آدم‌ها یا منفی‌گرا هستن یا مثبت‌گرا، چیزی به اسم واقع‌گرایی وجود خارجی نداره، چرا؟ چون واقعیت‌ها رو ما هستیم که داريم «ایجاد می‌کنیم».

اگر واقعیت زندگی من مطلوب و خوشایند نیست معنیش این نیست که برای تمام افراد همینطوره. دُرُست زمانی که من در حال ِ تجربه کردنِ واقعیت‌هایي تلخ هستم دقيقاً در يك قدمی من افرادی هستند که تمام لحظه‌هاشون رو به شادی می‌گذرونن چون زمانی که من در حالِ شکایت کردن از شرایط ِ موجود هستم اونها در حال «خلق کردنِ» شرایط دلخواه خودشون هستن و من فقط در صورتی‌ می‌تونم واقعيت‌های خوشايندي رو تجربه كنم كه مثل اونها فكر و عمل كنم.

می‌خوام بگم كه جريان برعكسِ چيزيه كه ما اغلب فكر می‌کنيم؛ يعنی اول بايد مثبت فكر كنی تا اون واقعيت مثبت ايجاد بشه كه بعد حالت بهتر بشه و اوضاع مثبت‌تر بشه، نه اينكه منتظر باشی تا يه اتفاق خوب بيفته تا بعدش تو بتونی مثبت فكر كنی و حالِ خوب رو تجربه کنی. اگه حال ِ خوبت وابسته به یه اتفاق ِ خوب باشه هزار سال هم که منتظر باشی هیچ اتفاقی نمی‌افته. باید شروع کنی به مثبت دیدن و مثبت فکر کردن تا اتفاقات مثبت پشت سرش بیان.

افرادی كه به خودشون ميگن واقع‌گرا در واقع منفی‌گراهايي هستند كه پشت مفهوم ِ كليشه‌ای واقع‌گرايی پنهان شدن تا بتونن براي اوضاع و احوال منفی‌شون توجيهات كافی داشته باشن و هيچ تكونی به خودشون ندن.

اين افراد، مثبت‌گراها رو افرادی رؤيايی می‌دونن كه در دنيای واقعی زندگي نمی‌كنن.

اگر تو هم جزء اين دسته از افراد هستی بدون كه تو در حالِ تجربه كردنِ واقعيت ِ خودساخته‌ی خودت هستی كه هر زمان اراده كنی می‌تونی تغييرش بدي. پس واقعيت‌هايی رو بساز كه دوست داری، به جای اينكه تحت لوای واقع‌گرايی عمرت رو به هدر بدی در حاليكه دائما در حال حسرت خوردن به حال و زندگی همونهايی هستی كه از نظر تو در رؤيا زندگی می‌كنن.

سال اول ابتدایی دیکته ی کلمه ی سیب زمینی رو اشتباه نوشتم، نمی دونستم جدا نوشته ميشه یا سرِهم. یه جورایی بینابینی نوشته بودم که مثلا معلم نفهمه و نمره بده. از شانس معلم همون موقع دیکته هارو صحیح کرد و از من پرسید که مریم این رو سرهم نوشتی یا جدا، منم که نمی دونستم کدوم درسته ولی مجبور بودم یه چیزی بگم، گفتم سرهم چون بیشتر فکر می کردم سرهم نوشته می شه و قاعدتاً نمره اش رو نگرفتم. انقدر حالم خراب شده بود که بیا و ببین. چه دغدغه ی بزرگی بود اون روز برام. 😶

دغدغه های امروزمون دقیقاً به اندازه ی همون سیب زمینی ِ کلاس اول ابتدایی بیخود و بی اهميت هستن فقط قد و اندازه ی ما کوچیکه واسه درک کردن این موضوع،‌ درست مثل کوچیک بودن اون روزهامون واسه درک کردن بی اهمیتی اون دغدغه ها. اگر اون روز درکِ امروز رو داشتیم قطعاً به خودمون می خندیدیم، فردا هم به امروزمون خواهیم خندید در حالیکه مشغول حمل کردنِ  بارِ سنگینِ  دغدغه های جدیدی هستیم که فکر می کنیم خیلی بزرگن.

اگه قراره بخندیم چرا از الان نخندیم؟ چرا از الان خودمون رو نذاریم جای خود ِ چند سال بعدمون و نبینیم که چقدر بی اهمیته اون چیزی که اینطور مارو به هم ریخته و همین امروز نزنیم زیر خنده؟

اندازه ي خودمون رو از اندازه ي مشكلاتمون بزرگتر كنيم تا سختي ها به جاي دغدغه شدن تبديل به درس بشن و درس ها بشن ابزاري تو كوله بارمون كه كمك كنن مسير رو راحتتر طي كنيم نه اينكه موانعي بشن بر سر راهمون.

من خودم استاد تبديل كردن مشكلات به دغدغه و حمل كردنِ  بارِ دغدغه ها تا آخر دنيا هستم، مي نويسم كه يادم بمونه دير يا زود خنده دار ميشن همه شون پس هرچه زودتر بخندم برنده ترم.