, ,

روزانه‌نگاری – پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱

امروز از اول صبح به قول محمدرضا عبدالملکیان «باران چه یکریز و سرشار» می‌بارید.

دل تشنه‌ای دارم ای عشق

صدایم کن از بارش بید مجنون

صدایم کن از ذهن زاینده‌ی ابر

مرا زنده کن زیر آوار باران

مرا تازه کن در نفس‌های بارآور برگ

 

منظره‌ی شمال

دوش گرفتم و قهوه را در حالیکه به منظره‌ی کوه و مه و باران نگاه می‌کردم خوردم. چنین روزهایی جزء عمر آدم محسوب نمی‌شوند، یعنی از عمر آدم کم نمی‌شوند بلکه انگار زمان متوقف می‌شود در چنین روزهایی. برای من که اینطور است. میزان لذتی که می‌برم قابل توصیف نیست.

بودن در طبیعت برای من بهترین مراقبه است. دختر اردیبهشت انگار که از دل طبیعت زاده شده و هیچ زمانی سرزنده‌تر از وقتی نیست که به دل طبیعت باز می‌گردد.

الان که می‌نویسم بعد از ۱۴ ساعت روزه‌داری، صبحانه‌ی مفصلی خورده‌ام و در بالکن طبقه‌ی بالا نشسته‌ام. باران دارد مثل دم اسب می‌بارد و مه غلیظی تمام فضا را در بر گرفته است. سمت راستم ردیف درختان کیوی و کاج‌هایی که رنگ سبزشان روشن و شفاف است زیر باران تازه می‌شوند. روبرویم شالیزار است که به کوه‌هایی پوشیده از درختان سبز منتهی می‌شود.

چقدر سپاسگزار خداوندم که در زندگی‌ام شاهد چنین اعجازهایی بوده‌ام.

 

 

 

مدت زیادی به صحبت با مهمان گذشت. او مردی دنیا دیده است که در کشورهای زیادی کار و زندگی کرده است. به ما توصیه می‌کرد که رابطه‌ی دو نفره را به هر چیزی اولویت بدهید. هیچ چیزی مهمتر از دو نفر که همدیگر را پیدا کرده‌اند و با هم زندگی مشترکی دارند نیست. بقیه‌ی چیزها در زندگی می‌آیند و می‌روند. هیچ چیزی به جز این رابطه‌ی عاطفی پایدار نخواهد بود. بسیار زیاد هم توصیه می‌کرد به بچه داشتن.

من به تمام توصیه‌هایی که در این رابطه می‌شود گوش می‌دهم و هرگز هم ادعا نمی‌کنم که روزی نخواهد آمد که من پشیمان شوم از تصمیمی که گرفته‌ام. چون تا زمانی که در آنجا نباشی نمی‌توانی از احساس خودت مطمئن باشی. اما من در اینجور موارد همیشه و همیشه به ندای درونم رجوع کرده‌ام و تصمیمی را گرفته‌ام که پیغامش را از درونم دریافت کرده‌ام.

در مورد مادر نشدن سالهای زیادی است که این پیغام را دریافت می‌کنم که این تصمیمی نیست که مناسب من باشد، هر چند که این تصمیم در ذات احتمالا بهترین تصمیم زندگی تمام افرادی است که آن را اتخاذ کرده‌اند. من این را حس و درک می‌کنم. قطعا تمام افرادی که فرزند خودشان را در ِآغوش گرفته‌اند حسی را تجربه کرده‌اند که قابل توصیف نیست. حتی با وجود تمام سختی‌ها و مشکلاتش همه‌ی آنها متفق‌القول هستند که هیچ حسی فراتر از این حس نیست.

من هرگز این‌ها را انکار نمی‌کنم و هیچگونه ادعایی مبنی بر اینکه من مستثنا هستم ندارم. اما ندای درونم آنقدر بلند است که نمی‌توانم نشنیده‌اش بگیرم. حتی در تنهاترین تنهایی‌هایم باز هم هیچوقت احساس نکردم که نیاز دارم مادر باشم.

همیشه به این فکر می‌کنم که فرزند نداشتن صرفا یک تصمیم است مانند فرزند داشتن و مانند هر تصمیم دیگری. انسان ناچار است که مسئولیت تصمیماتش را به عهده گرفته و با نتایجشان کنار بیاید. من بابت نتایج تصمیماتم نگران نیستم، چون معتقدم وقتی که به آنجا برسم راهی برای کنار آمدن پیدا خواهم کرد.

البته این صرفا نسخه‌ی شخصی من برای زندگی‌ام است. اغلب خانم‌ها احساس نیاز به مادر بودن را در درونشان دارند و باید به این احساس به موقع پاسخ دهند.

نهار امروز غذای سنتی معروف قزوین (قیمه نثار) بود. آن هم چه قیمه نثاری، چه عطر و بویی، چه رنگ و رویی. من مقداری حسرت و مقداری کباب کوبیده‌ خوردم 🥴

طرز تهیه‌ی قیمه نثار به روش قزوینی‌های اصیل را اینجا نوشته‌ام:

فوت و فن‌های قیمه نثار از زبان قزوینی‌ها

امروز خیلی سنگین بودم، موقع نهار هنوز سنگینی صبحانه‌ای که خورده بودم را حس می‌کردم. ظهر متوجه شدم که شب قرار است عده‌ای مهمان بیایند. مدت‌ها در بالکن نشستم و طبیعت را نظاره کردم. کتاب هم خواندم. بعد هم تصمیم گرفتم که بیرون بروم و قدمی بزنم. هوا هوای بعد از باران بود؛ نه سرد بود نه گرم، نه آفتاب بود نه باران، نه مرطوب بود نه خشک… قدری از همه چیز بود که تمام ابعاد وجود من را راضی می‌کرد.

قدم زدم، یک حلزون دیدم که به دیواری چسبیده بود. ایستادم و فیلم و عکس گرفتم. انگار که فیلم را اسلوموشن گرفته باشی. البته مطمئنم که در دنیای حلزون‌ها این یکی حلزون سریعی به حساب می‌آمد.

حلزون

یک کاج هم دیدم که در آن واحد هم سبز بود هم زرد. نه اینکه خشک شده باشد در ذات دو رنگ بود.

 

کاج دو رنگ

کاج خاص

پارک کوچکی این حوالی هست، کمی روی نیمکت نشستم و فکر کردم؛ به موقعیت‌ها و احساساتی که اخیرا تجربه کرده‌ام. به اینکه زندگی‌ام چطور سکانس به سکانس چیده شد تا من به درک عمیق‌تری از احساساتم و به آنچه که واقعا می‌خواهم و آنچه که واقعا برایم مناسب‌تر است برسم. فکر کردم که خداوند سالهای سال از من جلوتر بوده و فیلم زندگی‌ام را با دقت عجیب و غریبی کارگردانی کرده است.

شیر و خرما خریدم و سلانه سلانه به خانه برگشتم. در مسیر برگشت پسربچه‌‌ای بی‌هوا به من سلام کرد و من هم با سلامی گرم جوابش را دادم. وقتی رسیدم دمنوش و چای خوردم و از ساعت ۷:۳۰ وارد روزه شدم. خانه را جارو زدم تا برای ورود مهمان‌ها آماده باشیم.

من به هیچ‌وجه اهل مسافرت‌های دسته جمعی خانوادگی نیستم. چون من به دو دلیل به سفر می‌روم:

  • به دست آوردن تجربه‌ای جدید
  • ریلکس کردن

که در سفرهای دسته‌جمعی آن هم خانوادگی هیچ‌کدام از این اهداف محقق نمی‌شوند. بنابراین کم پیش می‌آید که به چنین سفرهایی تن بدهم اما این بار دیگر چاره‌ای نبود. اینطور که به نظر می‌رسد قرار است مهمان پشت مهمان بیاید. البته که واقعا و عمیقا دوستشان دارم. با اینکه آدم‌هایی اهل شوخی کردن و سر به سر گذاشتن و مسخره‌بازی درآوردن و شلوغ‌بازی و خندیدن (و در یک کلمه دیوانه‌بازی‌هایی که در فامیل خودم در جریان است) نیستند اما من از معاشرت با آنها بسیار لذت می‌برم. دلیلش هم این است که آنها خودشان هستند و این خودشان را خیلی آرام و روان و راحت زندگی می‌کنند. کاری به کار کسی ندارند، هر کدام به روش خودشان زندگی می‌کنند و از زندگی‌شان راضی هستند. برق رضایت را می‌شود در چشم‌هایشان دید. ساده و روشن زندگی می‌کنند. می‌شود سال‌ها دیوار به دیوارشان زندگی کرد و هرگز به مشکلی برنخورد. همانطور که خودم این تجربه را دارم. به همین دلیل دوستشان دارم.

ساعت ۲۲:۲۲ است. هر وقت که اتفاقی به ساعت نگاه می‌کنم حتما یک زمان رُند را می‌بینم و همیشه می‌گویم: «این یعنی خدا حواسش به ما هست»

یک ساعتی می‌شود که مهمان‌ها آمده‌اند و شام هم ماکارونی خوشمزه‌ای خورده‌اند. در بدو ورودشان مسافر کوچک همه را نشاند و گفت که اینجا کلاس درس است و به ما درس داد. به راحتی می‌تواند جمع را مدیریت کند. بازی‌های خلاقانه‌ای طراحی و اجرا می‌کند. معاشرت با او لذتبخش است، حتی برای منی که علاقه‌ای به دنیای کودکان ندارم.

مادرش دختر اردیبهشت است. بسیار صبور است و بسیار خوب با او کنار می‌آید. برای اینکه بچه را قانع کند که برود دستشویی مدت‌ها وقت می‌گذارد و داستان بامزه و خلاقانه‌ای از خودش درمی‌آورد و در نهایت بچه را با خنده و شادی ترغیب به این کار می‌کند به جای اینکه مثلا عصبانی شود و سر بچه داد و بیداد کند که چرا نمی‌روی دستشویی. به نظرم اردیبهشتی‌ها می‌توانند بهترین مادران دنیا باشند.

خیلی سعی می‌کنم تا به بعضی از رفتارهای آدم‌ها توجهی نشان ندهم و در واقع ذهنم را درگیر رفتارهای آدم‌ها نکنم. تمام مدت با خودم می‌گویم هر کس در سطح خاصی از بلوغ عاطفی قرار دارد و چیزی که فکر می‌کند درست است را در روابطش انجام می‌دهد. قطعا هر کدام از ما خواسته یا ناخواسته مرتکب اشتباهات زیادی در روابطمان شده‌ایم. من شخصا می‌توانم طوماری از اشتباهاتم تهیه نمایم. چیزی که اهمیت دارد این است که ما بخواهیم در مسیر رشد باشیم. ما بپذیریم که اشتباه داریم و در جهت تبدیل شدن به نسخه‌ی بهتر خودمان قدم برداریم.

چیزی که در مورد اکثر آدم‌ها باعث تعجب من می‌شود یقینی است که نسبت به خودشان دارند و به اینکه هیچ ایرادی ندارند و اگر ایرادی هست در افراد دیگر است. آدم‌ها ظرفیت پذیرش دیگران را به همان شکلی که هستند ندارند، ارزش صبور بودن و مدارا کردن در روابط را نمی‌دانند.

تمام مدت به خودم می‌گویم که آدم‌ها نتایج خودشان را برداشت خواهند کرد و من اگر بیل‌زن هستم بهتر است باغ خودم را بیل بزنم.

به نظرم باید بروم به مهمان‌ها شب‌بخیر بگویم چون خیلی خسته‌ام.

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *