مادرم تقریبا همیشه در تمام جمع‌ها سعی می‌کرد با اشاره چیزهایی را به ما حالی کند که مثلا یک کاری را انجام بدهیم یا انجام ندهیم. متاسفانه ضریب هوشی ما هم که در حد کدو حلوایی بود و تقریبا هیچوقت نمی‌فهمیدیم منظور مادر چیست. بنابراین مادر هیچوقت از عملکرد ما راضی نبود و ما هم به تبع از خودمان راضی نبودیم.

من از همان زمان‌ها تصمیم گرفتم که هیچوقت سعی نکنم چیزی را با اشاره به کسی حالی کنم که طرف نفهمد و بعد من از او ناراضی شوم و او هم از خودش. تصمیم گرفتم که صاف در چشم‌های طرف نگاه کنم و خواسته‌ام، نیازم،‌ احساسم، فکرم و هر چیز دیگری که در من جریان دارد را بگویم. چون تازه بعد از گفته شدن، درگیری طرف مقابل شروع می‌شود که چطور باید با نیاز و خواسته‌ی طرف و همین‌طور با خودش هماهنگ شود. پس دیگر رسیدن به این مرحله را سخت نکنیم و انتظار نداشته باشیم که اطرافیان ما خودشان بفهمند در سر ما یا در دل ما چه می‌گذرد.

روی سخنم به ویژه با خانم‌هاست که فکر می‌کنند مرد باید دانشمند باشد؛ می‌گویند اگر مرا دوست داشته باشد خودش باید بفهمد الان من چه می‌خواهم، چرا ناراحتم، چطور می‌شود مرا خوشحال کرد، چه حرفی باید بزند، چه کاری باید یا نباید انجام دهد، ….

نه عزیزم، چرا باید بفهمد؟ از کجا باید بفهمد؟ دوست داشتن چه ارتباطی با این تصورات غلط دارد؟ چرا ایماء و اشاره؟ چرا طعنه و کنایه؟ چرا دوست داریم کاری کنیم که طرف نفهمد، که بعد ناراحت شویم، بعد قهر کنیم، بعد او باز نفهمد چه باید بکند و بعد گند بخورد به همه چیز؟

عین آدم بگوییم چه می‌خواهیم. تازه از آن زمان که می‌گوییم، مصیبت‌های طرف شروع می‌شود. پس موقعیت را پیچیده‌تر از آنچه که هست نکنیم.

یک سال پیش، درست در چنین روزی (هفدهم فروردین) من یک عادت اشتباه سی ساله را ترک کردم. عادتی که از هفت سالگی تا شروع سی و هفت سالگی همراه من بود.

در آن صبح زیبای بهاری و در عرض چند دقیقه، چیزی چنان عمیق در من تکان خورد که اصلا نیازی نبود حتی یک روز بگذرد تا بفهمم که آن را ترک کرده‌ام، عمل «ترک کردن» در همان لحظه اتفاق افتاده بود. من این را جایی در درونم درک میکردم.

آن نقطه، یک نقطه‌ی عطف بود؛ نقطه‌ای که در آن، تمام ابعاد وجودم با هم تلاقی کردند. چنین نقطه‌ای هرگز نمی‌تواند کمی زودتر یا کمی دیرتر اتفاق بیفتد.

گاهی برای یک نفر سی سال زمان نیاز است تا به آن نقطه برسد و من یاد گرفته‌ام که سرعت رسیدنم را با دیگران قیاس نکنم.

من در هیچ رقابتی نیستم؛ حتی با خودم. هیچ نقطه‌ی پایانی وجود ندارد.

زندگی یک جریانِ روانِ همیشگی‌ست و حتی بدون هیچ نقطه‌ی عطفی، هنوز زیستن من ارزشمند است.