پدر من یه عمر سیگار می کشید، وقتی میگم یه عمر منظورم از شونزده سالگی تا حدود شصت سالگیه و در تمام این سالها آمار دو پاکت سیگار در روز رو داشت. از این عمر طولانی، حدود بیست و خورده ای سالش هم نصیب من شد. در تمام اون سالها من متنفر بودم از سیگار، از بوی موندگی ِ تهوع آورش که به فرد سیگاری می چسبه، از نفسی که سعی می کنی بدی داخل اما همش با عذاب و نفرته، از اینکه تمام هیکلت همیشه بوی گند سیگار میده در حالیکه تو فقط یه محکوم به تحملی. پدر جان که می دونست من واقعا اذیت میشم بیشتر وقت ها بیرون از خونه سیگار می کشید اما به هر حال دو تا پاکت سیگار رو نمیشه یه جایی بیرون از خونه خلاص کرد.

الان دوازده سالی میشه که ترک کرده و روزی نیست که من خدارو شکر نکنم؛ هم به خاطر خودش هم به خاطر خودم.

از قضای روزگار من یه بار مجبور شدم برم سیگار بخرم که یه عکسی بگیرم. مثل یه زندانی فراری خیلی مشکوک رفتم در مغازه و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم آقا یه سیگار تپل به من بدید. فروشنده یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: خانم یعنی چی یه سیگار تپل؟ گفتم: یعنی از این سیگارهای لاغر نباشه یه چیز تپل باشه.

(هیچ اسمی نگفتم چون اون زمان که بابای من سیگار می کشید سیگارهای وینستون و مونتانا و از این قبیل بودن، ترسیدم اسم این سیگارها رو بیارم طرف بگه اینا که مال زمان کاظم فلانه، واسه همین ترجیح دادم فقط بگم تپل?طرف خنده اش گرفت و یه بسته سیگار تپل آورد. من مثل برق گرفته ها گفتم نهههه… یه پاکت نه، یه دونه میخوام، یه نخ.

در تمام مدت نگران فکری بودم که فروشنده ی محلی درباره ی من ممکنه بکنه، یعنی به معنای واقعی کلمه اسکل بودم، حالا به فرض هم طرف فکر میکرد دارم سیگار می خرم که برم بکشم، چه اهمیتی داشت اصلا و اصلا به اون چه مربوط بود.

چقدر ما آدم ها خودمون رو درگیر قضاوت های بی اهمیت دیگران می کنیم. یه مدت که از اون ماجرا گذشت و یه کم عاقل تر شدم گفتم واقعا احمقی اگه زندگیت رو صرف معذب بودن بابت نظرات دیگران کنی و سعی کردم که دیگه احمق نباشم. نصیحت امروز: احمق نباشیم.

هرگز گذشت نکن، گذشت کردن احمقانه‌ترین کار دنیاست و اگه فکر می‌کنی که می‌تونی گذشت کنی سخت در اشتباهی. هیچ آدمی توان گذشت کردن رو نداره، تو فکر می‌کنی که گذشت کردی اما در واقع سکوت کردی و تمام حرفها و حس‌هات رو سرکوب کردی. اما اونا یه جایی در وجود تو ته‌نشین می‌شن و منتظر می‌مونن؛ منتظر یه اتفاق، یه روز، یه لحظه، یه حرف تا در درون تو منفجر بشن. اون روز هم خودت نابود میشی و هم تمام کسانی که به خاطرشون گذشت کرده بودی رو نابود می‌کنی.

به جای گذشت کردن ببخش، بخشیدن یعنی عمیقن رها کردن، یعنی عبور کردن، یعنی اینکه درباره‌ی حس‌هات حرف می‌زنی، فکر می‌کنی،‌ می‌نویسی، یعنی یه جوری به اون ماجرا نگاه می‌کنی که حالت بهتر بشه و بعد رها می‌کنی. برای همیشه، نه اینکه فراموش کرده باشی، به یاد میاری اما بدون خشم، بدون نفرت، بدون کینه،‌ به یاد میاری به عنوان یه تجربه یه درس و لبخند می‌زنی.

تمام حس وحال های پاییزی ات را تنگ در آغوش بگیر؛ چه اگر همين پاييز عاشق شده ای، چه اگر دوري اش غمگين ترين پاييز زندگي ات را رقم ميزند، چه اگر سرخوشی از رقص رنگها چه اگر دلگيري از غروبهاي زودهنگام و درازاي شبها… همه و همه را دوست داشته باش چرا که همه شان جزئی از تو هستند، جزئی از درون ِ زیبای تو که دوست داشتنشان یعنی دوست داشتن خودت که بیشتر از هر کسی لایق دوست داشته شدنی.

به خزان زندگی ات عشق بورز تا بتوانی از بهار زندگی لذت ببری.