امروز چشممان به جمال اولین برف امسال روشن شد. برفْ متین‌ترین پدیده‌ی طبیعی است؛ یک جور وقار خاصی دارد که در حضورش هیچ هیاهویی باقی نمی‌ماند. همین که برف شروع به باریدن می‌کند سکوت حکمفرما می‌شود و آدم‌ها تنها به نظاره‌ی این تجلی لطیف و موزونِ برکت الهی می‌ایستند.

صدها بار باریدن برف را دیده‌ایم اما هر بار به اندازه‌ی روز اول شگفت‌زده می‌شویم از مشاهده‌‌ی این ماهیتی که نمی‌توانیم تعریف دقیقی از آن داشته باشیم؛ این چیزی که حجیم است اما در یک آن تبدیل می‌شود به هیچ، این چیزی که سنگین است اما ظریف، ظریف است اما مهیب، آرام است اما جسور، جسور است اما نجیب… برف مجموع اضداد است،‌ نمی‌توان هیچ چیزی را با قطعیت در مورد این موجودیت گفت فقط می‌شود گفت که برف آدم را مسخ می‌کند.

دیروز در کارگاه یکی از آن روزهایی بود که انگار کش می‌آیند و نمی‌خواهند تمام شوند؛ یک کارِ بی‌وقفه بود تا پاسی از شب. صبح که به کارگاه رفتم می‌دانستم که باید کار را جمع کنم. عزمم را جزم کرده بودم که جمع شود. هر یک عدد از کارها را از دهان شیر بیرون می‌کشیدم؛ یکی جیب نداشت، یکی یقه نداشت، یکی آستین نداشت،‌ یکی مچ نداشت، یکی هم که کلن مصداق بارز همان چهار پرنده‌ی ابراهیم بود که هر تکه‌اش یک جایی بود و باید سرهم می‌شد. بالغ بر هزار بار بین بخش‌های مختلف کارگاه رفت و آمد کردم،‌ خودم شکافتم، خودم اتو زدم، خودم تا زدم و بسته‌بندی کردم، خودم شمارش کردم… همه رفتند و ما آخرین نفرهایی بودیم که خارج شدیم. کمرم تیر می‌کشید و پاهایم توان نداشتند اما در نهایت کار را جمع شده تحویل دادم. 

امروز صبح اما با منظره‌ی بارش برف از خواب بیدار شدیم و همین صحنه کافی بود تا همه چیز را بشوید و ببرد. احسان صبح زود بدون صبحانه به مقصد قزوین حرکت کرد. من هم لیست بلندبالایی داشتم که باید به همه‌شان رسیدگی می‌کردم.

مادر خواب مانده بود اما عجله‌ای هم نبود. اول بانک ملی و بعد بانک شهر، هر دو با جای پارک عالی. با مادر که بیرون می‌روم مهم است که ماشین دور نباشد چون مادر نمی‌تواند مسافت زیادی را پیاده برود. در هر دو مورد جای پارک ماشین بسیار خوب بود و به راحتی توانستم مادر را سوار کنم. 

به خانه برگشتیم و این بار با پدر بیرون رفتیم. باید پدرم را به دندانپزشکی می‌بردم. از قبل محلش را روی نقشه علامت‌گذاری کرده بودم. خیلی راحت و بی‌دردسر رفتم و یک جای پارک عالی هم منتظرم بود. کلینیک دندانپزشکی شلوغ بود اما خدا را شکر آنقدری که فکر می‌کردم طول نکشید و کارمان انجام شد. 

پدر فقط کت و شلوار با یک پیراهن و یک زیرپیراهنی پوشیده بود. هر چه به او اصرار کرده بودم که کاپشن بپوشد می‌گفت نه گرمم می‌شود، کاپشن برای پیاده‌روی است نه برای رفت و آمد با ماشین. 

گفتم «حالا زیرِ پیراهنت یه چیز گرم پوشیدی دیگه انشالله؟» گفت «آره، زیرپیراهنی» 🙄 گفتم «گرمت نشه حالا، کلافه نشی از گرما، نپزی انقدر پوشیدی، خیس عرق نشی بیای بیرون سرما بخوری، گُر نگیری، احساس خفقان بهت دست نده، کمربندت چطوری بسته شد حالا؟»

اگر فکر می‌کنید عین این لیست را نگفتم کاملا در اشتباهید. تازه پدر گفت که زیرپیراهنی‌اش یک مدل گرم بوده که آن را با یک مدل خنک‌تر عوض کرده است 😟 تمام مدت هم راه می‌رفت و می‌گفت هوا عالی است.

حالا مادر دقیقا نقطه‌ی مقابل پدر است و ما همگی به مادر رفته‌ایم. جمله‌ی ثابت مادر حتی وسط چله‌ی تابستان این است «اصلا گرم نمی‌شیم» و باور کنید که ما بیزاران از سرما واقعا گرم نمی‌شویم.

بعد با پدر برای خرید خرما رفتیم که باز هم یک جای پارک بسیار عالی در چند قدمی مغازه نصیبمان شد. خداوند همیشه یک جای پارک خوب را برای من کنار می‌گذارد و من بسیار زیاد سپاسگزارش هستم. 

برف بی‌وقفه و پربار می‌بارید و ما را غرق لذت می‌کرد. آن هم وقتی بخاری ماشین گرم است و از ترمز‌هایش هم مطمئنی. با آرامش به خانه برگشتیم اما هوای حسابی سرد شده بود. 

دندان‌های پدر که درست شد خیالم راحت شد. حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. 

واقعا سپاسگزار خداوندم که این فرصت و این امکان را دارم تا کارهای کوچکی برای پدر و مادرم انجام دهم.

ظهر شده بود. در مسیر برگشت به خانه شیر و ماست و پنیر خریدم و از لحظه‌ی رسیدنم دست به کار شدم. بالاخره توانستم مشکل اینترنت را پیگیری کنم. لازم بود که کارشناس مخابرات به خانه بیاید و هیچ روزی نبود که من خانه باشم. بالاخره امروز انجام شد. خانه را جارو زدم و گردگیری کردم. دو سری لباس شستم و لباس‌های خشک را سر جایشان گذاشتم. کباب‌تابه‌ای را آماده کردم و برنج را هم خیس کردم. 

چند ساعتی پای کامپیوتر کار داشتم که انجام دادم، بعد هم به سرعت دستشویی را شستم و دوش گرفتم و دوباره پای کامپیوتر برگشتم. 

من در این خانه نظافت کردن را بسیار ساده می‌گیرم. با اینکه احسان معتقد است که تمام وقت و انرژی‌ام را صرف این قبیل کارها می‌کنم درحالیکه خانه تمیز است اما من خودم می‌دانم که زمان بسیار کمی را در مقایسه با گذشته صرف این کار می‌کنم. 

کف اینجا موکت است و نیازی به تی زدن نیست و این خودش یعنی حذف یک کار بسیار بزرگ. در ضمن یک خانه‌ی قدیمی از یک حدی بیشتر تمیز نمی‌شود بنابراین اصلا نیازی به سابیدن نیست. خلاصه که واقعا کارم راحت شده است و بسیار از این بابت راضی‌‌ام.

این روزها اتاق فکر سرد شده است و من هم کنج دنجم را به جای دیگری منتقل کرده‌‌ام؛ یک جایی وسط سالن درست در مقابل یک شوفاژْ نشیمن درست کرده‌ام. صبح‌ها آنجا به قهوه و نوشتن می‌پردازم و شب‌ها به خواندن. مابقی روز را هم با حسرتِ نشستن در آن نقطه سپری می‌کنم.

الهی شکرت…

با وانت رفتیم و با کپچر برگشتیم. یک مرتبه یک ارتقای چند صد پله‌ای داشتیم. از نشستن در یک وجبی شیشه با صد کیلو بار روی پاهایمان، بدون ضبط صوت و با تکان‌های شدید رسیدیم به گرمکن صندلی و سیستم صوتی عالی و حرکت نرم و روان. 

موادی که در ساخت داخل کپچر استفاده شده است بوی خاصی دارد که حال من را بد می‌کند. اما سعی می‌کنم به آن توجه نکنم و به جایش خوبی‌هایش را ببینم. 

بالاخره با تلاش و ممارست فراوان موفق شدم لپ‌تاپم را به آخرین نسخه‌ی سیستم عامل ارتقا دهم؛ نسخه‌ی ۱۳ (MacOS Ventura). می‌نویسم تا یک زمانی بخوانم و تعجب کنم از اینکه در زمانه‌ی نسخه‌ی 13 می‌زیسته‌ام.

در حال حاضر من مجهز به جدیدترین نسخه‌ی سیستم عامل مک هستم‌. چیزی که جالب است این است که من در این گوشه‌ی دنیا با این اوضاع اینترنت کاملا در سطح کسی هستم که الان در آمریکا زندگی می‌کند و به اینترنت پرسرعت دسترسی دارد. فرقی نمی‌کند کجا زندگی می‌کنی؛ اگر خواسته‌ات به اندازه‌ی کافی بزرگ باشد قطعا شرایط طوری رقم می‌خورد که تو به خواسته‌ات برسی.

هوا ناگهان بسیار سرد شد؛ سرد و ابری. جاده‌ی قزوین را مه گرفته بود و من چقدر عاشق این مدل آب و هوا هستم. البته سرما را دوست ندارم اما ابر و مه و این قبیل متعلقات را بسیار دوست می‌دارم.

مه گرفتگی از ویژگی‌های بارز این جاده است. اگر در فصل سرما، صبح خیلی زود یا شب خیلی دیروقت وارد این جاده شوید اغلب در شرایطی قرار خواهید گرفت که واقعا یک متری خودتان را نمی‌بینید. من بارها این شرایط را تجربه کرده‌ام؛ چه زمانی که دانشجو بودم چه وقتی که خودم رانندگی می‌کردم. 

در زمان دانشجویی که با اتوبوس رفت‌و‌آمد می‌کردیم همیشه یکی دو نفر از دانشجوهای پسر کنار راننده می‌ایستادند و هر از چندگاهی با صدای بلند می‌گفتند «علی بگیر اونور» «علی بپاااا». 

اگر آنها نبودند احتمالا من هم الان مشغول نوشتن این کلمات نبودم‌.

راه حل نوشتن روزانه‌ها را پیدا کردم؛ Google Docs را جایگزین Google Keep کرده‌ام چون همیشه در دسترس است، علاوه بر اینکه امکانات نوشتاری آن بسیار بهتر است و به سرعت هم بین گوشی و کامپیوتر سینک می‌شود. (سینک شدن یعنی همگام‌سازی؛ در واقع به حالتی می‌گویند که اطلاعات بین دو دستگاه یکی می‌شود. مثلا شما در گوشی موبایل چیزی می‌نویسید و وقتی به کامپیوتر مراجعه می‌کنید نوشته‌ی شما آنجا هم در دسترس است و می‌توانید از جایی که متوقف شده بودید ادامه بدهید. توضیح می‌دهم که اگر کسی می‌خواند و نمی‌داند متوجه‌ی موضوع شود. اگر برای شما توضیحِ واضحات است به بزرگی خودتان ببخشید) 

امروز زودتر حرکت کردیم تا اول برویم تهران. خواهر احسان یک سری وسیله نیاز دارد که خانواده مهیا کرده بودند و ما آنها را به دست پدر همسرش رساندیم که قرار است کریسمس را آنجا بگذراند. به موقع رسیدیم و برگشتیم. احسان پیاده شد که نان بگیرد و گفت که پیاده برمی‌گردد. من هم به خانه رفتم. 

من از ایستادن در صف بیزارم. واقعا حاضرم که نان نخورم اما برای گرفتنش در صف نایستم. اوایل زندگی‌مان، چند بار صبح خیلی زود که رفته بودم پیاده‌روی در برگشت نان گرفتم که آن وقت روز صف نبود و بعد از آن هم دیگر هرگز برای نان گرفتن نرفتم. 

کلن ایستادن در صف خط قرمز من است؛ فرقی نمی‌کند که در صفْ نان می‌دهند یا طلا. اگر مجبور باشم برای گرفتنش در صف بایستم حتما قیدش را می‌زنم. فکر می‌کنم ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که به هیچ وجه نیازی به ایستادن در صف نداریم. چون همیشه گزینه‌های دیگری هم هست. می‌دانم که نان تازه مزه‌ی بسیار متفاوت‌تری دارد اما این تازگی اولویت من نیست. زمان و انرژی‌ام برایم اولویت بالاتری دارد. 

واقعا درک نمی‌کنم که چرا باید مجبور باشیم در صف بایستیم تا نان تازه بگیریم!! چرا سیستمی را ایجاد نمی‌کنند که نیازی به ایستادن در صف نباشد اما همچنان بتوان نان تازه گرفت؟ قطعا باید راهی وجود داشته باشد.

مادر قرمه‌سبزی مبسوط و مفصلی درست کرده بود اما خودش نبود. البته خوشبختانه این بار دیگر به مراسم ختم نرفته بود بلکه برای جشن تولد نوه‌ی پسر‌خاله‌ام رفته بود. (بعضی از پسر‌خاله‌هایم آنقدر بزرگ هستند که خودشان نوه دارند. حتی یک دختر‌خاله‌ای دارم که تقریبا هم‌سن و سال مادرم است)

مادر بعد از ظهر آمد. سمانه موهایش را سشوآر کشیده بود و آرایشش کرده بود. مثل همیشه دلبر شده بود پنبه خانم. مخصوصا حالا که هم لاغرتر شده است و هم صورتش جوان‌تر شده.

من امروز نان خرمایی تازه‌ خوردم و چقدر هم مزه داد. این اولین باری بود که بعد از این مدت چنین چیزی می‌خوردم. نان خرمایی قسمت اعظم شیرینی‌اش را از خرما می‌گیرد. البته آرد هم دارد که اشکالی ندارد بعد از این همه مدت.

به مادرم گفتم وقتی به سالگرد رژیممان برسیم (اول ژانویه  ۲۰۲۳ معادل ۱۱ دی ۱۴۰۱) می‌توانی به خودت جایزه بدهی و هر چیزی دلت خواست را بخوری. گفت دوست دارد لوبیاپلو بخورد. ای جانم… من هم اگر قرار باشد یک غذای برنجی را انتخاب کنم ترجیحم به چنین غذایی است به جای برنج ساده.

تا عصر دور هم نشستیم و کلی حرف زدیم. قرار ما برای جمعه‌ها روشن نکردن تلویزیون و معاشرت کردن با یکدیگر است که خیلی هم مزه می‌دهد. 

قزوین که بودیم برای همسایه شیرینی گرفته بودیم. وقتی به خانه رسیدیم کاسه کاچی را هم با شکلات پر کردم و به در خانه‌‌شان رفتم و یک بار دیگر تولد نوه‌شان را تبریک گفتم و از کاچی خوشمزه‌شان هم تشکر کردم. نام نوه‌شان «ژیوان» است. من عاشق نام‌های کوردی هستم. به نظرم کوردها زیباترین نام‌ها را دارند. 

گفتند ژیوان به معنی «بانی زندگی» یا «امید به زندگی» است که به نظر من واقعا قشنگ است.

دوش گرفتم و بعد هم دو سه ساعتی در آشپزخانه بودم و خیلی چیزها را سر و سامان دادم.

تیم ملی پرتغال هم از کره‌ی جنوبی باخت که معنی این باخت صعود کردن پرتغال و کره به دور بعدی و حذف شدن تیم اوروگوئه بود. هیجان فوتبال به همین غیرقابل پیش‌بینی بودن آن است. 

هوا به شدت سرد شده است و الان هم پاهای من یخ زده‌اند. باید جوراب پشمی بپوشم. 

احسان مدیر مالی شرکت است و الان هم در حال محاسبه کردن حقوق‌ بچه‌هاست. بچه‌ها در کارگاه از احسان وحشت دارند. اگر روی وسیله‌ای نام او نوشته شده باشد هیچ‌کس جرأت ندارد از کنارش رد شود. چه برسد به اینکه آن وسیله را بردارد و گم کند. 

روی خودکارش نوشته شده است: «احسان خان و دیگر هیچ‌کس». دقیقا با همین کلمات و واقعا هیچ‌کس به آن دست نمی‌زند. هیچ‌کس جرأت نمی‌کند چیزی را بدون هماهنگی او مورد استفاده قرار دهد. 

حالا قسمت جالب قضیه این است که اعضای هیأت مدیره هم در مورد هزینه‌ها از او می‌ترسند. به هیأت مدیره می‌گوید «شکمتان را شب در خانه‌‌ی خودتان سیر کنید. اینجا موقع نهار فقط ته‌بندی کنید در حدی که چشم‌هایتان دو دو نزند و موقع کار کردن غش نکنید» 😄🤭

خلاصه که همیشه سوژه‌ی خنده داریم از کارها و حرف‌های احسان. اما در عین حال هوای بچه‌ها را دارد. چون می‌داند بعضی‌هایشان در شرایط سختی هستند همیشه حواسش به آنها هست. 

به هر حال بدون کنترل هزینه‌ها نمی‌توان یک بچه‌ی کوچک را به ثمر رساند. مجبوریم که مراقب هزینه‌هایمان باشیم تا بتوانیم از پس هزینه‌های اصلی مانند حقوق بچه‌ها و توسعه‌ی کارگاه بربیاییم. 

الهی شکرت…