همه ی ما روزی دوباره در کنار هم خواهیم بود

جوهر خودکارم تا آخرین ذره مصرف شده است. خودکار خوبی بود؛ بیک مشکی ۱.۶ میلی متر. قطرش مناسب بود، اندازه ی سرش خوب بود، جوهرش خوشرنگ بود، دوستش داشتم. مدت زیادی بود که همراهم بود. روزی که آخرین ذراتش در حال تمام شدن بود دیدم نمی توانم انتظار داشته باشم تا آخرِ دفتر همراهم باشد، گفتم همینکه تا آخرِ همین صفحه همراهم باشد خوب است، همینکه مجبور نشوم بقیه ی ماجراهای امروز را با خودکار دیگری بنویسم کافیست.

بعد فکر کردم نمی توانیم انتظار داشته باشیم کسانی که دوستشان داریم تا آخر دفتر زندگی همراهمان باشند. تا آخر همین صفحه هم اگر باشند خوب است. همیشه هر قدری از داشتنشان خوب است، وقتی از دستشان می دهیم باید فکر کنیم‌ همینکه تا اینجا، تا همين امروز همراهمان بودند خوب بود. همینکه تا این نقطه از زندگی از موهبت داشتنشان بهره مند بودیم جای شکر دارد. همه ی ما روزی دوباره در جایی و قالبی دیگر در کنار هم خواهیم بود.

این ها را هیچوقت به ما یاد نداده اند، به جایش طوری زندگی کرده ایم که فکر از دست دادن هم نابودمان می کند چه برسد به خودش.

کاش بتوانیم از دست دادن ها را ساده تر بگیریم.

گاهی بی دلیل اشک هایم سرازیر می شوند

[vc_row][vc_column][vc_row_inner][vc_column_inner width=”1/6″][vc_column_text text_larger=”no”]

[/vc_column_text][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”2/3″][vc_column_text text_larger=”no”]این متن را با صدای مریم کاشانکی بشنوید.[/vc_column_text][vc_column_text text_larger=”no”]

[/vc_column_text][/vc_column_inner][vc_column_inner width=”1/6″][/vc_column_inner][/vc_row_inner][vc_separator border_width=”2″][vc_column_text text_larger=”no”]

می خواستم ماجراهای دیروز را بنویسم، ماجراهای پریروز را، تمام ماجراهايي را كه در نبودنت اتفاق افتاده اند؛ می خواستم بنویسم هسته های نارنج را در چند گلدان کاشته ام اما هیچ کدامشان سبز نشده اند،‌ می خواستم بنویسم چند روز است که ذهنم درگیر آن اتفاقیست که بیست و چند سال پیش افتاده است، می خواستم بنویسم که گاهی بی دلیل اشک هایم سرازیر می شوند و سریع خودم را جمع و جور می کنم.

می خواستم بنویسم فلانی آمد، فلانی رفت، او این را گفت،‌ من آن کار را کردم، می خواستم روزمرگی هایم را بنویسم، ميخواستم بنويسم كه فكرم يكجا بند نميشود، حسم كه ديگر هيچ، مي خواستم از بهانه گيريهاي دلم بنويسم

مي خواستم بنويسم كه يادم بمانند تا وقتی آمدي همه را يكي يكي برايت بگويم. اما ديدم نوشتن ندارند، ديدم تا آن موقع كه تو بيايي تمام اينها آنقدر خاك خورده اند كه بعيد است برايت مهم باشند، حتي ديگر براي خودم     

دفترم را بستم.

راستی چرا نارنج ها سبز نشده اند؟!

[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]

سگ ِ درون من

من يه سگِ درون دارم كه گاهي مهربون اما اغلب پاچه گيره. قبلا وقتي دیگران بهم می گفتنتو هميشه مثل سگ پاچه ميگيريخیلی بهم بر ميخورد. فكر ميكردم اين آدم ها هستند كه با درك نكردنشون باعث ميشن من از كوره در برم، وگرنه من كه بيخودي عصباني نميشم!!!

اما بعداً فهميدم كه كتمان كردنِ من و نپذيرفتن اين موجود در درونمه كه باعث ميشه سگِ درون من اغلب اوقات از  يه حيوون كوچولوي مهربون تبديل به يه موجودِ گُنده ي وحشي بشه و به اين طريق ابراز وجود كنه.

حالا شروع كردم به كنار اومدن و پذیرفتن اینکه در درون من یه سگ هست و خیلی هم خوبه که هست چون خيلي وقت ها مراقب منه.

اين پذيرش و توجه داره كم كم آرومش مي كنه.