عید نو یا نو عید
اسمش را گذاشتهاند «عیدِ نو» یا «نو عید»، اما نه عید است نه نو.
من زندگی کردن را ذره ذره یاد گرفتم. سی سالگی سرآغاز تحولی بزرگ در من بود؛ کشف مسیرهای جدید، کشف شاد بودن و لذت بردن از اتفاقات ریز و درشت، کشف عاشقی، کشف ساده گرفتن زندگی، کشف خندیدن از ته دل، کشف خود را دوست داشتن و خلاصه کشف هر چیزی که می توانست از من آدم بهتری بسازد.
اسمش را گذاشتهاند «عیدِ نو» یا «نو عید»، اما نه عید است نه نو.
به مادر گفتم «امسال تولدت یک تاریخ خاص است؛ ۱۴۰۳/۰۳/۰۳، این تاریخ دیگر هرگز تکرار نمیشود.» خوشحال شد، خاص بودن را دوست داشت. رفتنش هم خاص بود، آنقدر خاص که فیلمهایش دست به دست میان مردم میگشت و همه دربارهاش حرف میزدند. این را هم گفتم؛ گفتم مادر معروف شدهاید، فیلمهایتان همه جا هست. باز […]
این اولین تجربهی آووکادویی من است که ظاهرن با موفقیت پیش میرود. در عمرم یک عدد آووکادو خوردم آن را هم مجبور کردم که جوانه بزند و خودش را گسترش دهد که خدایی نکرده ضرر نکرده باشیم. تازه همان یک عدد را هم خودم نخریده بودم، اگر خودم برایش هزینه کرده بودم حتمن مجبورش […]
یکی از همین روزهای سرد زمستانی، پسر همسایه فقط با یک شورت در بالکن ایستاده بود، درحالیکه من در خانه جوراب پشمی پوشیده بودم و لباس بافتنی به تن داشتم. البته میزان چربی بدنش خیلی بیشتر از من بود اما به هر حال جسارتش هم قابل تحسین بود؛ هم برای لخت بودن در سرما، هم […]
اعتراف میکنم خیلی جاها از دستم برمیآمده که کاری انجام دهم، اما خودم را به ندیدن و نشنیدن و نفهمیدن زدهام تا از زیر بارش شانه خالی کنم. الهی شکرت…
اعتراف میکنم مغزم مثل بچهی بیتربیتی است که با فحشهای آبدار و حرفهای رکیک در هر جمعی آبروی پدر و مادر را میبرد. باید شش دانگ حواست پی او باشد که چه چیزی از دهانش بیرون میآید و دائم خجالت بکشی و توضیح بدهی که به خدا من خیلی حواسم هست، نمیدانم این حرفها را […]
اعتراف میکنم اغلب اوقات مدعی شدهام که اثری از حسادت در وجود من نیست و من به چیزی یا کسی حسادت نمیورزم اما به خودم آمدم و دیدم که یک سال تمام درگیر حسادت به یک نفر بودم آن هم فقط به خاطر ظاهرش تا اینکه بالاخره از آن حس خلاص شدم. چقدر چیز گندی […]
اعتراف میکنم وقتی میشنوم که پدرم را در بچگی فلک کردهاند آن هم به خاطر کاری که نکرده بوده، میتوانم بروم مدیر و ناظم الدنگشان را پیدا کنم و دق دلی همهی بچه مدرسهایها را از تمام مدیرها و ناظمهای الدنگ بر سر آنها خالی کنم. اینجور وقتها تمام چیزهایی که یاد گرفتهام تبدیل به […]
اعتراف میکنم که خیلی وقتها فکر کردهام (یا بهتر است بگویم توهم زدهام) که آدم متفاوت و مهمی هستم. برایم پذیرفتن اینکه توفیری با بقیه ندارم غالبن سخت بوده است. همیشه هم این حقیقت محکم توی صورتم خورده است که یک آدم کاملن معمولی هستم با یک داستان معمولی در کتاب زیستن که با یا […]
اعتراف میکنم در خانه وقتی سبزیخوردن میخورم سبزی را با مشت برمیدارم و یک مرتبه در دهان میگذارم، درحالیکه لِنگ شاهی و ریحان تا مدتی بیرون دهانم آویزان است و ذره ذره آن را به داخل میکشم، اما وقتی پیش دیگران سبزی میخورم یکی یکی برمیدارم و ساقهی اضافی را هم جدا میکنم که خدایی […]
الهی، بدون تو نمیشود.
بدون تو هرگز نشده است و هرگز نخواهد شد.
بدون تو تاریک است، بدون تو دلگیر است، بدون تو ترسناک است.
بدون تو من نیستم که بخواهم ببینم میشود یا نه.
الهی، تو باش.
همانقدر نزدیک که گفتهای باش.
از آن فاصلهای که گفتهای حتی ذرهای دورتر نشو.
اگر میشود از آن هم نزدیکتر شو؛ نزدیکتر از «نزدیکتر از رگ گردن».