بتی که از آنها ساخته اید
بتی که از آنها ساخته اید دیر یا زود خواهد شکست. فقط امیدوارم آنجا باشم و ببینم که آنجا هستید و می بینید.
بتی که از آنها ساخته اید دیر یا زود خواهد شکست. فقط امیدوارم آنجا باشم و ببینم که آنجا هستید و می بینید.
زندگی هر آن دلیلی را که برای خندیدن بیابی از تو خواهد ربود. یا دلایلت را مخفی کن یا خنده هایت را.
Donec pede justo, fringilla vel, aliquet nec, vulputate eget, arcu. In enim justo, rhoncus ut, imperdiet a, venenatis vitae, justo. Nullam dictum felis eu pede mollis pretium. Integer tincidunt. Cras dapibus. Vivamus elementum semper nisi. Aenean vulputate eleifend tellus. Aenean leo ligula, porttitor eu, consequat vitae, eleifend ac, enim. Aliquam lorem ante, dapibus in, viverra quis, feugiat a, tellus.
Lorem ipsum dolor sit amet, consectetuer adipiscing elit. Aenean commodo ligula eget dolor. Aenean massa. Cum sociis natoque penatibus et magnis dis parturient montes, nascetur ridiculus mus. Donec quam felis, ultricies nec, pellentesque eu, pretium quis, sem. Nulla consequat massa quis enim.
Lorem ipsum dolor sit amet, consectetuer adipiscing elit. Aenean commodo ligula eget dolor. Aenean massa. Cum sociis natoque penatibus et magnis dis parturient montes, nascetur ridiculus mus. Donec quam felis, ultricies nec, pellentesque eu, pretium quis, sem. Nulla consequat massa quis enim.
Donec pede justo, fringilla vel, aliquet nec, vulputate eget, arcu. In enim justo, rhoncus ut, imperdiet a, venenatis vitae, justo. Nullam dictum felis eu pede mollis pretium. Integer tincidunt. Cras dapibus. Vivamus elementum semper nisi. Aenean vulputate eleifend tellus. Aenean leo ligula, porttitor eu, consequat vitae, eleifend ac, enim. Aliquam lorem ante, dapibus in, viverra quis, feugiat a, tellus.
تو را باید نگه دارند، هر تار مویت را، هر نفست را، حتی نگاهت را باید نگه دارند برای روز مبادا تا دل به دنبال ذرهای از تو هی منت حافظه را نکشد
بعضی آدم ها هستند که همین که هستند یعنی تمام ماجرا. برای اثبات بودنشان به چیز بیشتری نیاز ندارند؛ فقط کافیست باشند.
کافیست هر بار که از در وارد می شوی همان جای همیشگی نشسته باشند.
کافیست همان برنامه ی همیشگی را از تلویزیون دنبال کنند.
کافیست همان روزمره گی هر روزه شان را داشته باشند.
حتی بی هیچ کدام از اینها باز هم هستند؛ بی واسطه، بی دریغ، بی ریا، بی چشمداشت، بی وقفه و حتی بی رمق هنوز هستند.
این آدم ها حتی اگر نباشند هم هستند.
کجا و چگونه من اینگونه آشفته شدم؟ چه گذشت بر من که نمی توانم دوباره بسازمش. کجای راه را اشتباه رفتم؟ چگونه بیابمش آن لحظه ی لعنتی را که مرا از من گرفت. من ِ من کجاست؟ خسته و دلگیرم از این همه آشفتگی، این همه تلاطم روح.
کجا گم کردم خویشتن ِخویش را؟ آنچه را بودم و آنچه را رؤیای بودنش را داشتم. چرا هر چه می جویم کمتر می یابم و همچنان آشفته ترم از دیروز. چرا نگاهی، کلامی، سلامی، حرکتی، فکری … مرا اینگونه متلاطم می کند، روحم را می آزارد، آشفته ام می کند، می ترساند مرا، آری می ترساند. ترس شاید بهترین توصیف حالم باشد.
عزیزم، جانم، نمی توانی تصور کنی تا چه اندازه می ترسم از نبودنت، از نداشتنت. شاید تمام ترس هایم از جایی شروع شد که تو شدی تکیه گاهم، که رؤیاهایم را با تو ساختم، که تنهایم نگذاشتی.
نمی دانم چگونه توانستی به پشت دیوارهای روحم راه یابی، اما دوست دارم این حس غریب را. این که بدانی کسی هست که دوستت دارد شاید تنها روزنه ی امید باشد در این هیاهوی بی سرانجام.
هر گز نمی توانم با تو آنگونه باشم که با من بودی؛ همانقدر خوب، همانقدر همراه، همان قدر یکدل. اما بدان که قدر می شناسم.
یادت هست شبی را که خواستم فرصت دهی تا احساسم شکل بگیرد؟ گفتم تو دوستم داشته باش اما مرا شتابزده مکن. تو قبول کردی و ماندی. اگر نمانده بودی اکنون دیگر یادت را هم از یاد برده بودم. بسیار صبوری کردی تا احساسم به کمال برسد. آنچه از احساس و به تبع آن از انسانیت در من شکل گرفت زاده ی محبت تو بود و من این را بسیار قدر می شناسم.
عزیزم مرا ببخش اگر دانسته یا ندانسته تو را رنجاندم. اگر نفهمیدم صبوری کردن تا چه اندازه دشوار است و اگر نکردم آنچه را که شایسته ی عشقت بود. ولی بدان که لحظه هایم در کنار تو معنا می گیرد و نفسم با بودن تو حیات دارد.
کسی که از نیمه ی راه تنها می شود بسیار تنهاتر از کسی ست که از ابتدای راه تنها بوده باشد. یا تمام ِ راه باش یا هرگز نباش.
[vc_row][vc_column][vc_column_text text_larger=”no”]
فکری که بخشیست از یک روایت ِ بزرگتر
تلاش میکند تا بیرون بجهد از مغز آدمی که بخشیست از یک روح بزرگتر
گرفتار در مکانی که بخشیست از یک جهنم بزرگتر
و دردی را به دوش می کشد که بخشیست از یک تراژدی بزرگتر
و فکر آرزو میکند که ایکاش
بخشی بود از یک روایت کوچک
در مغز آدمی با روح کوچک
متعلق به مکانی کوچک
با دردهای کوچک
آنوقت نیازی به بیرون جهیدن نبود.
فکر میتوانست یک جایی همان گوشه ی مغز لم بدهد
و از عمر کوتاهش لذت ببرد.
[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]
کدام ترانه را میسرائی در رقص دستانت که اینگونه بیتاب میشوم؟
چه میشود اگر بیایی و بمانی
و برقصند دستانت تا ابد
و بروم آن سوی آنچه بیتابیاش مینامم
و برود از دلم هرچه دلتنگی است
و بگیرم آرام در مأمن نگاهت
و بمیرم
بمیرم برای یک لحظه تماشای رقص دستانت….