خرافات آزادی را میبلعند
بارها و بارها این حرف را از مادر شنیده بودم که «خوابهای من ردخور نداره.» یعنی خوابهایم حقیقت دارند یا به حقیقت میپیوندند. یک ماه قبل از رفتنش خواب پدرش را دیده بوده، برای کسی تعریف نکرده که چه دیده (تا اینجایش را هم به خاله و دخترخاله گفته بود.) اما ظاهرن پدرش به او آمادگی داده که قرار است برود، به همین دلیل هم برای خودش مزار خریده بود. تقریبن دو هفته بعد از خرید مزار، مادر را به آنجا بردیم.
یکی از خالهها میگفت «کاش نمیخرید، قبر خریدن شگون نداره.» این حرف را در حالی میزند که خودش از سی سال قبل قبر خریده است. خرافات دست از سر آدمها برنمیدارند. امروز همان خاله سر مزار میگفت که قبرها را با دست نشان ندهید، ظاهرن این هم خرافهای دیگر است.
تمام خرافهها از بیایمانی ناشی میشوند؛ از آنجاییکه ما باور داریم کسی یا چیزی غیر از خداوند قدرت را در دست دارد و میتواند باعث ایجاد تغییری بدون اذن او شود. مثلن اینکه یک اقدام ما (همچون خریدن قبر) میتواند در برنامهریزی خداوند دست برده و مرگ ما را تسریع کند. درحالیکه آن چیزی که این اقدام را به دل ما انداخته بود در واقع بخشی از برنامهریزی خداوند و به اذن او بوده است.
خرافات آدم را زمینگیر میکنند، قدرت را از انسان میگیرند و او را به اسارت خود درمیآورند. خداوند را هزارهزار بار شاکرم که هیچگاه اجازه ندادم خرافات آزادیام را ببلعند.
مادر که میخندید شکمش بالا و پایین میرفت، دستش را جلوی دهانش میگرفت و سرش را به یک سمت خم میکرد. هر کاری را به شیوهی خاص خودش و بدون تقلید از هیچکس انجام میداد. کارهای اداری برایش ساده بودند یا آنها را ساده میگرفت، کارهای خانه برایش ساده بودند، روابط برایش ساده بودند، فرزندداری برایش ساده بود، سفرکردن برایش ساده بود، عشق دادن برایش ساده بود، گذشتن و بخشیدن برایش ساده بود…
چقدر مادر ساده شده بود برای آسانیها*.
الهی شکرت…
*فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.