مستقیم برود سطل زباله، حتی گربه‌ها هم رغبت به خوردنش ندارند، سیاه و سمی شده است. مگر نمی‌دانند وقتی چیزی می‌سوزد سمی می‌شود، یا مگر نمی‌دانند که من دل را نرم و آبدار دوست دارم؟ اصلن سلیقه‌ی من هیچ،‌ کدام آدم سالمی دلِ جزغاله سفارش می‌دهد که من دومی‌اش باشم؟ بگویید خودشان بیایند ببینم حاضرند این را بگذارند در سینه‌شان؟ بوی سوختگی‌اش هم که هفت‌آبادی را برداشته است، چطور نفهمیدند؟ حالا دیگر کاری است که شده، دلِ سوخته را نمی‌شود به حال اولش برگرداند. شاید اصلن اینطور بهتر باشد، این همه سال دل داشتن چه گلی به سرمان زده بود؟ بگذار باقی را بی‌دل بگذرانیم.

 

دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
می‌شناسد دل من بوی دل سوخته را

 

الهی شکرت…

اگر به دنبال جایی امن و آرام برای قراری ویژه می‌گردید، جایی که سکوت باشد و مزاحمتی نباشد، جایی که مطمئن باشید کسی بی‌هوا داخل نمی‌شود، جایی که از قوانین دست‌و‌پاگیر خبری نیست و می‌شود راحت هر حرفی را زد، جایی که همه چیز در آنجا به وضوح و شفافیت می‌رسد و حرف ناگفته‌ای باقی نمی‌ماند، در پرانتز قرار بگذارید؛ دقیقن داخل پرانتز، چون هیچ‌کس حوصله‌ی نگاه کردن به آنچه داخل پرانتز است را ندارد، همه از رویش رد می‌شوند بی‌آنکه حتی نیم‌نگاهی به داخلش بیندازند. حتی خود شما هم به پرانتزهای دیگران کاری ندارید. در پرانتز می‌توان حتی برهنه نشست و نگران نگاه کسی نبود.

عاشقانه‌ترین و سرّی‌ترین قرارهایتان را داخل پرانتز بگذارید، معاملات بزرگتان را هم در پرانتز انجام دهید، حتی اگر آنجا طلا رد و بدل کنید کنجکاوی کسی را برانگیخته نمی‌کنید. هیچ‌کس حوصله‌ی پرداختن به محتویات داخل پرانتز را ندارد، حتی اگر آنجا بوس و بغل باشد. تصور همه این است که در پرانتز توضیحات اضافی آمده است که اگر هم دیده نشوند چیزی از دست نمی‌رود، پس با خیال راحت بروید داخل پرانتز که آنجا از نامحرم خبری نیست.

الهی شکرت…

هرگز اینگونه به فهمِ دلگیری غروبِ جمعه نرسیده بودم که حالا می‌فهمم. همه‌ی آن‌هایی که غروبِ جمعه برایشان دلگیر است حتمن عزیزی در دل خاک دارند و باور کنید که خاک اصلن آنطور که می‌گویند سرد نیست.