روز مادر
نمیدانم کدامیک غیرمنصفانهتر است؛ اینکه بتوان مادری مثل تو بود و مادر نشد؟ یا اینکه بتوان مادری مثل تو بود و مادر شد؟ غروب در مزار مادر
من زندگی کردن را ذره ذره یاد گرفتم. سی سالگی سرآغاز تحولی بزرگ در من بود؛ کشف مسیرهای جدید، کشف شاد بودن و لذت بردن از اتفاقات ریز و درشت، کشف عاشقی، کشف ساده گرفتن زندگی، کشف خندیدن از ته دل، کشف خود را دوست داشتن و خلاصه کشف هر چیزی که می توانست از من آدم بهتری بسازد.
نمیدانم کدامیک غیرمنصفانهتر است؛ اینکه بتوان مادری مثل تو بود و مادر نشد؟ یا اینکه بتوان مادری مثل تو بود و مادر شد؟ غروب در مزار مادر
دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست نه اینکه تفأل زده باشم به حافظ، واقعیت این است که حافظ خودش به خودش تفأل زد و این بیت را درست همین امروز به گوشم رساند. چه خوب میدانست که پاسخم چیست؛ «دولت […]
رشد موهایم کاملن متوقف شده است، یا بهتر است بگویم عجیب شده است؛ موهایم از ریشه رشد میکنند اما از ساقه نه. رنگ متفاوتِ ریشهها خبر از بلند شدن موها میدهد اما قد مو چیز دیگری میگوید. انگار موهایم جایی در وسط راه گم میشوند. شاید در میان موهایم موجودی مخفی شده است که آنها […]
چندی قبل نوشته بودم: «در پاییز آب از سرِ درماندگیها میگذرد.» فکرش را هم نمیکردم که در همین پاییز آب از سر درماندگیهایم بگذرد. چقدر جهان شبیه چیزهایی میشود که میگوییم. حالا میهراسم که بگویم ناامید و خستهام. میهراسم که بگویم ما این شهر را بدون تو چگونه طاقت بیاوریم؟ شهری که در آن به […]
هر وقت دلم میخواست کلید میانداختم و داخل میشدم. مادر همیشه گرم و دلگشا استقبال میکرد؛ هم با لبخند و آرامشش و هم با قوری چای همیشه آماده روی سماورش. امروز هم کلید انداختم و داخل شدم، عکس مادر درست جلوی در به استقبالم آمد. پدر گفت: «بالاخره شعری که برای مامان مینوشتم رو کامل […]
تو که هر طور میرفتی ما در غم میسوختیم چه رسد به اینکه اینطور بروی چه رسد به اینکه حتی موهای قشنگت سوخته باشند لابد باید اینطور میرفتی لابد این معاملهی تو با خدای خودت بوده است امیدوارم نگران ما نباشی امیدوارم قلبت آرام باشد امیدوارم گذر کرده باشی امیدوارم در جهانی که تو هستی […]
نامی ز ما بمانَد و اجزای ما تمام در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود و آنگه که چند سال برین حال بگذرد آن نام نیز گم شود و بینشان شود این را سعدی جان میگوید؛ اینکه نام ما هم بعد از چند سال از صفحهی روزگار پاک میشود. نام ما برای دایرهی […]
«از دست دادن» بزرگترین ترس انسان است؛ از دست دادن عزیز، از دست دادن مال، عزت و آبرو، زمان، رابطه، سلامتی و هر چیز کوچک و بزرگ دیگری که تصور میکند یک روزی آن را به دست آورده است. ریشهی تمام ترسها به این از دست دادن میرسد. حتی تصورِ از دست دادن قلب آدم […]
مهم نبود اگر همهی ما پشت در بودیم یا حتی داخل اتاق، مادر در آن تن، تنها بود. همهی ما در تنهایمان تنها هستیم و این تنهایی با وجودیکه گاهی ترسناک مینماید اما در عین حال ارزش معناداری به بودنمان میبخشد. اگر این تنهایی وجود نمیداشت ما به آدمها و چیزها وابسته میشدیم. ما حتی […]
مادر که به بیمارستان رفت انگار یک کاسهی بزرگ غم روی دست و دلمان ماند و وقتی از بیمارستان به خانهی ابدیاش نقل مکان کرد آن کاسه زمین خورد و تبدیل شد به صدها غم کوچک و بزرگ که این طرف و آن طرف پخش شدند. حالا ما باید این تکهها را که بعضیهاشان خیلی […]
من زندگی کردن را ذره ذره یاد گرفتم؛ سی سالگی سرآغاز تحولی بزرگ در من بود؛ کشف مسیرهای جدید، کشف شاد بودن و لذت بردن از اتفاقات ریز و درشت، کشف عاشقی، کشف سادهگرفتن زندگی، کشف خندیدن از ته دل و خلاصه کشف هر چیزی که میتوانست از من آدم بهتری بسازد.
الهی شکرت...