, ,

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۱

سال گذشته در چنین روزهایی من در حال طی کردن یکی از سخت‌ترین گذارهای زندگی‌ام بودم؛ آشفته، سردرگم، خسته، نگران. مدت‌ها بود که لبم به خنده‌ای عمیق باز نشده بود. یادم می‌آید که آن روزها با خودم زمزمه می‌کردم:

دیوانه به حال خویش بگذار / کاین مستی ما نه از شراب است

یادم می‌آید که نوشته بودم:

«حالی که چگونه قرار است خوب شود…نمی‌دانم … فقط می‌دانم که همیشه شده است و همیشه خواهد شد»

دفترهای آن روزها را ورق زدم و دیدم که هر روز از خداوند طلب هدایت کرده بودم و او هم مرا قدم به قدم هدایت نمود. خداوند مرا در مسیرهای جدیدی قرار داد و هر روز و هر لحظه هدایتم کرد. آنقدر برنامه‌ریزی‌اش دقیق و کامل و درست بود که هر بار که به آن فکر می‌کنم حیرت‌زده می‌شوم.

در طول حدود یک سال و نیم، خداوند تمام آدم‌های اشتباهی را از مسیر من خارج کرد. خیلی درد داشت، هنوز هم گاهی دردش به سراغم می‌آید. اما درد‌ مرا بزرگ کرد. درد از من آدم دیگری ساخت. خیلی چیزها در مورد خودم و دیگران فهمیدم؛ فهمیدم که من نمی‌توانم به کسی کمک کنم. فهمیدم که باید کنار بایستم و اجازه دهم آدم‌ها مسیری را که به خاطرش به این دنیا آمده‌اند طی کنند. از طرف دیگر فهمیدم که نباید هیچ آدمی را در ذهنم بزرگ کنم. آدم‌هایی که فکر می‌کنی به خوبی از رفتارهایشان آگاه هستند، می‌توانند خلأهای رفتاری زیادی داشته باشند که در موقعیت‌های مختلف آنها را بروز می‌دهند.

فهمیدم که چقدر لازم بود آدم‌های اضافی حذف شوند. وقتی کسی با تو هماهنگ نیست باید حذف شود و تو باید از مسیر خداوند کنار بروی و اجازه دهی که او آدم‌های اطرافت را سَرَند کند.

تمام این اتفاقات برای من در طول یک سال و نیم گذشته افتاد و تنها چیزی که مرا در این مدت یاری کرد «صبر» بود. من واقعا صبور بودم، اما برای این صبور بودن هم هر روز از خداوند یاری خواستم. فهمیده‌ام که من برای هر چیزی حتی برای «ایمان داشتن به خداوند» نیاز به یاری خداوند دارم.

از دیروز برای استخدام نیروی جدید اقدام کردم. یک آگهی استخدامی منتشر کردم و امروز صبح فرم استخدام را آماده کردم و پرینت گرفتم.

همین‌جا یک پرانتز باز کنم و یک چیز خنده‌دار را تعریف کنم.

در کارگاه داشتم یک آگهی دیگر منتشر می‌کردم. روی نقشه دنبال محل کارگاه می‌گشتم و پیدایش نمی‌کردم. عصبانی شدم و گفتم اه… کارگاه را پیدا نمی‌کنم. علی و طاها در اتاق بودند. علی سریع آمد که پیدا کند. همان موقع از شانس دستم خورده بود و جایی حوالی آزادی بودم. علی شروع کرد به مسخره کردن که «رفتی آزادی داری دنبال اینجا می‌گردی» و از این حرفها. بالاخره پیدایش کردیم.

طاها (خواهرزاده‌ی مهدی) ۱۷ ساله است و در مقایسه با سایر نوجوان‌ها واقعا استثنایی است؛ همه‌ی کارهایش را نرم و روان و همزمان پیش می‌برد؛ درس می‌خواند درحالیکه همه‌ی نمره‌هایش بالا هستند و حتی در منطقه رتبه می‌آورد، بازی رایانه‌ای انجام می‌دهد و همیشه امتیازهای بالایی دارد، در کارگاه کاری کاملا فنی انجام می‌دهد که کس دیگری نمی‌تواند آن کار را مثل او انجام دهد و همه باید منتظر باشند تا طاها بیاید، در تیراندازی مهارت زیادی دارد به طوریکه تمام تیرهایش به هدف می‌خورند. بچه‌ای بسیار فهمیده و باشعور است.

دایی‌اش (مهدی) می‌گوید همه چیزش عالی است به جز اینکه شرارت ندارد. اما به نظر من طاها واقعا نرمال است و به موقع‌ می‌تواند هر کاری که لازم باشد را انجام دهد. اما از همه‌ی اینها که بگذریم طاها از نظر من یک ویژگی منحصر به فرد دارد و آن هم طنز ظریف و دقیقش است. ذهنش در طنز گفتن بسیار باز است، به طوریکه از دل هر چیزی می‌تواند طنز شیرینی را بیرون بکشد و آدم را بخنداند اما این کار را در حالی انجام می‌دهد که اصلا هیاهو ندارد. معمولا افرادی که در کلام و رفتارشان طنز دارند شلوغ و پرهیاهو هستند و تمام انرژی و تمرکز آدم را معطوف به خودشان می‌کنند. اما طنز طاها منحصر به خود اوست؛ طنزی که در کمال آرامش و بدون هیاهو دارد و من شخصا دوست دارم هر جایی که طاها باشد آنجا باشم تا بخندم بدون اینکه انرژی‌ام تحلیل برود یا تمرکزم را از دست بدهم.

روی نقشه که می‌گشتم و سر از آزادی درآورده بودم وقتی بالاخره به مقصد رسیدیم طاها گفت: «خاله سمیرا منتظر مترو بود که بیاد بیارتش تا کارگاه» و من خیلی خندیدم.

دو نفر همین امروز برای مصاحبه آمدند. زن و شوهر بودند که طبق گفته‌ی خودشان سالها سابقه‌ی کار داشتند.

الان که کمی آگاه‌تر شده‌ایم به راحتی می‌توانیم از روی نتایج زندگی‌ آدم‌ها به افکارشان پی ببریم و همینطور به راحتی می‌توانیم نتایج زندگی آدم‌ها را با افکارشان تطبیق بدهیم و بفهمیم که هر فردی به خاطر کدام بخش از افکارش در حال تجربه کردن یک شرایط خاص است.

این آقا و خانم سالها بود که کار می‌کردند. سنشان هم کم نبود اما هنوز به دنبال دریافت حقوق به صورت هفتگی بودند چون نمی‌توانستند دخل و خرجشان را تا آخر ماه هماهنگ کنند. مهم نیست چقدر پول به دست می‌آوری، اگر مدیریت کردن پولت را بلد نباشی هرگز پولی در بساط نخواهی داشت. وقتی کسی در این سن و با این تجربه‌ای که ادعایش را دارد هنوز شغل ثابتی ندارد و به دنبال کار می‌گردد و در ذهنش هم این است که هفتگی پول بگیرم که اگر نخواستم هفته‌ی بعد کار را رها کنم و آخر سر هم با دعوا جلسه را ترک می‌کند، حتما یک جای کارش می‌لنگد؛ یا آنقدری که ادعا می‌کند کار بلد نیست، یا از نظر اخلاقی نمی‌تواند با دیگران هماهنگ شود… خلاصه یک مشکلی دارد، وگرنه کارفرما نیروی خوب را از دست نمی‌دهد.

اما این‌ها برای من اصلا مهم نبود. مهم این بود که به محض اینکه من اولین قدم را برداشتم درها یکی پس از دیگری باز شدند. همین امروز چند نفر خودشان آمدند کارگاه برای استخدام. بدون اینکه ما در این منطقه آگهی خاصی داده باشیم یا کاری کرده باشیم. حتی یکی از نیروهای خودمان دخترش را آورد که از قضا بسیار هم باهوش و زرنگ از کار درآمد. یک دختر دیگر مادرش را مجبور کرده بود که او را بیاورد کارگاه و صحبت کند.

واقعا نمی‌دانم این آدم‌ها چطور و به چه دلیل آمدند فقط می‌دانم که هر آنچه برایم اتفاق می‌افتد فقط و فقط لطف خداوند است.

یکشنبه‌ها روز جلسه‌ی کارگاه است. مهدی هر هفته با بچه‌ها جلسه برگزار می‌کند . این هفته به من گفت تو جلسه را اداره کن. گفت انرژی ندارم و کار هم دارم. نیم ساعت مانده بود به جلسه. سریع فکر کردم که چطور باید جلسه را پیش ببرم. دو تا ایده به ذهنم رسید.

همین‌ که شروع به صحبت کردم مهدی هم آمد و در جلسه نشست. جلسه آنقدر خوب برگزار شد که خدا می‌داند. شور و هیجانی میان بچه‌ها به راه افتاد. همگی به تکاپو افتاده بودند و با من همراه شده بودند. از آنها خواستم روی کاغذهایی که به آنها داده‌ام بنویسند که به نظر خودشان چه کاری را خیلی خوب انجام می‌دهند، حالا هر کاری که باشد. برایشان مثال زدم و آنها هم خودکار را از دست هم می‌قاپیدند که زودتر بنویسند. بعضی‌هایشان لیست بلندبالایی به من دادند و بعضی‌ها هم یک مهارت را نوشتند اما همه خوشحال بودند. انگار تا به حال فکرش را هم نمی‌کردند که کاری باشد که در آن خوب باشند و این کار برای کسی مهم باشد.

جالب است که بعضی‌ها قبل از جلسه آمدند گفتند که می‌خواهند زودتر بروند اما حتی یک نفر هم نرفت. همه تا آخر جلسه ماندند و وقتی تمام شد یکی یکی از من تشکر کردند و گفتند که جلسه‌ی خیلی خوبی بود.

هر جمعی نیاز به یک رویکرد خاصی دارد. این جمع از نظر من جمعی است که صرفا باید حالش خوب شود، صرفا باید داشته‌هایش را ببیند، صرفا باید امید و انگیزه بگیرد… در این جمع باید روی نکات مثبت تمرکز کنی و آنها را یادآوری کنی. این آدم‌ها هرگز دیده‌ نشده‌اند، ضربه خورده‌اند، از بودنشان لذت نبرده‌اند… در آنها شور زندگی وجود ندارد.

در این جمع نباید به دنبال ساختن نسخه‌ی بهتری از آن‌ها باشی، صرفا باید داشته‌هایشان را به آنها یادآوری کنی، نکات مثبتشان را متذکر شوی و کمک کنی تا احساس خوبی نسبت به خودشان پیدا کنند. در بین این جمع هستند حدود پنج شش نفری که باید برایشان جلسات مجزا برگزار شود و با رویکرد دیگری با آنها برخورد شود چون آنها ظرفیت پذیرش بالاتری دارند و به دنبال بهتر شدن هستند.

مهدی گفت از این به بعد تو برای بچه‌ها جلسه برگزار کن. انرژی بچه‌ها در همین جلسه کاملا تغییر کرد.

واقعا سپاسگزار خداوندم بابت هر کلمه‌ای که در دهانم و هر فکری که در سرم می‌گذارد و حتی لحظه‌ای از من غافل نمی‌شود.

دیروز مسابقه میان پرتغال و مراکش برگزار شد که ما بیشتر مسابقه را در کارگاه و بخشی از آن را در مسیر و در گوشی طاها دیدیم. مراکش پرتغال را شکست داد و به دور بعد صعود کرد. همان مراکشی که چهار سال قبل با ایران، پرتغال و اسپانیا در یک گروه بود. همان مراکشی که از ایران یک گل خورد و باخت، از پرتغال یک گل خورد و باخت و با اسپانیا دو-دو مساوی کرد حالا همان مراکش از سد اسپانیا گذشت و بعد هم پرتغال را شکست داد. (ما هم که اصلا به حساب نمی‌‌آمدیم.) یعنی همان تیم‌هایی که از آنها باخته بود را (که اتفاقا تیم‌های بسیار قدرتمندی هم بودند) شکست داد و صعود کرد.

هیچ تلاشی نیست که بدون نتیجه باقی بماند.

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *