, ,

روزانه‌نگاری – شنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۱

دیروز صبح خسته بیدار شدم و تمام روز خسته بودم. دلیلش به سرماخوردگی‌ام برمی‌گشت.

خواهر احسان «آزمایشگاه همکار» دارد. آزمایشگاه همکار به آزمایشگاهی گفته می‌شود که با اداره‌ی استاندارد برای بررسی استاندارد بودن کالاهای تولید شده همکاری می‌کند. اداره‌ی استاندارد نمونه‌ای از هر کالایی که تولید می‌شود را برای آزمایشگاه همکارش ارسال می‌کند و بر اساس نتایج آزمایش‌هایی که انجام می‌شوند آن کالا را تایید یا رد می‌کند.

جمعه صبح بعد از چند سال، سری به آزمایشگاه زدیم که برای من یک جورهایی تجدید خاطره بود. آزمایشگاه تغییرات زیادی کرده بود و تعداد بسیار زیادی دستگاه به آن اضافه شده بود.

یک ساعت بعد دستِ پر با تعداد زیادی کنسرو تن ماهی و ذرت و رب و خیارشور و چیزهای دیگر از آزمایشگاه بیرون آمدیم و راهی کرج شدیم.

وقتی رسیدیم همه بودند. من واقعا به زحمت می‌توانستم بنشینم. دست آخر روی مبل دراز کشیدم و در عالمی میان خواب و بیداری سیر می‌کردم. یادم می‌آید که پدر از خاطراتش در کافه‌های حوالی منطقه‌ی گمرک تهران صحبت می‌کرد؛ از اینکه در این کافه‌ها شکستن لوستر‌ها و به هم ریختن کافه یک جور قانون نانوشته بوده که هر شب اتفاق می‌افتاده. ا

گر عامل اصلی گیر می‌افتاده باید خسارت را پرداخت می‌کرده. در غیراینصورت تمام میزها با مبلغ اندکی جریمه می‌شدند تا مخارج ایجاد شده برای صاحب کافه جبران شود. فردا صبح هم تا پیش از ظهر گروهی می‌آمدند و دوباره کافه را به شکل اول درمی‌آوردند.

پدر من ته تمام کافه‌های تهران را درآورده است و به اندازه‌ی تمام سالها‌ی جوانی‌اش خاطره دارد برای تعریف کردن و ما می‌توانیم هزار بار دیگر خاطراتش را از نو بشنویم و سیر نشویم.

خوشحالم از اینکه جوانی‌اش را آنطور که می‌خواسته گذرانده است.

پدرم آدم خاصی است؛ او بعد از ۲۲ سال سابقه‌ی کار در ارتش خودش را بازنشسته کرد چون احساس می‌کرد که دیگر این شغل را دوست ندارد، محیطش را دوست ندارد، آدم‌هایش را دوست ندارد و در آنجا آزادی مدنظرش را ندارد.

پدرم وقتی این تصمیم را می‌گرفت به این فکر نکرد که سه تا بچه دارد که در مقابل آنها مسئول است و باید به خاطر آنها به کارش ادامه دهد. او تصمیمی را گرفت که در آن زمان برای خودش مناسب‌ می‌دید و احساس می‌کرد حالش را بهتر می‌کند و من از این بابت تحسینش می‌کنم.

از این بابت که هرگز زندگی‌اش را وقف کسی نکرد و هرگز هم از کسی متوقع نشد. پدرم با تمام تصمیمات ما همراه است و همیشه می‌گوید «هر طور که دوست دارید و لذت می‌برید، هر طور که خوش هستید همانطور زندگی کنید و هر تصمیمی که دوست دارید بگیرید»

این طرز فکر از آزادانه زیستن خودش نشات می‌گیرد. شاید خیلی‌ها از چنین طرز فکر و روشی در زندگی انتقاد کنند ولی من سالها‌ست که او را به خاطر تصمیماتش تحسین می‌کنم. مهم این است که به ندای دلش گوش داده است. برای کسی از خودگذشتگی نکرده است و حالا هم افسوس هیچ چیزی را نمی‌خورد.

زندگی پدرم مانند یک رودِ خروشانْ پرتلاطم و پرماجرا بوده است. ماجراهای زندگی‌اش در زندگی یک نفر آدم نمی‌گنجد. انگار که به جای چندین نفر زندگی کرده است. اما در تمام مسیرها مطابق ندای درونش زیسته است و باز هم می‌گویم که من واقعا تحسینش می‌کنم.

این هفته طولانی‌تر از همیشه دور هم نشستیم و بدون مزاحمت تلویزیون از معاشرت با هم لذت بردیم. طبق معمول برای امور شرکت از ساناز راهنمایی خواستیم و او هم ایده‌های بسیار خوبی داد. کلن ساناز استاد ایده‌های عالی است. من از بچگی نامش را گذاشته بودم: Sanaz Suggestion

چون استاد پیشنهاد دادن بود.

امکان ندارد که من ناخواسته به ساعت نگاه کنم و یک عدد رُند را نبینم؛ مثل همین الان که ساعت 00:00 را نشان می‌دهد. تا به حال این ساعت را ندیده بودم. رأس نیمه‌شب است. جایی که نه روز قبل است و نه روز بعد. چقدر زیبا بود ناخواسته دیدنش.

هر بار که یک ساعت خاص مثل این را می‌بینم لبخند می‌زنم و می‌گویم: «خدا حواسش به ما هست».

هر بار یک عدد خاص را دیدن اصلا تصادفی نیست. به نظر من خداوند از هزاران طریق به آدم می‌گوید که هوایش را دارد و مراقبش است، این هم یکی از آن راههاست. مثل یک چشمک زدن می‌ماند یا یک لبخند از سوی کسی که می‌دانی دوستت دارد.

اگر در طول روز نگاهت با نگاه یارت تلاقی کند ناخودآگاه لبخند می‌زنید یا حرکتی می‌کنید که نشان می‌دهد حواستان به هم هست. این اتفاق هم برای من دقیقا مثل همان است.

از امروز برای بچه‌ها در کارگاه یک برنامه‌ی صبحگاهی ترتیب داده‌ام. چند دقیقه نرمش و بعد هم ذهن-آرامی و سپاسگزاری تا روزشان را پرانرژی و با احساس خوب شروع کنند.

سرم درد می‌کند برای این کارهایی که «نشاط سازمانی» ایجاد می‌کنند. (این اصطلاح باکلاس را از ساناز یاد گرفته‌ام. فکر نکنید که از خودم تراوش کرده‌ام)

صبح درحالیکه موزیک مرا همراهی می کرد پیش بچه‌ها رفتم و پرانرژی و سرحال آنها را به صف کردم و نرمش کوتاهی همراه با موزیک انجام دادیم. بعد هم موسیقی ملایمی گذاشتم و چند لحظه‌ای آن‌ها را دعوت به سکوت و سکون و سپاسگزاری کردم.

وقتی تمام شد همه می‌گفتند که خیلی خوب بود.

انرژی زندگی در من جاری است و دوست دارم این انرژی را به دیگران هم منتقل کنم. اصلا هم برایم مهم نیست که آیا آنها این انرژی را دریافت می‌کنند یا برایشان علی السویه است. به هر حال من کار خودم را انجام می‌دهم.

من از کائنات انرژی می‌گیرم و به کائنات انرژی می‌دهم. اگر در وسط این نقل و انتقالات کسی هم خواست همراه شود قدمش به روی چشم. اگر هم نه فرقی برای من ندارد.

بعد از برنامه‌ی صبحگاهی تا پاسی از شب مشغول جمع کردن یک سری از کارها بودم؛ نظم دادن به لباس‌ها، برنامه‌ی کاری دادن به هر کدام از بچه‌ها که چه بخشی از کار را انجام دهند تا کار سریعتر و راحت‌تر تمام شود، رساندن کارها به اتو و بسته‌بندی، سرنخ زدن و تا کردن و بسته‌بندی کردن از کارهای من در کارگاه هستند که می‌توانم بگویم اغلب آنها جزء سخیف‌ترین کارهای ما به حساب می‌آیند که هیچ‌کس حاضر نیست انجام بدهد. در واقع من و مهدی مسئولیت جمع کردن نهایی کارها را به عهده داریم. بقیه‌ هم اگر برسند به ما کمک می‌کنند.

من مثل یک راهزن راه هر کسی که از کنارم رد می‌شود را می‌بندم و می‌گویم: «می‌خوای کمک کنی؟» و آنقدر به طرق مختلف روی مخ طرف می‌روم که بیاید و کمک کند. صد نفر نیرو هم اگر بیایند من کار دارم که به آنها بسپارم.

در راه برگشت سری به خانه‌ی پدر و مادر زدیم. باید یک سری وسیله را آنجا می‌گذاشتیم. نیم ساعتی نشستیم و به خانه برگشتیم.

به خانه که می‌آییم فقط به اندازه‌ی یک دوش گرفتن فرصت هست و بعد از آن من رسما تمام می‌شوم.

واقعا شب‌ها هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم. نمی‌دانم توان من کم است یا خستگی بیش از حد امانم را می‌برد.

امشب سه مدل نوشیدنی خوردیم. خدا به داد من برسد تا صبح. احتمالا باید جلوی در دستشویی رختخواب پهن کنم.

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *