قدیم‌ها وقتی مثلا از دهان کسی در می‌آمد «چارلز بوکوفسکی»، بدو بدو می‌رفتم سراغ گوگل جان و می‌پرسیدم که این اسم باکلاس متعلق به چه کسی است و طرف چه کاره بوده است و چه آثاری خلق کرده است و فلان و بهمان، برای اینکه دفعه‌ی بعدی که کسی جایی گفت چارلز بوکوفسکی بدانم طرف کیست و چه کاره بوده است، یا حداقل اسم آثارش را بدانم.

این روزها اما به این نتیجه رسیده‌ام که اگر قرار بود فردی و یا اثری در زندگی من تاثیری داشته باشد حتما به طریقی در مسیر من قرار می‌گرفت و یا قرار خواهد گرفت، پس لازم نیست برای دانستن چیزی عجله داشته باشم فقط برای اینکه به بقیه ثابت کنم خیلی می‌دانم.

«نمی‌دانم» اصلا ترسناک نیست که برای نگفتنش خودم را به آب و آتش بزنم. من خیلی چیزها را «نمی‌دانم» و اتفاقا این ندانستن خودش بخش شیرینی از زندگیست.

من رها بودن رو بلد نشدم، حتی در کودکی هم بلد نبودم؛ بلد نبودم جلوی دوربین بایستم و به این رهایی و به این زیبایی بخندم. در تمام عکس‌های بچگیم با چشم‌های خیس از اشک در حال فرار کردن از مقابل دوربینم.

بزرگتر هم که شدم رها بودن رو یاد نگرفتم؛ یاد نگرفتم که در مقابلِ دوربین زندگی بایستم و رها و آزاد بخندم، هنوز هم در حال فرارم.

حالا فهمیدم که آدم از خودش فرار می‌کنه، آدم با خودش معذبه، آدم از خودش رها نیست.
حالا فهمیدم دوربینی که باهاش راحت نیستم در درون منه.

من هنوز همون بچه‌ام که در مقابل دوربین رها نیست اما از دیدن رهایی بچه‌ها در مقابل دوربین لذت می‌بره.

آن روز مشامم پر بود از عطرِ سنجد و خاک باران خورده،
نگاهم پر بود از سبزيها،
پوستم باد و باران را میزبان بود،
قدم‌هایم سبک بودند و بی‌خيال

آن روز بوی کِرِمِ ملایمِ زنی لبخند بر لبانم می‌نشاند.
آن روز لحظه‌ی حال را می‌فهمیدم.

زیستن را بلد بودم آن روز؛ همچون کودکان که می‌دانند زیستن در درک کامل همین لحظه خلاصه می‌شود؛ همین لحظه که زمین خورده‌ام و درد دارم، همین لحظه که بازی می‌کنم و شادم، همین لحظه که گرسنه‌ام، همین لحظه که می‌توانم آب تنی کنم…. آنها برای رسیدن به لحظه‌ی بعد هیچ شتابی ندارند و صرفا به دنبال تجربه کردن همین لحظه هستند.

تنها چیزی که در این جهان واقعا مالکش هستیم لحظه‌‌ی اکنون است،‌ نه لحظه‌ای قبل و نه لحظه‌ای بعد از آن.

حتی اگر این لحظهْ دردناک است متعلق به ماست؛ می‌توانیم آن را زندگی کنیم و یا برای همیشه از دستش بدهیم؛ تصمیم با ماست.

نود و نه درصد مادران، از جمله مادر خودم، فکر می‌کنن که اگر به بچه‌هاشون درباره‌ی مخاطرات احتمالی موجود در زندگی هشدار بدن می‌تونن از بچه ها در برابر اون مخاطرات محافظت کنن.

از بچگی شروع می‌کنن به گفتن اینکه سوار ماشین میشی مراقب باش، خیلی حواست باشه دخترها رو می‌دزدن می برن بلا سرشون میارن، بچه دزدی خيلي زياد شده، با غریبه‌ها حرف نزن، از خيابون رد ميشی مراقب باش همه تند ميرن، طلا ننداز خطرناکه و صدها مورد دیگه مثل این.

اما نمی دونن كه با توجه کردن، صحبت کردن و نگران بودن درباره‌ی این مسائل بچه‌هاشون رو در همین فضای فکری قرار می‌دن و در نتیجه همون اتفاقاتِ ناخواسته رو به زندگی فرزندانشون دعوت می‌کنن.

ما به عنوان فرزندان این مادران همیشه از شنیدن این حرفها اذیت شدیم چون این حرفها با درون ما هماهنگ نبوده. ندای درونی ما بهمون می‌گفته که ما در این جهان ایمن هستیم اما نزدیکترین فرد زندگیمون چیزی غیر از این می‌گفته و از همون زمانها اضطراب شروع کرده به ته‌نشین شدن در عمیق‌ترین لایه‌های ذهن ما و اين ترس‌ها و نگرانی‌های بيهوده همیشه موانع بزرگی بر سر راه ما بودن.

من مادر نیستم و نگرانی‌های مادران رو درک نمی‌کنم. اما همیشه این دغدغه رو دارم که ما باید با نسل‌های قبل از خودمون تفاوت داشته باشیم وگرنه که زیستنمون اصلا چه فایده‌ای داشته!!!

ما باید بتونیم ادعا کنیم که نسخه‌ی بهتری از مادرانمون بودیم نه اینکه پا جای پای اونها گذاشتیم.

اما برای اینکه بتونیم باورهای درستی رو به فرزندانمون منتقل کنیم اول باید خودمون اون باورها رو داشته باشیم. برای اينكه بتونيم به بچه‌مون بگيم تو در پناه خداوند، ايمن هستی و لازم نيست از چيزی بترسی اول بايد خودمون اين رو باور داشته باشيم و بايد بپذيريم كه اتفاقات منفی رو ما هستيم كه داريم با توجهمون “خلق می‌كنيم” نه اينكه اونها واقعا وجود داشتند.

خیلی دوست دارم نظر مادران جمع رو در این مورد بدونم، چه مادران قدیمی‌تر چه جدیدتر؛ آیا هیچوقت تلاش کردند که جلوی انتقال باورهای اشتباهی که به خودشون منتقل شده بوده رو بگیرن؟ یا اینکه ناخواسته همون ترس‌ها و نگرانی‌ها رو به فرزندانشون منتقل کردند؟ يا شايد اصلا فكر می‌كنن مادرهامون كار درستی كردن و ما هم بايد همون كار رو انجام بديم؟

خوشحالم می‌كنيد اگر بنويسيد.

حیرت می‌کنم از اینکه چگونه زخم عمیقی که بر روی دستم ایجاد شده است خود به خود بهبود می‌یابد بی آنکه من از روند بهبودی‌اش کمترین درکی داشته باشم؛ سلول‌های جدید متولد می‌شوند، بافت‌ها دوباره به یکديگر متصل می‌شوند و پس از مدتی هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند، اصلا انگار نه انگار که زمانی آنجا بوده است. فقط کافیست زخم را تحریک نکنم و کاری به کارش نداشته باشم.

بعضی اتفاقات در زندگی مانند یک زخم عمیق‌اند که نمی‌دانیم چگونه قرار است بهبود بیابند؛ اما ایده‌های جدید متولد می‌شوند،‌ اتفاقات به یکدیگر متصل می‌شوند، راه حل ها از راه می‌رسند و پس از مدتی آن زخم عمیق کاملا بهبود می‌یابد بی آنکه ما از روند این بهبودی سر درآورده باشیم.

کافیست این زخم‌ها را تحریک نکنیم، کافیست با فکرهایمان نمک روی آنها نپاشیم، کافیست هر روز زخم‌ها را باز نکنیم و درون آنها را وارسی نکنیم که چرا این زخم ایجاد شده است؟ چرامن؟ چراحالا؟

کافیست آنها را به حال خودشان رها کنیم.

همان قدرتی که توانایی بهبود یافتن زخم ها را در تنمان قرار داده است توانایی بهبودی آنها را در زندگیمان نیز قرار داده است،‌ کافیست به قدرت بی‌نهایتش اطمینان کنیم تا شاهد بهبودی باشیم.

مولانای عزیز می فرماید:

پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدنِ هر چیز را شرطست این

تا نگردی او ندانی‌اش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام

یعنی اگر می‌خواهی حقیقت چیزی رو تمام و کمال درک کنی باید باهاش یکی بشی.

به نظر من خیلی مودبانه و خیلی ظریف گفتن که «اگر تجربه‌ی چیزی رو نداری (حسی، موقعیتی، شرایطی) در موردش حرف مفت نزن. اول اونجا باش، حسش کن، تجربه‌اش کن، اول باهاش یکی شو تا درکش کنی، بعد در موردش اظهارنظر کن.»

البته تجربه ثابت کرده که ما آدم‌ها مودبانه و ظریف رو کمتر می‌فهمیم، حتما باید پسِ گردنی محکم بخوریم تا بفهمیم. چون فکر می‌کنیم فقط ما خوبیم، فکر می‌کنیم همه چیز رو بهتر از همه می‌فهمیم، فکر می‌کنیم که اگه در فلان موقعیت جای فلانی بودیم صد‌ در صد بهتر از اون عمل می‌کردیم.

اینو به خودم می‌گم که هزار بار تا انتهای مسیر قضاوت پیش رفتم، هزار بار همه‌ی فکر‌هایی که نباید رو کردم و همه‌ی حرف‌هایی که نباید رو زدم، که هزار بار مودبانه و ظریف رو نفهمیدم و پسِ گردنی محکم رو خوردم.

میگم که یادم بمونه تا وقتی که این درس رو یاد نگیرم محکوم به موندن در همین سطح خواهم بود.

در یکی از معمولی‌ترین روزهای زندگیت که معمولی‌ترین صبحانه‌ات را خورده‌ای،

معمولی‌ترین لباست را به تن کرده‌ای،

معمولی‌ترین مکالمات را رد و بدل کرده‌ای،

معمولی‌ترین روز کاری‌ات را گذارنده‌ای……

عاشق می‌شوی….

آنچنان عاشق می‌شوی که دیگر هیچ چیزی در نگاهت معمولی نخواهد بود و عشق استادِ بدل کردن معمولی‌‌ترین‌ها به ناياب‌ترين‌هاست.

در تمام عمرم خودم رو مسئول دونستم؛

مسئول اينكه انسانهای گرسنه درجهان وجود دارند،

اینکه حيواناتِ بیگناه كشته ميشن،

اینکه بچه ها مجبورن کار کنن،

اینکه طبیعت داره از بین میره

مسئول رفع مشکلات دوستانم، مسئول خوشبختی و‌ حال خوب عزیزانم

باورم شده بود كه می‌تونم، كه از من برمياد، كه اصلا «باید» یه کاری بکنم.

فکر می‌کردم مسئول به دنیا اومدم و باید به مسئولیتم عمل کنم، فکر می‌کردم خدا خوابش برده و تمام مسئولیتش افتاده گردن من.

انقدر شونه‌هام رو با بار مسئولیتِ جهان سنگین کردم که یادم رفت چقدر در مقابل خودم مسئولم.

خیلی طول کشید تا فهمیدم هیچ کس مسئول هیچ کس‌ نیست به جز خودش.

خیلی طول کشید تا فهمیدم هر کسی چیزهایی رو تجربه می کنه که »خودش خلق کرده» و فقط خودش می‌تونه زندگیش رو تغییر بده.

خیلی طول کشید تا فهمیدم هر فردی در هر جایی که هست اونجا «دقیقا» جای درستشه؛ چه اگر ثروتمند و شاد و موفقه، چه اگر فقیر و غمگین و ناموفقه.

خیلی طول کشید تا فهمیدم این تضادها در دنیای مادی اجتناب‌ناپذیرن و البته باعث رشد و پیشرفت جهان.

خیلی طول کشید تا فهمیدم هیچ روحی از بین نمی‌ره، فقط فرصت بودنش در این مرحله از زندگی به پایان می‌رسه و باید وارد مرحله‌ی بعدی بشه که چه بسا بسیار بهتر از این مرحله باشه.

خیلی طول کشید تا «باور کردم» که قدرتی بر این جهان حاکمه که کارش رو خیلی خوب بلده و خیلی طول کشید تا فهمیدم مهم‌ترین رابطه‌ی هر فرد در این جهان رابطه‌ میان خودش و این قدرت بی‌نهایته.

رویایِ بودنت آنقدر بزرگ بود که در سرم نمی‌گنجید.

دكترها سرم را شكافتند و گفتند: «توده بدخیم بوده است. شانس آوردی که به موقع خارجش کردیم

می‌بینی؟! به زندگی بدونِ رویای تو‌ می‌گویند شانس

یا آنها معنی زندگی را نمی‌دانند یا من معنی شانس را.

اگر چه هر چه جهانَتْ به دِلْ خریدارند / مَنَت به جانْ بخرم تا کسی نیفزاید

چقدر خوب بلده این سعدی عاشقی کردن رو…

تصور کنید مزایده‌ی عشّاق داره برگزار میشه، همه قیمت‌ها بالاااا

سعدی میگه من جونم رو میذارم وسط تا کسی نتونه قیمت بالاتر بده

اگر من اون دوران بودم به هر ضرب و زوری بود خودم رو بین معشوقه‌هاش میچپوندم تا برای منم از این بیت‌ها بگه، بعد غش میکردم واسه عاشقی کردنش 🤭😄

البته همین الان هم غش می‌کنم…. ♥️♥️