شکارچی ماهر

تار تنیده‌ای در درون من و در آن نقطه‌ی میانی تار که موجودات گرفتار می‌شوند قلب من گرفتار شده است.

تلاشی نمی‌کنم برای پاره کردن تار و رها کردن قلبم از بند، می‌گذارم همانجا بماند. خودش هم ترجیح می‌دهد در بند تو گرفتار باشد.

عجیب نیست؟ کدام موجودی دوست دارد در میانه‌ی تار گرفتار بماند وقتی که می‌داند ماندن یعنی بلعیده شدن، یعنی مرگ!!!

قلب من اما ترجیح می‌دهد بلعیده شود توسط تو، ترجيح می‌دهد به مرگ در ميانه‌ی تاری كه تو تنيده‌ای.

طعمه‌ات اسارت را پذيرفته است، تن داده است به مرگ، دست کشیده است از تلاش و تقلا….

بیچاره تو که تصور می‌کنی شکارچی ماهری هستی.

 

دنیای بیرون تو بازتاب دنیای درون توست

دنیای بیرون تو بازتاب دنیای درون توست؛ بی هیچ کم و کاست و بی هیچ زیاده‌ای.

اگر در دنیای بیرون خشم را تجربه می‌کنی باید به دنبال نطفه‌ی این خشم جایی در درون خود باشی.

همین طور اگر دروغ را، خيانت را، حسادت را، بد قولی را

و البته اگر محبت را، صداقت را، وفاداري را و خوش قولی را تجربه می‌كنی نيز هم.

همه‌ی اینها در درون ما نطفه می‌بندند و از وجود ما تغذیه می‌کنند و زمانی که به اندازه‌ی کافی رشد کردند متولد می‌شوند و به صورت یک موجود زنده در مقابل ما قرار می‌گیرند.

اینها فرزندانِ ما هستند،
فرزندان خلف و ناخلف خودمان كه توسط ما خلق شده‌اند.

چه مسئوليتشان را بپذيريم چه كتمانشان كنيم آنها بخشی از ما هستند؛ درست مثل فرزندمان که حتی اگر نامش را از شناسنامه‌مان خارج کنیم باز هم در درون خودمان می‌دانیم که نطفه‌اش توسط ما تشکیل شده است و مادامی که این حقیقت را نپذیریم در میدان ِ نبردی سخت، آکنده از رنج و محنت و البته پایان‌ناپذیر گرفتار خواهیم بود.

بايد از بيرون به خودت نگاه كنی

وقتی یه چیزی واست آشنا باشه دیگه ازش نمی‌ترسی حتی اگر نفْس اون چیز واقعاً ترسناک باشه؛ مثلا تو هیچوقت از محله‌ای که توش به دنیا اومدی و بزرگ شدی نمی‌ترسی، هر چقدر هم که کوچه‌هاش شب ها تاریک و خلوت باشن یا آدم‌هاش خطرناک. چون تو با اون محله آشنایی و خودت رو جزئی از اون فضا می‌دونی، بنابراین دیگه احساس خطر نمی‌کنی.

به همين ترتيب تو از فكرهات، از باورهات، از عادت‌هات نمی‌ترسی چون باهاشون آشنايی. سالهاست كه درون تو و همراه توئن، هر چقدر هم كه خطرناک یا آسیب‌زننده باشن تو رو نمی‌ترسونن چون بخشی از تو هستن.

بايد از اون محله خارج بشی، بری جاهای امن و زيبا رو ببينی تا بفهمی جايی كه توش زندگی می‌كردی مناسب نبوده.

بايد از خودت خارج بشی و از بيرون به خودت نگاه كنی، بايد فكرها و عادت‌های خوب رو ببينی و نتايجشون رو حس كنی تا بفهمی كه فكرهای قبليت چقدر نامناسب بودن.

تا وقتی که از خودمون خارج نشیم و از بیرون به خودمون نگاه نکنیم نمی‌تونیم بفهمیم چقدر در مسیری که می‌خواستیم باشیم هستیم.

هر از گاهي خودمون رو از ديد ناظر بيرونی مرور كنيم و اجازه ندیم احساس امنیتی که بودن در یک فضای آشنا به ما میده ما رو از تجربه‌های شگفت‌انگیز زندگی محروم کنه.

عشق (نقطه)

تو ای پریشانی و آرامشِ توأمان

تو ای مرا در برگرفته

ای نتوان فراموشت کرد‌ِ همیشگی

تو ای جاری در روزها و شبهایم

ای نبودنت بودنِ بي پايانِ درد

اي هميشه و همه جا و همه كس

تو را چگونه بنويسم كه بگنجي در كلماتم؟

می‌نویسم «عشق (نقطه)» و نمی روم سرِ خط كه بعد از عشق ديگر جايي براي رفتن نیست.