من آن ماشین را برای مادر گرفتم، همان ماشینی که هرگز به مقصد نرسید. آنقدر درگیر بودم که نرسیدنش را نفهمیدم. حالا محکومم به تماشای این سفرِ ناتمام برای تمام عمرم، بیآنکه جرأتِ بستنش را داشته باشم.
چگونه بر این درد زندهام هنوز؟
(هشت ماه گذشت…)
من آن ماشین را برای مادر گرفتم، همان ماشینی که هرگز به مقصد نرسید. آنقدر درگیر بودم که نرسیدنش را نفهمیدم. حالا محکومم به تماشای این سفرِ ناتمام برای تمام عمرم، بیآنکه جرأتِ بستنش را داشته باشم.
(هشت ماه گذشت…)
این غم پیمانهای شده است برای سنجش میزان اهمیت هر چیزی؛ هر اتفاق و هر احساسی را با خطکش این غم اندازه میگیرم و اگر از آن کوچکتر باشد (که همیشه هست) میفهمم که ارزش پرداختن ندارد؛ ارزش نگران بودن یا زنده نگهداشتن آن در قلب و ذهن. آری از این منظر که مینگرم قشنگ است لابد، تا قبل از این همه چیز مهم مینمود، هر حرفی یا هر اتفاقی، حالا اما همه چیز به طرز عجیبی خالی از اهمیت مینماید.
این غم لباسی شده است به تن زندگیام که طوری گشاد است که زیر و بالای زندگی در آن پنهان شده است.
چقدر دلم میخواهد بروم پزشکی قانونی، همان پسر را پیدا کنم، او همانقدر قشنگ بپرسد خوبی؟ و من ناتوان از هر کلامی با اشارهی سر بگویم نه. بگویم خوب نیستم، یک طوری خوب نیستم که انگار هرگز نتوانم خوب باشم یا یادم نیاید که خوب بودن چه شکل و قوارهای دارد که اگر آمد بشناسمش.
بگویم شفا فرسنگها از من دور است و هر چه دست دراز میکنم هیچ نمییابم و او شاید یک چیزی بگوید که به خوب کمی نزدیک شوم. وقتی یک غریبه میپرسد «خوبی؟» یک طور دیگری حس میشود، من این طورِ عجیب را هیچوقت حس نکرده بودم. چطور در چند لحظه انقدر خوب مرا بلد شد؟ شاید در پزشکی قانونی از این چیزها یاد آدمها میدهند.
دلم میخواهد خوب نبودنم را به یک غریبه بگویم و بیایم، چون او این خوب نبودن را فراموش خواهد کرد و من احتمالن کمی خوب خواهم شد.
الهی شکرت…
وقتی درختها را پیوند میزنند چه کسی خطبهی عقدشان را جاری میکند؟ این پیوند کجا ثبت میشود؟
دستکم یک صیغهای باید جاری شود و یک مهریهای باید مقرر گردد ولو به قدر یک مشت کود پای درخت. رسم و رسومات را که نمیشود زیر پا گذاشت.
شنیدهام بعضی درختها آفتاب را مهر پیوندشان میکنند، یکی نیست بگوید از کیسهی خلیفه میبخشید؟ آن را که خداوند مهر همه کرده است، تو از خودت چه داری که نشانهی مهرت باشد بر این پیوند؟ آن درختها دقیقن همانهایی هستند که میگویند مهریه را که داده و که گرفته، آی باید سفت بایستی و بگویی آفتاب را برایم بیاور، تا ببینی چقدر مرد داستاناند.
نکند هیچکس خطبه را نمیخواند؟ آنوقت بار درخت نامشروع میشود و خوردنش حرام. تازگیها درختها هم فاز ازدواج سفید و این حرفها را برداشتهاند، میگویند میخواهیم آزاد باشیم و هر وقت نخواستیم پیوند را پس بزنیم. چه حرفها، حرمتها از بین رفته است، دیگر کسی حلال و حرام سرش نمیشود.
حالا خوب است که وقتی جدا میشوند درخت نَرَک میشود و دیگر بار نمیدهد، وگرنه معلوم نبود تکلیف بچهها چه میشد.
خیلیها هم این وسط دکان باز کردهاند؛ عدهای به هوای تدارکات و مراسم، بعضیها هم حوزهی درختیه راه انداختهاند و «عاقد درخت» تربیت میکنند، تازگیها هم که عقد آریایی و این چیزها را مد کردهاند.
قدیمها از این خبرها نبود، هیچ درختی حتی جفتش را نمیدید، بزرگترها دورادور آنها را به عقد هم در میآوردند و حاصلش درختان بارور چند صدساله بود، حالا به یک سال نکشیده زیر پیوندها میزنند و فیلشان یاد دوران مجردی میکند.
نوههایم میگویند تو از دوران عقبماندهای، میگویند خودت را با تغییرات هماهنگ کن، چیزهایی هم دربارهی آزادی بیان و اندیشه و اینها میگویند. من که این چیزها را نمیفهمم، فرقی هم برایم ندارد که به سنتها پایبند باشند یا نه، فقط میگویم حالا که سنگ آزادی را به سینه زدهاند و آن را یافتهاند لااقل فقط به عشق بله بگویند.
چه فرقی دارد که مهریه خورشید باشد یا یک مشت کود وقتی نه ضامن دوام پیوندشان است و نه دلیل سعادتشان؟ لازم هم نیست عاقدی آنجا باشد، اما عشق که باید باشد؛ اگر عشق باشد پیوندشان حلال است. عقل من همینقدر میرسد، دیگر خود دانند.
الهی شکرت…
دکترها در بیمارستان مرا آدمی منطقی یافته بودند که با موضوع مرگ مواجههای متین و معقول دارد، از این رو همه چیز را بیکموکاست به من میگفتند. من هم صبورانه فقط گوش میکردم، نمیخواستم کاری کنم که آنها از موضع روراستیشان فاصله بگیرند، چرا که بیخبری دردی از ما دوا نمیکرد.
یکی از پزشکان که اصالتن ارمنی بود و میکوشید حواسش به احوالات درونی من باشد در پاسخ به این سوال که چقدر امید هست، نگاهم کرد و گفت «مریضِ سختی است.»
او کلماتش را با تأمل و دقت انتخاب میکرد، چیزی که من به جز در چند نفر که همگی استادهایم بوده و هستند در جهان اطرافم ندیده بودم، خودم هم که مسلمن چنین آدمی نبودهام.
آدمهایی که بیشتر میخوانند و کلماتْ بیشتر پیش چشمشان هستند وزن آنها را میفهمند، بنابراین آنها را بیمحابا و بیگدار به سمت دیگران پرتاب نمیکنند.
فرهنگ گفتاری سبب شده است که کلمات را شبیه مشتی سنگریزه زیر دست و پایمان ببینیم و بیهوا آنها را به هر سو پرت کنیم. زورمان میرسد دیگر، کلمات مگر چه هستند؟ به قدر یک سنگریزهی بیارزشند که همه جا فراوان یافت میشوند. فوقش شوت میکنیم و میخورند به صورت کسی یا به شیشهی خانهی کس دیگری، اتفاقی نمیافتد که، فِشنگ مَشقیاند نه یک فشنگ واقعی. فوقش درد ایجاد میکنند یا یک خراش ساده، «چیزی هم که دیگران را نکشد قویترشان میکند»، پس باید قدردان هم باشند.
واقعن وزن سنگین کلمات را درک نمیکنیم و متوجه نیستیم که میتوانند حفرههای عمیقی درون دیگران ایجاد کنند.
گاهی هم کلماتمان بزرگ و سنگین نیستند اما بسیار آسیبزنندهاند؛ مثل سنگ کوچکی که قاطی حبوبات باشد و در حین خوردن زیر دندان کسی برود و دندانش را بشکند.
از دیروز به این میاندیشم که نکند همین نوشتههایم تبدیل به منجنیقی شوند که کلمات سنگمانند را به زندگی مخاطب پرتاب کنند؟ نکند همان فرهنگ گفتاری را با خودم به نوشتههایم آورده باشم و حواسم نباشد؟
(مغزم هم مثل خودم زادهی فرهنگ گفتاری است و یکریز حرف میزند.)
الهی شکرت…
این دل را چرا جزغاله تحویل دادهاند؟ قرار بود فقط مغزپخت شود. چرا حواسشان به آتش نبوده است؟ حالا این دلِ جزغاله را گذاشتهاند جلوی من که چه کارش بکنم؟ خودشان بودند چه کارش میکردند؟ چیزی از این دل باقی نمانده است که، باید مستقیم برود سطل زباله، حتی گربهها هم رغبت به خوردنش ندارند، سیاه و سمی شده است. مگر نمیدانند وقتی چیزی میسوزد سمی میشود، یا مگر نمیدانند که من دل را نرم و آبدار دوست دارم؟ اصلن سلیقهی من هیچ، کدام آدم سالمی دلِ جزغاله سفارش میدهد که من دومیاش باشم؟ بگویید خودشان بیایند ببینم حاضرند این را بگذارند در سینهشان؟ بوی سوختگیاش هم که هفتآبادی را برداشته است، چطور نفهمیدند؟ حالا دیگر کاری است که شده، دلِ سوخته را نمیشود به حال اولش برگرداند. شاید اصلن اینطور بهتر باشد، این همه سال دل داشتن چه گلی به سرمان زده بود؟ بگذار باقی را بیدل بگذرانیم.
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
میشناسد دل من بوی دل سوخته را
الهی شکرت…
اگر به دنبال جایی امن و آرام برای قراری ویژه میگردید، جایی که سکوت باشد و مزاحمتی نباشد، جایی که مطمئن باشید کسی بیهوا داخل نمیشود، جایی که از قوانین دستوپاگیر خبری نیست و میشود راحت هر حرفی را زد، جایی که همه چیز در آنجا به وضوح و شفافیت میرسد و حرف ناگفتهای باقی نمیماند، در پرانتز قرار بگذارید؛ دقیقن داخل پرانتز، چون هیچکس حوصلهی نگاه کردن به آنچه داخل پرانتز است را ندارد، همه از رویش رد میشوند بیآنکه حتی نیمنگاهی به داخلش بیندازند. حتی خود شما هم به پرانتزهای دیگران کاری ندارید. در پرانتز میتوان حتی برهنه نشست و نگران نگاه کسی نبود.
عاشقانهترین و سرّیترین قرارهایتان را داخل پرانتز بگذارید، معاملات بزرگتان را هم در پرانتز انجام دهید، حتی اگر آنجا طلا رد و بدل کنید کنجکاوی کسی را برانگیخته نمیکنید. هیچکس حوصلهی پرداختن به محتویات داخل پرانتز را ندارد، حتی اگر آنجا بوس و بغل باشد. تصور همه این است که در پرانتز توضیحات اضافی آمده است که اگر هم دیده نشوند چیزی از دست نمیرود، پس با خیال راحت بروید داخل پرانتز که آنجا از نامحرم خبری نیست.
الهی شکرت…
هرگز اینگونه به فهمِ دلگیری غروبِ جمعه نرسیده بودم که حالا میفهمم. همهی آنهایی که غروبِ جمعه برایشان دلگیر است حتمن عزیزی در دل خاک دارند و باور کنید که خاک اصلن آنطور که میگویند سرد نیست.
– مگه بچهای؟ اگه دل و جرأتش رو نداری که حرفتُ روراست بزنی و نه بشنوی چطوری به این سن رسیدی؟ منظورم اینه که حالت با خودت خوبه؟ فوقش بهش میگی من ازت خوشم میاد، اونم میگه ولی من بهت احساسی ندارم.
– خب این خیلی چیز مزخرفیه، مگه تو اذیت نمیشی؟
– میشم، ولی آدم از خیلی چیزها اذیت میشه؛ وقتی کارش نمیگیره، وقتی سرش کلاه میذارن، وقتی تصادف میکنه، … ولی به هر حال باعث نمیشه انجامشون نده.
– اونا فرق دارن، این به شخصیت آدم برمیخوره.
– چرا باید به شخصیتت بربخوره، انگار تو مزایده شرکت کردی و هرچقدر هم تونستی قیمت رو بردی بالا اما برنده نشدی، برخوردن نداره که.
– واقعن به نظرت اینا یکیان؟
– آره والله یکیان، من که از خودم نمیگم، سعدی میگه: «اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند/مَنَت به جان بخرم تا کسی نیفزاید»، اونجا که همه با دل میان توی مزایده، سعدی با جون میره که کسی نتونه قیمتِ بالاتر بده. تازه تو که با دل و جونت میری، اما به هزار دلیل ممکنه که برنده نشی.
– گفتنش واسه تو راحته، کسی تو رو مسئول نمیدونه، دستآخر همه به من میگن چرا اختیار رو دادی دست دل.
– اونایی که حرف میزنن تو ساحل نشستن، ما وسط گردابیم*، دیگه واسهمون فرقی نداره.
– تو باید بیشتر از من نگران باشی، چون اگه نه بگه تو میشکنی، من که برمیگردم سر کارهای همیشگیم.
– فکر من نباش، من از شکستن نمیترسم، اما از عاشقی نکردن چرا.
– الان میگی، وقتی شکستی همین خودِ تو از من طلبکار میشی که چرا تن دادم به این ماجرا که حالا تو انقدر درد بکشی.
– تصور کن چهل سال گذشته، قصهی ما اینه که «یکیُ میخواستیم، اما هیچوقت بهش نگفتیم.» یا این که «یکیُ میخواستیم، بهش گفتیم، قیمتم بالا بردیم، اما نشد، باختیم تو مزایده، ولی حداقل توش شرکت کردیم.» به نظرت کدوم قصه شنیدنیتره؟ واسه خودمونها، نه واسه بقیه. کدوم رو تعریف کنیم از خودمون راضیتریم؟
– لعنت به تو که هیچوقت کوتاه نمیای، تا ما رو به خاک نزنی ولکن نیستی.
– اگه اختیار زبون و دست و پا دست من بود تا به حال صد بار رفته بودم پیشش و گفته بودم.
– عقل بیچارست در زندان عشق/چون مسلمانی به دست کافری
– خب، حالا، چسناله نکن. تو فقط دستورشُ صادر کن، بقیهاش رو من خودم گردن میگیرم.
– پس کمک کن، برم چی بگم؟
– اول از این در وارد شو:
«بودم بر آن که عشقِ تو پنهان کنم ولیک/شهری تمام غلغله و ماجرای تست»
– خب بعدش؟
– بعد بگو:
«من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم/تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری»
– به نظرت باید انتظار چه برخوردی رو داشته باشیم؟ تو که سیگنالها رو میگیری و حسها رو میفهمی به نظرت چقدر جای امیدواری هست؟
– ببین، تمام لطفش به این هیجانشه، میشه انقدر فکر نکنی؟ فقط بازی رو خراب میکنی، چرتکه ننداز، چه خیری دیدی از این همه عافیتطلبی؟ برو تو دل ماجرا، هر چی پیش اومد یه جوری باهاش کنار میایم، یادت باشه که قراره عاشقی کنیم نه حسابوکتاب.
این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام، با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بُن سوزیدهام
الهی شکرت..
*ای برادر ما به گرداب اندریم/ وانکه شنعت میزند بر ساحل است
(ملافهها دیگر بوی تو را نمیدهند، و این یعنی خیلی وقت است که رفتهای.)
کاش آدمها این همه چیز از خودشان به جا نمیگذاشتند تا بعد از رفتنشان آن چیزها دندان دربیاورند و جگر آدم را دندانگزیده کنند.
ای آدمها، پیش از رفتنتان هر چه دارید بسوزانید، یا دور بریزید یا ببخشید. چیزی را برای ماندگان نگذارید که دردِ جای خالیتان خود به قدر کافی التیامناپذیر است و طاقتآزمایی بر نبودنتان دشوارترین آزمون هستی است که اگر شکیبایی بر یادبودهایتان هم بر آن بیفزاید، بعید است دیگر آدمی را زندگی از گلو پایین برود.
(هفت ماه گذشت و الهی شکرت…)
هنوز بیهوا دستم میرود سمت گوشی که زنگ بزنم و حالت را بپرسم اما یادم میآید که گوشیِ خاموشت ماههاست که در کشوی میزم است و شمارهات در میان مخاطبان محبوبم دیگر هرگز صدای تو را به گوشم نخواهد رساند.
شاید باور نکنی اما چیزی که دمار از روزگار آدم درمیآورد همین «هرگز» لعنتی است؛ اینکه چیزهایی بودهاند که دیگر هرگز نخواهند بود. حالا تنها شادیام این است که این غمِ توانفرسا بر قلبِ حساس تو ننشست.
تولدت مبارک عزیزِ قلبم… امیدوارم آنجا جشن خوبی برایت گرفته باشند، شمع که فوت میکردی ما را دعا کن.
۱۴۰۴/۰۳/۰۳
الهی شکرت…
الهی، بدون تو نمیشود.
بدون تو هرگز نشده است و هرگز نخواهد شد.
بدون تو تاریک است، بدون تو دلگیر است، بدون تو ترسناک است.
بدون تو من نیستم که بخواهم ببینم میشود یا نه.
الهی، تو باش.
همانقدر نزدیک که گفتهای باش.
از آن فاصلهای که گفتهای حتی ذرهای دورتر نشو.
اگر میشود از آن هم نزدیکتر شو؛ نزدیکتر از «نزدیکتر از رگ گردن».