صبح را با حالت تهوع شروع کردم. قبلا هم این اتفاق برایم افتاده است؛ صبحِ روزِ بعد از روزه‌داری بیست و چهار ساعته انگار که تعادل الکترولیت بدنم به هم میخورد و این مرا دچار سرگیجه و حالت تهوع می‌کند.

بعد از یک فستینگ ۱۲ ساعته صبحانه می‌خورم و صبحانه خوردن حالم را بهتر می‌کند.

روزم را با خواهر کوچکم و به خرید کردن برای او می‌گذرانم. اوقاتی که با او سپری می‌کنم برایم بسیار لذتبخش است؛ ما ساعت‌ها و ساعت‌ها حرف می‌زنیم؛ از افکارمان، اهداف و رویاهایمان، آگاهی‌های جدیدی که کسب کرده‌ایم،…

می‌توانیم روزها درباره‌ی این چیزها حرف بزنیم و اصلا احساس خستگی نکنیم.

همواره بر این باور بوده‌ام که برای یک خانم، خواهر داشتن نعمت بسیار بزرگیست و خداوند مرا تمام و کمال از این نعمت بهره‌مند کرده است.

خانه‌ی خواهرم آلبالو خوردم و باید اعتراف کنم که زیاد هم خوردم. معده‌ام از خوردن میوه بعد از این همه مدت آن هم با این حجم زیاد، تعجبِ درخوری کرد و به شدت واکنش نشان داد.

تا به حال در تمام زندگی‌ام چنین تجربه‌ای از به هم ریختن اوضاع داخلی نداشتم، نمی‌خواهم وارد جزئیات شوم فقط همینقدر بگویم که از بعد از ظهر و شب هیچ چیزی به خاطر ندارم به جز بست نشستن پشت در دستشویی…. تا من باشم دیگر از این غلط‌ها نکنم.

الهی شکرت

کارگاه – شکستن روزه بعد از دقیقا بیست و چهار ساعت.

تعادل عمومی بدنم بسیار خوب است. قبلا تجربه‌ی بیست و دو ساعت روزه‌داری را داشتم. این بار راحتتر بود. تنها مشکلی که برایم پیش‌ می‌آید این است که در حین روزه‌داری گاهی اعصابم تحریک می‌شود اما در مجموع خوبم. یکی دو ساعت آخر توان زیادی برای حرکت کردن نداشتم اما حالم بد نبود.

اداره‌ی صنعت و معدن – گپ و گفت دوستانه با آقای جوانی که مسئول ثبت نام در سامانه‌ی جامع انبارهاست و این چندمین بار است که به خاطر نقص مدارک نمی‌تواند کار ما را انجام دهد. گلدان حسن یوسف بسیار زیبایی در اتاقش دارد. از گلدانش تعریف می‌کنم و او خوشحال می‌شود.

اداره‌ی پست – آقایی که از شغلش متنفر است و هر روز دنبال بهانه‌ای می‌گردد تا همین چند ساعت را هم کامل کار نکند.

کارگاه – گرمای عجیب و غریب، مگس‌هایی که امکان ندارد بی‌خیال شوند، مهمانی که قرار است همکار آینده ما باشد، نهار مختصر، دیدن خواهر، کامپیوتر، چای، گرما، یکی یکی خسته نباشید گفتن و رفتن دخترها، پنکه‌ی قدیمی سبز رنگ که یکی از میله‌ها‌یش در رفته و پر سر و صدا می‌چرخد، صدای چرخ خیاطی، دمنوش، گرما.

حالا مگر واجب است این همه نوشیدنی گرم خوردن در این گرما؟! بدن آدم انگار می‌طلبد یا شاید چون نمی‌دانی چه کار باید بکنی.

همکارمان با موهای صورتی جذاب در مورد لبخندهای معنادار و چشم‌چرانی‌‌های بنگاهی‌ها وقتیکه به دنبال خانه‌ای برای دوستش بودند گزارش می‌دهد. از همین چند جمله می‌فهمم که دوستش در یک رابطه‌ی بیمار قرار دارد اما تا الان دل و جرات کندن از رابطه را نداشته. حالا الان دارد برای زندگی‌اش تصمیم‌گیری می‌کند. امیدوارم که مسیرش را پیدا کند. همیشه تعجب می‌کنم از ماندن طولانی مدت آدم‌ها در روابط بیمار یا بی‌سرانجام. اغلب در ذهنشان این باور وجود دارد که اگر این رابطه را از دست بدهند دیگر نمی‌توانند وارد رابطه‌ی دیگری شوند؛ باور کمبود.

من همیشه بر این باور بوده‌ام که راحت‌ترین کار در این جهان داشتن رابطه‌ای خوب و سالم است؛ نه فقط یک رابطه‌ی معمولی بلکه رابطه‌ای سالم، قوی، خوب، رو به رشد، عمیق، صمیمانه و عاشقانه. به همین دلیل نمی‌توانم ماندن آدم‌ها در روابط بیمار و بی‌سرانجام را درک کنم. اما به هر حال من هم این باور کمبود را در موارد دیگری در زندگی دارم و همین باعث می‌شود که در خیلی از جنبه‌ها نتوانم نتایج دلخواهم را به دست بیاورم.

آدمیزاد دائما در مسیر رشد قرار دارد،‌ هر بار که به این تناقضات برمی‌خورد آگاهی‌اش را ارتقا می‌دهد، تبدیل به آدم قویتر و آگاه‌تری می‌شود و آماده می‌شود برای مراحل بعدی.

کارگاه – جلسه‌ی هیات مدیره. گزارش‌های خوبی درباره‌ی پیشرفت کارها داده می‌شود که همگی را خوشحال می‌کند.

خانه – بعد از یک روزه‌داری طولانی، مدت زمان فستینگ بعدی نباید زیاد باشد؛ حداکثر ۱۲ ساعت. این را هم به تجربه فهمیده‌ام و هم با تحقیق. پس بعد از مدت‌ها شام خوردم و دوش گرفتم.

الهی شکرت…

نوشتم، قهوه خوردم، دوش گرفتم، آماده شدم و بعد از شانزده ساعت و نیم روزه‌داری صبحانه خوردم.

امروز می‌خواهم مامان را پیش دو تا دکتر ببرم که هر دو تهران هستند.

در ذهنم تصمیم به ۲۴ ساعت روزه داری دارم.

گرمای طاقت‌فرساییست، دماسنج ماشین دمای بیرون را ۴۶ درجه نشان می‌دهد. کولر ماشین توان خنک کردن ندارد.

مطب دکتر مثل همیشه شلوغ است، منتظریم. امروز آقایی با ریش‌های بلند سفید، که کاملا مشخص است زمان زیادی را صرف مراقبت و نگهداری از آنها می‌کند، با بلوز و شلوار زردرنگ و کتونی‌های سفید پشت میز منشی نشسته است. منشیْ دختری با موهای قرمز است که سر پا ایستاده و چیزهایی را به آقای ریش سفید یاد می‌دهد.

منشی دکتر برایم بسیار سوال برانگیز است؛ همسرش سرهنگ نیروی انتظامی است. اما شکل و ظاهر او، شغلی که دارد، مدل رفتارهایش، سبک زندگی‌اش و به طور کلی هیچ چیزش هیچ ارتباطی به همسر یک سرهنگ نیروی انتظامی ندارد. زنانگی بسیار بالایی دارد و همین پاسخ تمام سوالات است. زنانگی بالای او چیزیست که جناب سرهنگ را مجاب کرده به پذیرفتن او به همین شکلی که هست بدون اینکه نیازی ببیند او را تغییر دهد. در دفعات زیادی که به مطب دکتر رفته‌ام شاهد بوده‌ام که همسرش برای ده دقیقه دیدن او مسافت زیادی را آمده و ماشین را با سرباز پایین نگه‌ داشته تا فقط بیاید به او سر بزند و برود. اگر این سرهنگ همسری محجبه و خانه‌نشین و غیره و ذلک می‌داشت اما آن زن زنانگی پایینی داشت مسلما جناب سرهنگ هیچوقت به این اندازه رضایت نمی‌داشت که الان از داشتن همسری با نگین کنار بینی، لباسهای بسیار چسبان و باز و کوتاه، موها و رژ لب قرمز که منشی دکتر هم هست و عمل‌های زیبایی سنگینی هم انجام داده رضایت خاطر دارد.

رابطه چیز عجیب و غریبی‌ست که هیچ ارتباطی به حساب و کتابهای ذهنی ما ندارد؛ ممکن است رابطه‌ای با هیچ کدام از معیارهای مغزی ما هماهنگ نباشد اما دو طرف آن رابطه رضایت عمیق درونی را تجربه کنند. اصلا قشنگی روابط به همین عجیب و غریب بودنشان است به نظرم.

دکتر مامان را معاینه می‌کند و کاملا راضی است. می‌گوید به عمل فکر نکنید که داستان را بسیار پیچیده می‌کند و توان حرکت را از شما می‌گیرد. هفته‌ای سه جلسه آب درمانی تجویز می‌کند. برای خود من هم هفته‌ای دو بار استخر و یک بار پیاده‌روی بسیار طولانی تجویز می‌کند. من از همه چیز راضی‌ام. مامان دو‌ ماه بعد باید ده جلسه‌ی دیگر درمان داشته باشد.

بعد از آنجا مستقیما به مطب دکتر بعدی که یک دکتر مغز و اعصاب است می‌رویم. همان طبقه‌ی اول روی کاغذ نوشته‌اند که دکتر تا ۱۱ ام تیر ماه نیست. درون من به سرعت این را به عنوان یک نشانه تلقی می‌کند که ما به هیچ وجه نباید به عمل فکر کنیم. با رضایت درونی کامل به خانه برمی‌گردیم.

برای پدر و مادرم چندین ظرف سالاد مهیا می‌کنم که برای چند روز سالاد آماده داشته باشند. وقتی آماده باشد مصرف‌ می‌کنند وگرنه پدرم حوصله‌ی سالاد درست کردن ندارد، مادر هم که فعلا نمی‌تواند زیاد کار کند.

نوه‌ی خاله‌ام همراه پدرش می‌آیند تا به مادر سر بزنند. فکر می‌کنم این دومین بار است که می‌بینمش درحالیکه خانواده‌ی خاله‌ام فقط چند خانه با خانه‌ی پدری‌ام فاصله دارند. وقتی آدم‌ها با هم جور درنمی‌آیند به طرز عجیب و غریبی از مسیر هم خارج می‌شوند و همدیگر را نمی‌بینند. فکر می‌کنم بچه تقریبا سه سالش شده است، آنقدر شبیه خواهرش است که در لحظه‌ی اول نام خواهرش به دهانم می‌آید. حیرت می‌کنم از این همه شباهت. بچه‌ی شیرین و بسیار پرجنب و جوشی است. اول که آمده بود از دیدن غریبه‌ها به گریه افتاده بود و دلش می‌خواست برود اما آخر سر برای نرفتن گریه می‌کرد.

قبل از خواب دوباره دوش می‌گیرم. تا زمان خوابیدن ۱۲ ساعت را در روزه گذرانده‌ام.

الهی شکرت

خواهرم زنگ می‌زند و می‌گوید که جواب MRI مامان را پیش دکتر مغز و اعصاب برده و به احتمال زیاد نیاز به عمل جراحی وجود دارد. نمی‌فهمم چطور ورزش میکنم، چطور به گل‌ها آب میدهم، چطور ظرف‌ها را می‌شویم، چطور وسایلم را جمع می‌کنم، پای کامپیوتر چه کار می‌کنم… فقط تلاش می‌کنم به افکار منفی اجازه‌ی جولان دادن ندهم.

۲۱:۵۰ – خانه را در حالیکه کاملا تمیز و مرتب است ترک می‌کنم. غم و نگرانی توأمانی را احساس می‌کنم.

۲۲:۰۰ – کارخانه‌ی آلومتک و آلومراد

نوزده سال است که می‌بینمش اما هیچوقت نفهمیدم چرا اسمش این است و چه معنی‌ای می‌دهد. فقط می‌دانم که یک ربطی به آلومینیوم دارد. واقعا چرا تا به حال سعی نکرده‌ام بفهمم معنی‌اش چیست؟! چرا از کنار خیلی چیزها بی‌تفاوت رد می‌شوم همیشه؟!

۲۲:۰۴ – عوارضی

منتظر تماس خواهرم هستم تا نظر دکتر را بگوید. فقط ۴ ساعت از روزه‌داری گذشته است اما احساس گرسنگی می‌کنم، فکرم را از آن منحرف می‌کنم. حیرت می‌کنم از توانمندی آدمیزاد وقتی که قصد می‌کند کاری را انجام دهد؛ کافی است که محرک‌‌های ذهنی مناسب را داشته باشد، آنوقت هر کاری از اون ساخته است.

محدودیت سرعت ۵۰ کیلومتر بر ساعت روی پلی که دوربین دارد و بعد از آن ورود به اتوبان

اتوبان تقریبا شلوغ است، مگر ساعت چند است که این همه ماشین بیرون هستند؟!

۲۲:۰۷ – اول اتوبان

شیشه های ماشین پایین است، بعد از یک گرمای طولانی و طاقت‌فرسا نسیم ملایمیْ خنکیِ سبکی را داخل ماشین می‌آورد. الویه با نان تازه تحریکم نمی‌کند به خوردن. وقتی ذهنم چیزی را کنار می‌گذارد دیگر حتی هوسش را هم نمی‌کنم. بیشتر از شش ماه است که که همه‌ی این‌ها را ترک کرده‌ام. این هم از خاصیت‌های عجیب آدمیزاد است یا حداقل از خاصیت‌های من؛ ترک کردن برایم سخت نیست وقتی که برسم به نقطه‌ی ترک کردن. در آن نقطه همه‌ چیز برایم تمام می‌شود. دیگر حتی به آن فکر هم نمی‌کنم؛ چه یک آدم باشد چه یک خوراکی خوشمزه. آدم‌های خیلی خیلی نزدیکی برایم به آن نقطه رسیده‌اند؛ ترکشان کردم. البته اعتراف می‌کنم که گاهی در مورد آدم‌های نزدیک نشخوارهای فکری کرده‌ام اما آنقدرها که فکر می‌کردم یا آنقدرها که انتظار می‌رود سخت باشد سخت نبود برایم. من وقتی هستم تمام و کمال هستم و وقتی نیستم تمام و کمال نیستم. از نصفه و نیمه بودن یا نبودن خوشم نمی‌آید.

۲۲:۱۵ – ماشین پشتی چراغ می‌دهد و می‌خواهد سبقت بگیرد.

تبلیغ ماکارونی سمیرا روی تابلوی قرمز بالای پل عابرپیاده وسط اتوبان من را پرت می‌کند به هزار سال قبل وقتی که تازه ماکارونی سمیرا متولد شده بود. برایم خیلی عجیب بود که نام یک محصول سمیرا باشد. آن روزها اصلا اسمم را دوست نداشتم، واقعا نمی‌دانم چرا، چرا یک بچه باید اسمش را دوست نداشته باشد؟ اصلا بچه چه میفهمد این چیزها را؟ چه چیزی باعث شده بود دوستش نداشته باشم؟!

کلن خودم را دوست نداشتم، نمی‌دانم چرا… فقط می‌دانم که آن حس دوست نداشتن آنقدر قوی بود که هنوز هم می‌توانم روشن و زنده به خاطر بیاورمش.
هنوز وقتی می‌گویم سمیرا احساس عجیبی دارم، هنوز هم آن دختر بچه‌ی خشمگین و سرخورده‌ای که خودش را دوست نداشت جلوی چشمم می‌آید.

اما وقتی هم که می‌گویم مریم باز هم احساس غریبگی می‌کنم. من نه با سمیرا احساس نزدیکی دارم و نه با مریم. احساس خیلی عجیبی‌ست که با کلمات نمی‌توانم توصیفش کنم. نمی‌دانم چند نفر در این دنیا هستند که نمی‌توانند خودشان را درون اسمشان جای دهند!! نمیتوانند خودشان را با هیچ اسمی متصور شوند! نمی‌دانم چند نفر هستند که این دوگانگی عجیب و غریب را تجربه کرده باشند که حس کنند نه این هستند و نه آن، انگار که هیچ اسمی ندارند.

۲۲:۲۵ – کرج ۵۰ کیلومتر

خواهرم زنگ زد؛ دکتر گفته است که عمل به اختیار خودتان است، می‌توانید عمل کنید یا نکنید اما درد با مادر خواهد بود. کمی انگار خیالم راحت‌تر می‌شود؛ با اینکه گفته درد هست اما همینکه وضعیت مادر را اورژانسی تشخیص نداده و نگفته است که فورا نیاز به عمل دارد خیالم را راحت می‌کند.

۲۲:۳۸ – هشتگرد – کارخانه‌ی مانا

استرس، مقاومت انسولین را افزایش می‌دهد. وقتی در ذهنم به عقب برمی‌گردم تا ببینم که از کجا این ماجرای مقاومت انسولین شروع شده است می‌رسم به پُر استرس‌ترین و بی‌خواب‌ترین روزهای زندگی‌ام که بیشتر از چهار سال طول کشید‌. شک ندارم که از همان موقع شروع شده و با من تا امروز آمده است. کلن چرا من انقدر مقاومت دارم در همه چیز؟! حتی در انسولین!!

برای هزارمین بار به خودم میگویم: «شل کن، انقدر همه چیز رو جدی نگیر.»

استرس که کمتر می‌شود خستگی‌ام خودش را نشان می‌دهد.

۲۲:۴۷ – چهارباغ – کارخانه‌ی فرمند

محسن چاووشی می‌خواند:

عاشق شده‌ام بر وی – بر وی شده‌ام عاشق
یکسر دل من او برد – برد او دل من یکسر

۲۲:۵۵ – مهرشهر

پدر با آن خنده‌ی قشنگ همیشگی‌اش در را باز کرده و دست تکان می‌دهد. الهی شکرت….

۲۳:۱۰ – کرج

 

الهی شکرت

یه ورزش سبک کردم، شیر قهوه خوردم و آماده‌ام برای ۱۶ ساعت روزه‌داری. تصمیم دارم ماهیچه درست کنم. پیاز اول رو خلالی خرد می‌کنم. 

علیمردانی با اون صدای خاصش داره میگه «دستِ تو در دستمُ رسواییُ باران بزند وااای..» پایین تنه‌ام قر میده در حالیکه بالاتنه‌ام سعی می‌کنه پیازها رو یک اندازه خرد کنه. چاقو رو توی هوا میچرخونم. شاید اولین باره که دارم اینطوری از آشپزی کردن لذت می‌برم. چرا همیشه با موزیک آشپزی نمی‌کنم؟! نمیدونم…

اشک از چشم‌هام سرازیر میشه. به خودم میگم به خاطر پیازه اما یکی درونم میگه مطمئنی؟ مطمئن نیستم. 

پیاز اول که کمی سرخ میشه ماهیچه‌ها رو میچینم روش؛ چوب دارچین، برگ بو، نوک قاشق گراماسالا، پودر سیر و پیاز، نمک و فلفل و زعفرون… پیاز دوم رو نگینی خرد میکنم. این‌ها قانون‌های خودمه. فکر می‌کنم خوب بلدم ماهیچه درست کنم. روی ماهیچه‌ها رو با پیاز و سیر خرد شده می‌پوشونم. یه کم آب میریزم و درش رو می‌بندم و برای پنجاه دقیقه‌ی بعد تنهاشون میذارم تا با هم معاشرت کنن.

کیمیاگریه این، نیست؟ مواد بی‌ربط رو قاطی می‌کنی و تنهاشون میذاری. پنجاه دقیقه‌ی بعد ماهیت همه چی تغییر کرده و حالا همه یه ربطی به هم دارن. وقتی با هم ملاقات می‌کنن دیگه قابل جدا کردن نیستن، یکی میشن انگار. مثل آدم‌ها که وقتی با هم معاشرت می‌کنن انگار یه ردپایی رو برای همیشه به جا میذارن. 

علیمردانی هنوز داره میخونه: «تن در هوس انداختی… آغوش جانان باختی»

آخ آخ… چقدر باختم من این آغوش جانان رو….

ظرف‌ها رو میشورم. این قانون منه توی آشپزخونه؛ هر بار فقط یک کار رو تموم میکنی بعدی میری سراغ کارهای بعدی؛ یه غذا رو آماده می‌کنی، ظرف‌هاش رو میشوری، کف آشپزخونه رو تمیز می‌کنی، روی کابینت‌ها رو مرتب و تمیز می‌کنی و بعد اگه هنوز انرژی داشتی اگه هنوز علاقه داشتی یه کار دیگه رو شروع می‌کنی که اصولا هم انرژی و علاقه برای کار بعدی ندارم، پس آشپزخونه رو در حالیکه تمیز و مرتب شده ترک میکنم. 

بوی عود و قهوه و پیاز با هم مخلوط‌اند. می‌رم دوش بگیرم.

(دوست دارم… همه‌ی اینها رو… من زندگی رو دوست دارم…)

 

الهی شکرت…

صدایم زد: مریم جان منتظرت هستند.

مسواک از دستم به زمین افتاد، خم شدم که برش دارم شال بلندم زیر کفشم رفت، شلوارم به صندلی گیر کرد و نخ کش شد، از دور دیدم که برایم دست تکان می‌دهند که عجله کنم، تا یک تراژدی کامل به اندازه‌ی یک کله معلق شدن در مقابل جمعیت فاصله داشتم، عصبانیتم را بر سر اولین نفر خالی کردم، غذا زهرمارم شد….

تمام اینها از کجا شروع شد؟ از یک صدا زدن ساده و من آدمی هستم که اجازه می‌دهم هر چیز ساده‌ای از من یک دیوانه‌ی تمام عیار بسازد که می‌تواند گند بزند به زندگی‌اش.

چرا؟!

چون فکر می‌کنم آدم خیلی مهمی هستم،
چون انتظار دارم همه همانی باشند که من می‌خواهم،
چون منتظرم چیزی مطابق میلم نباشد تا بزنم زیر میز،
چون زیادی خودم را و همه چیز را جدی می‌گیرم.

من همه‌ی اینها را می‌دانم اما تا زمانی که دانسته‌هایم منجر به عملکرد متفاوتی نشوند انگار که هیچ نمی‌دانم.

یکی از جوجه کبوترها از دست رفت؛ علیرغم تمام تلاش‌هایی که برای نجات دادنش کردم حیوان دوام نیاورد. 

هوا به طرز عجیب و غریبی گرم است. آنقدر بی‌وقفه پای کامپیوتر می‌نشینم که نمی‌فهمم کی تاریک می‌شود.

در حالیکه به سمت پنجره می‌روم تا پرده را بکشم در شیشه تصویر دختری را می‌بینم با موهای بسیار کوتاه که هدبند ظریفی آن را تزئین کرده. دختر پیراهن قهوه‌ای رنگ کوتاهی پوشیده؛ پیراهنی که بندهای باریکی دارد و بدن لاغر دختر نمی‌تواند هیچکدام از قسمت‌های لباس را پُر کند.

دختر با خود می‌گوید: «اگر زندگی‌ام همین یک لحظه و همین یک بُرش بود هیچ چیز کم نداشت، زندگی‌ام در این لحظه تمام و کمال است.»

صدایی در درونش می‌گوید همیشه همینطور است؛ زندگی همیشه همین یک بُرش و همین یک لحظه است. پس همیشه همینقدر تمام و کمال است.

خدا را شکر می‌کنم و پرده را می‌کشم.

 

الهی شکرت

 

 

مولانا جان می فرماید:

گر راه روی راه بَرَت بگشایند / ور نیست شوی به هستی‌ات بِگْرایند

یعنی اگر شروع کنی به حرکت کردن راهها رو برات باز می‌کنند. حتی اگر نابود هم بشی اون وسط‌ها، زنده‌ات می‌‌کنن که به مسیرت ادامه بدی.

پس منتظر چی هستی؟ حرکت کن دیگه. اگه منتظری که همه چیز تمام و کمال مهیا بشه بعد تو حرکت کنی این اتفاق هرگز نمی‌افته. چهل سال بعد همین جایی خواهی بود که الان هستی با این تفاوت که اون موقع اگر هم بخوای دیگه به این راحتی‌ها نمی‌تونی حرکت کنی.

امیدوارم که با همکاری جناب مولانا تونسته باشم به اندازه‌ی کافی برم رو اعصابت که همین حالا اقدام کنی.

اگه کسی بهت گفت: «هیکلت چرا اینجوری شده؟ چرا انقدر چاق شدی؟!!!»

نگو: «آره، تیروئیدم بد کار میکنه.
یا آره، یه مدته خیلی استرس دارم زیاد می‌خورم.
یا آره، کارم زیاد شده وقت نمی‌کنم ورزش کنم.»

بگو: «هیکل من هیچ مشکلی نداره، چیزی که مشکل داره شعور توئه که به خودت اجازه می‌دی در مورد هر چیزی نظر بدی وقتی که ازت نظری خواسته نشده.»

اگه گفت: «واااا… اعصاب نداری‌ها !!!»

بگو: «آره، من اعصابِ آدم‌هایی که فقط عمر کردن اما دوزار بهشون اضافه نشده رو اصلا ندارم، کاملا درست متوجه شدی.»

حالا اینو تعمیم بده به هر موقعیت دیگه‌ای در زندگیت؛ موهات چرا انقدر سفید شده؟ جلوی سرت چرا خالی شده؟ پوستت چرا خراب شده؟ بچه‌ات چرا تا الان زبون باز نکرده؟ کارت رو چرا ول کردی؟ شوهرت چرا فلان رفتار رو داره؟ خونه‌ات رو چرا عوض کردی؟ و ….

اجازه نده نظرات مزخرف دیگران، حال تو رو نسبت به خودت و تصمیماتت خراب کنن. اونها به تو میگن شکمت بزرگ شده برای اینکه شکست خوردن خودشون در رابطه‌ی عاطفی رو فراموش کنن.

تو در هر لحظه بهترینِ خودت هستی و البته در مسیر رشد خودت قرار داری. هر حالت و موقعیتی که داری تجربه‌ می‌کنی بخشی از مسیر رشد توئه و قراره که یه جایی به دردت بخوره.

پس خودت رو دقیقا همونطور که در این لحظه هستی بپذیر، چون فقط با این پذیرشه که می‌تونی تمام موهبت‌هایی رو که در مسیرت قرار داده شدند دریافت کنی.

(اگر سریال Westworld رو ندیدید و تصمیم دارید ببینید می‌تونید این متن رو نخونید. هرچند که من اگر جای شما بودم می‌خوندم، دیگه خود دانید 😄😉)

____________________

در این سریال برای زندگی هر فرد سناریویی از پیش نوشته شده وجود دارد که هر روز از نو تکرار می‌شود؛ مو به مو، درست مانند روز قبل.

آدم‌ها علیرغم آنکه بسیار واقعی می‌نمایند اما آدم واقعی نیستند؛ رباتند. سالیان درازیست که همگی تن داده‌اند به سناریوی تکراری خودشان و هر روز آن را از نو زندگی می‌کنند.

تا اینکه از میان آنها عده‌ی بسیار اندکی شروع کرده‌اند به یادگیری و به فهمیدن تکراری بودن این روند، فهمیده‌اند که دیگر نمی‌خواهند این سناریوی تکراری و پوچ را، که توسط دیگران برایشان نوشته شده، زندگی کنند.

حالا تصمیم گرفته‌اند که خودشان را از آن محدودیت‌ها رها کرده و زندگی را آنگونه که خود می‌خواهند تجربه کنند.

این داستانِ زندگی ماست. ربات‌هایی که تن می‌دهند به سناریوهای از پیش نوشته شده و اجازه می‌دهند که دیگران به آنها بگویند چگونه فکر کنند و چگونه عمل کنند. مادامی که به خودمان نیاییم و تصمیم نگیریم که کنترل زندگی خود را در دست داشته باشیم، محکوم به تکرار کردن مکرراتی خواهیم بود که دیگران به ما تحمیل کرده‌اند.

هر بار در همان نقطه‌ی قبلی زخمی خواهیم شد،‌ همان زجرهای همیشگی را به دوش خواهیم کشید، چیزهایی که برایمان عزیز هستند را به همان روش‌ها و دلایل قدیمی از دست خواهیم داد و این روند را آنقدر ادامه می‌دهیم تا عمرمان به پایان برسد و اگر هزار بار دیگر زاده شویم داستان زندگی‌مان دقیقا همانی خواهد بود که بار اول زندگی کرده‌ایم.

آگاهانه زیستن لطفی‌ست که در حق خودمان می‌کنیم.