تار تنیده‌ای در درون من و در آن نقطه‌ی میانی تار که موجودات گرفتار می‌شوند قلب من گرفتار شده است.

تلاشی نمی‌کنم برای پاره کردن تار و رها کردن قلبم از بند، می‌گذارم همانجا بماند. خودش هم ترجیح می‌دهد در بند تو گرفتار باشد.

عجیب نیست؟ کدام موجودی دوست دارد در میانه‌ی تار گرفتار بماند وقتی که می‌داند ماندن یعنی بلعیده شدن، یعنی مرگ!!!

قلب من اما ترجیح می‌دهد بلعیده شود توسط تو، ترجيح می‌دهد به مرگ در ميانه‌ی تاری كه تو تنيده‌ای.

طعمه‌ات اسارت را پذيرفته است، تن داده است به مرگ، دست کشیده است از تلاش و تقلا….

بیچاره تو که تصور می‌کنی شکارچی ماهری هستی.

 

دنیای بیرون تو بازتاب دنیای درون توست؛ بی هیچ کم و کاست و بی هیچ زیاده‌ای.

اگر در دنیای بیرون خشم را تجربه می‌کنی باید به دنبال نطفه‌ی این خشم جایی در درون خود باشی.

همین طور اگر دروغ را، خيانت را، حسادت را، بد قولی را

و البته اگر محبت را، صداقت را، وفاداري را و خوش قولی را تجربه می‌كنی نيز هم.

همه‌ی اینها در درون ما نطفه می‌بندند و از وجود ما تغذیه می‌کنند و زمانی که به اندازه‌ی کافی رشد کردند متولد می‌شوند و به صورت یک موجود زنده در مقابل ما قرار می‌گیرند.

اینها فرزندانِ ما هستند،
فرزندان خلف و ناخلف خودمان كه توسط ما خلق شده‌اند.

چه مسئوليتشان را بپذيريم چه كتمانشان كنيم آنها بخشی از ما هستند؛ درست مثل فرزندمان که حتی اگر نامش را از شناسنامه‌مان خارج کنیم باز هم در درون خودمان می‌دانیم که نطفه‌اش توسط ما تشکیل شده است و مادامی که این حقیقت را نپذیریم در میدان ِ نبردی سخت، آکنده از رنج و محنت و البته پایان‌ناپذیر گرفتار خواهیم بود.

تو ای پریشانی و آرامشِ توأمان

تو ای مرا در برگرفته

ای نتوان فراموشت کرد‌ِ همیشگی

تو ای جاری در روزها و شبهایم

ای نبودنت بودنِ بي پايانِ درد

اي هميشه و همه جا و همه كس

تو را چگونه بنويسم كه بگنجي در كلماتم؟

می‌نویسم «عشق (نقطه)» و نمی روم سرِ خط كه بعد از عشق ديگر جايي براي رفتن نیست.