استعارهای دربارهی مرگ
متاسفانه امروز مجبور شدم در مراسم خاکسپاری یک نفر که از قضا مادر هم بود شرکت کنم؛ پایم مکرر سر میخورد و میافتادم داخل چاه و به زحمت خودم را بیرون میکشیدم و دوباره میافتادم.
میدانم که مرگ مثل درآوردن لباسی سنگین از تن است؛ انگار که تن آدمیزاد لباس سنگینی برای روحش باشد و روح در هنگام مرگ فقط این لباس سنگین را درمیآورد و سبک میشود، آزاد و رها پر میکشد و میرود.
میدانم که درآوردن لباس و سبکشدن روح نباید کسی را غمگین کند، میدانم که «انا لله و انا الیه راجعون»، فقط انگار که اینها درسهای مقطع دکترا هستند که میخوام آنها را حالی قلبم در پیشدبستانی کنم.
امروز سه نفر گفتند که همیشه مادرم را سر نمازشان یاد میکنند، دلخوشی قشنگی بود شنیدنش از آنهایی که دورند.
دو کبوتر هم در آرامستان قدیمی بودند که کیف دنیا را میکردند، همانجا روی مزارها بوسههای عاشقانه رد و بدل میکردند و دانه میخوردند و دور هم میچرخیدند. فکر کردم اگر یکیشان از دنیا برود دیگری چه میکند؟
آدمیزاد غمهایش را تبدیل به عذاب میکند، همینطور تمام حسهای ناخوشایند دیگرش را. انسان نمیتواند غم را در سطح غم تجربه کند، بلکه اصرار دارد که آن را به سطح عذاب ارتقاء دهد. مغز من استاد تبدیلکردن هر چیزی به عذاب است، از این رو برای درافتادن با این استاد باید تن به جهادی اکبر بدهم که حقیقتن خود را برایش آنطور که باید توانمند نمیبینم.
مادر لباس سنگین تن را از تنِ روحش درآورد و پرکشید و من به سختی میکوشم این غم را تبدیل به عذاب نکنم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.