نه اینکه عروسِ غم زیبا نباشد
من زبان غم را بلد نیستم، نمیدانم به چه زبانی باید با او حرف بزنم و چطور ارتباط بگیرم. حس میکنم این رابطه هرگز شکل درستی پیدا نخواهد کرد؛ من عاجزم از هر مواجههای با غم و غم هم تکلیفش را با من نمیداند. من در مقابلش درمانده و ناتوانم و او در مقابل من معذب و پریشان.
انگار ما عروس و دامادی بودیم که تا شب عقد همدیگر را ندیده بودیم، ناگهان ما را به هم نشان دادند و حالا نمیدانیم چطور باید با هم معاشرت کنیم. من تور را از روی صورت غم برداشتم و انگار با چیزی مواجه شدم که انتظارش را نداشتم. نه اینکه عروسِ غم زیبا نباشد، نه، اتفاقن هست، فقط اینکه نگاهش یک طور عجیبی است، طوری که انگار پا وسط مرداب گذاشتهای، هرچه بیشتر نگاه میکنی عمیقتر فرو میروی.
نگاهش شمشیر بلندی است که به سادگی خودش را به ژرفترین بخش وجودت میرساند و آنجا را دچار خونریزی میکند، جایی که هیچ دستی نمیرسد آنجا برای مرهم گذاشتن و نزدیک است که از خونریزی بمیری.
نمیشود این عروس را پس زد، عقد انجام شده است، خبری از پا پسکشیدن نیست، باید راه کنارآمدن با آن را بیابی وگرنه یک عمر عذاب با خودت به خانه بردهای.
ساعت ۹:۳۰ شب درحالیکه تازه از حمام آمده بودم و هیچ قصد بیرون رفتن از خانه را نداشتم ناگهان لباس پوشیدم و زدم بیرون. سر کوچه یک پیتزافروشی باز شده است که افتتاحش همزمان بود با از دنیارفتنِ مرد همسایه.
در این دو سال که دستبهگریبانِ بیماری بود، هر زمان که پیاده از خانه بیرون میرفتم و از مقابل بالکن میگذشتم او را آنجا میدیدم، بالکن تبدیل شده بود به تنها جایی بیرون از خانه که او میرفت، هوای آزاد را فقط در بالکن تجربه میکرد و زندگی را از زاویهی دید بالکن تماشا میکرد. حالا از مقابل جای خالیاش در بالکن میگذرم. به زودی پارچههای پیام تسلیت را از در و دیوارها برمیدارند، دوست و فامیل و آشنا زندگیهایشان را از سر میگیرند و در گفتگوهای شبانهی پاییزیشان میگویند «راحت شد، داشت عذاب میکشید.» اهل خانه میمانند با نوعروسی که انگار از خارج آمده است و زبانش را بلد نیستند.
دو بچه با هم جروبحث میکنند؛ ظاهرن قاشق برای بستنیهایشان کم گرفتهاند، یکی به دیگری میگوید «تو برو بگو دو تا قاشق دیگه بدن.» و آن یکی فریاد میزند که «من دیگه نمیتونم برم بگیرم.»
خودم را در آن بچهها میبینم؛ خودی که نمیتواند بگوید چه میخواهد، خودی که خجالت میکشد و خودش را کم میبیند برای خواستن و داشتن.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.