مطالب توسط مریم کاشانکی

,

استاد سخن منم یا سعدی؟

به اندازهٔ بود باید نمود خجالت نبرد آن که ننمود و بود اگر کوتهیْ پای چوبین مبند که در چشم طفلان نمایی بلند منه جان من آب زر بر پشیز که صراف دانا نگیرد به چیز زر اندودگان را به آتش برند پدید آید آنگه که مس یا زرند کسانی که فعلت پسندیده‌اند هنوز از […]

برمی‌گردم پای کامپیوتر

لباس‌های تیره را در ماشین لباس‌شویی می‌ریزم، مخزن آن را با ژل ماشین ظرفشویی پر می‌کنم، می‌فهمم که اشتباه کرده‌ام، می‌گویم «آخ، آخ.. این که مال لباس‌های رنگی بود.» می‌فهمم که اشتباه مضاعف کرده‌ام «نه، اینکه مال ماشین ظرفشویی بود.» اشتباهم را رفع و رجوع می‌کنم و برمی‌گردم پای کامپیوتر. یادم می‌آید که روشنش نکرده‌ام، […]

دافچاه

نام محله‌ای در شمال «دافچاه» است؛ «حتما آنجا چاهی هست که داف‌ها را داخلش می‌اندازند، چاهی پر از در و داف، پس هیچ زیبارویی آنجا نیست، احتمالن همه معمولی هستند، اگر خودتان را داف می‌دانید آنجا نروید، احتمالن حاکمین این محله خانم‌ها هستند، چاهی پر از در و داف به مراتب بهتر از چاهی پر […]

,

اردیبهشت

سال نو برای من همواره نه از فروردین بلکه از اردیبهشت شروع می‌شد که از اولین روزش تا رسیدن به روز تولدم هزار بار به همه یادآوری می‌کردم که چه نشسته‌‌اید که اردیبهشتی دیگر از راه رسیده است. حالا می‌بینم که نه اردیبهشت برایم معنای شروعی تازه را دارد و نه نزدیک شدن به تولدم […]

,

سوراخ کردن گوش

تازگی‌ فیلم سوراخ کردن گوش دختری هشت‌ساله را دیدم؛ مادرش دستش را گرفته بود و سعی می‌کرد به او آرامش بدهد، خانمی که قرار بود کار را انجام دهد می‌گفت هر وقت که تو بخواهی انجامش می‌دهیم، به من اعتماد کن، اول آرام شروع می‌کنم و بعد سریع تمامش می‌کنم و توضیح می‌داد که بسته‌بندی […]

,

خُرمانِکوهی و خُرماسِتایی

به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم مثلن به جای اینکه شخصیتم را در رانندگی ارتقاء دهم، محل دوربین‌ها را شناسایی می‌کنم. مدت‌هاست که می‌دانم هیچ و هیچ بهتر از دیگران نیستم. از آن مهم‌تر می‌دانم که بی‌فایده‌ترین کار جهان این است که سعی کنم خودم را بهتر از آنچه هستم نشان دهم، نه به این […]

,

بارِ حسرت

زن میانسالِ زیبا و جذاب روبرویم نشسته است و از ناکامی در تحقق رویاهای جوانی‌اش می‌گوید؛ از اینکه به هر کاری علاقه داشته به دلیل مخالفت خانواده و شرایط نتوانسته است به آن بپردازد و اینکه تنها کاری که با سماجت به سرانجام رسانده شغل معلمی بوده که بالاخره در آن بازنشست شده است. گفتم […]

,

پیام‌هایی که می‌فرستیم

شعار تبلیغاتی یکی از تولید‌کنندگان ابزارآلات صنعتی این است: «آخرین ابزاری که می‌خرید.» هر بار این پیام را می‌شنوم گفت‌و‌گویی که در ذهنم شکل می‌گیرد این است: «این ابزار رو می‌خرن و استفاده می‌کنن و در اثر استفاده از اون می‌میرن و این میشه آخرین ابزاری که در عمرشون خریدن.» هرگز آن طرف جریان که […]

, ,

مکالمه با مجنون

– سرانجام‌هایی نافرجام در فرجام‌هایی بی‌سرانجام گم می‌شوند و ما را با خود به دنیاهایی بی‌فرجام می‌برند. – باز چی زدی؟ – زده‌ام رنگ زرد به زندگی زیروروشده‌ام که حالا شده است زردآبه‌ای تلخ که هر دم می‌زند زیر حلقم و می‌ریزد بر زمین زیست‌گاهم. – ظاهرن هر روز داری مجنون‌تر میشی… – جنونی که […]

فرق ما با قدیمی‌ها

قدیمی‌ها زندگی را به مراتب ساده‌تر می‌گرفتند؛ مثلن خانم فروهر یک جایی می‌گوید «ای خدا، بازم… دلمُ دارم می‌بازم، حس می‌‌کنم دوباره عاشقِ عاشق هستم.» آنها مکرر عاشق و فارغ می‌شدند، درحالیکه ما برای یک بار عاشق شدن آنقدر همه چیز را می‌سنجیم که حوصله‌ی عشق از ما سر می‌رود. قدیمی‌ها آنقدر گشاده‌دل بودند که […]