شیر گرم می کنم، کمی دارچین و زنجبیل می ریزم و یک قاشق سبوس برنجمی گویند برای موها خوب است، رشد موهایم انگار متوقف شده است، از آخرین باری که کوتاهشان کرده ام بیشتر از دو ماه می گذرد اما سنگ بترکد یک سانتی متر رشد کرده اند.

خواهرم گفت برای تو چه فرقی دارد؟ تو که بلند بشوند دوباره کوتاهشان می کنی!!

اما فكر مي كنم فرق داردمو است دیگر، باید بلند شود حتی اگر بخواهی دوباره کوتاهش کنیباید ببینی که بلند می شودباید شاهد رشد کردنش باشیاگر احساس کنی رشدش متوقف شده است وحشت می کنیوقتی رشد می کند یعنی زنده است، یعنی تو زنده ای.

فکر کن چه وحشتناك است اگر آدم رشد نكند، اگر رشدش متوقف شود. انگار که مرده باشد. آدم ِ زنده هر روز رشد می کند، همانطور كه موهايش هر روز رشد مي كنند، فقط موهاي يك آدم مرده است كه ديگر رشد نمي كند.

ساعت شش عصر است، آنقدر از صبح كار كرده ام كه دارم بيهوش مي شوم، مي افتم روي مبل و به خودم مي گويم فقط پنج دقيقه چشمانم را مي بندم تا براي بقيه ي روز انرژي داشته باشم. وقتي چشم باز مي كنم چهل و پنج دقيقه گذشته است، خانه به طرز عجيبي تاريك است. چند لحظه اي مي گذرد تا مي فهمم كه برق رفته است.

قديم ها برق كه مي رفت شمع روشن مي كرديم يا چراغ روشنايي گازي، اين روزها اما چراغ قوه هاي موبايلمان را روشن مي كنيم.

چراغ قوه ها سو سو نمي زنند، نورشان تخت و يكنواخت است كه حوصله ات را سر مي برد. با نور چراغ قوه دنبال شمع مي گردم، دلم ميخواهد نور سو سو بزند.

بچه كه بودم هميشه دوست داشتم شبها برق برود، وقتي برق مي رفت زندگي آرام مي گرفت، دلِ آدم آرام مي گرفت، مي گفتي الان كه ديگر نمي شود کاری كرد، رها مي كردي هر چه بادا باد. بعد مي نشستي خلوت مي كردي با خودت يا مي نشستي حرف مي زدي، از خوبي ها حرف ميزدي انگار كه چيزي به آخر دنيا نمانده بود و مي خواستي اين فرصت باقيمانده را فقط صرف ِ خوبي ها كني.

هنوز هم دلم ميخواهد شبها برق برود.

بعدازظهر عجیبی بود؛ در مغز من نویسنده‌ای بود که در آن خلسه ی خواب و بیداری، بهترین حس‌هايی که هرگز نداشته‌ام را به کلمه تبدیل می‌کردُ کلمات مثل یخ از دستم سُر می‌خوردندُ من هر چه تلاش می‌کردم نگهشان دارم تا بعد از بیدار شدن ثبتشان کنم ممکن نبود. کلمات فقط می‌آمدند و تبدیل به جمله می‌شدند و بعد پر می‌کشیدند و کاری از من ساخته نبود.

اما چقدر داشتم حظ می‌بردم از کار نویسنده‌ی درونم که تا این حد توانا بود. عجب اتفاق غريبي بود، انگار برای مدتی کوتاه متصل بودم به منبع بیکران آگاهی. انگار همه چیز را می‌دانستم و هر کاری را می‌توانستم. حس عجیبی بود؛ نه خواب بودم نه بیدار، معلق بودم جایی میان زمین و آسمان، جایی میان درون و بیرون، در جهانی بی زمان و بی مکان.

در آن خلسه‌ی عجیب و غریب، من تواناترین نویسنده‌ی دنیا بودم که در حال خلقِ شاهکاری بود. انگار که یک نفر می‌گفت و من فقط لازم بود آن شاهکار را روی کاغذ بیاورم.

متصل بودنْ سخت‌ترین کارهای دنیا را تبدیل به حرکتی پیش پا افتاده می‌کند. آنهایی که اثری ماندگار از خودشان به جا گذاشته‌اند قطعاً بیشتر از مردمان عادی وصل بوده‌اند به سرچشمه‌ی آگاهی، قطعاً با درونِ خودشان در هماهنگی بوده‌اند و قطعاً با خدای درونشان رابطه‌ای نزدیکتر داشته‌اند.