عاشقت بودن سخت است، عاشقت نبودن از آن هم سخت‌تر.

اینقدر مصرانه بر اثبات نبودنت پافشاری نکن، مدت‌هاست که می‌دانم نیستی، هرگز هم نبوده‌ای و مرا تنها خیال ِ بودنت بود که به بودن وامی‌داشت.

در هیاهوی این بازی کودکانه که گاهی خشن می‌شود و اغلب تا سر حد ممکن احمقانه، خندیدنت قرار نیست که بتواند دردی را دوا کند حتی اگر این چنین مستانه باشد که ندانسته صحه می‌گذاری بر ابلهانه بودن هر آنچه از باور بیهودگی‌اش می‌هراسی.

شروع شده است، اما معلوم نیست کی و کجا تمام شود.

تافته ای از احساسات ِ به هم بافته که تنها خاصیتش شاید این باشد که خاطره ی بودن را زنده نگه می دارد

اگر ندیده بودمت زندگی‌ام شکل دیگری می‌داشت که به خوشبختی حتی شبیه هم نبود.