این همه گفتیم لیک اندر بسیچ / بیعنایات خدا هیچیم هیچ
جمعهها صبحانه را سر مزار مادر میخوریم. این جمعه وقتی بساط صبحانه را جمع کردیم همه جا را جارو زدیم و تمیز کردیم. یک دفعه حواسمان به مورچهای جلب شد که یک دانه از کنجدهای روی نان صبحانهی ما را به زحمت میکشید و با خودش میبرد. گفتیم خداوند به این طریق روزیِ هر موجودی […]
بارها و بارها این حرف را از مادر شنیده بودم که «خوابهای من ردخور نداره.» یعنی خوابهایم حقیقت دارند یا به حقیقت میپیوندند. یک ماه قبل از رفتنش خواب پدرش را دیده بوده، برای کسی تعریف نکرده که چه دیده (تا اینجایش را هم به خاله و دخترخاله گفته بود.) اما ظاهرن پدرش به او […]
سال گذشته پدر سه بار در بیمارستان بستری شد به خاطر آنفولانزا. هنوز دو ماه از رفتن مادر نگذشته بود و فقط خدا میداند که چه به روز ما آمد. از سه ماه قبل واکسن آنفولانزا را پیگیری کردم و منتظر بودم تا وقتش برسد. صبح قرار بود پدر را برای تزریق واکسنش ببرم اما […]
قلب انسان در یک روز صدهزار بار میتپد. وسیلهای را تصور کنید که به این میزان کار کند و تصور کنید که چه استهلاکی خواهد داشت. به باقی اعضای بدن فکر کنید که در یک روز چه کارهایی را به چه میزانی انجام میدهند؛ مثلن دست، این عضو عجیب با ساختار شگفتانگیز که به واسطهی […]
امروز یکی از دفترهای قدیمیام را ورق میزدم؛ حدود پنج یا شش سال پیش، آزادنویسی کرده بودم، اینها نوشته شده بود: این شعریست برای مادر؛ که عزیز میدارمش با تمام وجود او… که بود و هست و خواهد بود او بود وقتی که توان بودنش نبود وقتی که چیزی برای بودن نمانده بود او که […]
امروز کسی را دیدم که اگر قرار بود خودم پیدایش کنم احتمالن باید هر تخته سنگ را بلند میکردم و زیرش را نگاه میکردم. ماجرا اینطور بود که برای کاری اداری دنبال کسی میگشتم، خداوند اول گفت برو فلان اداره، رفتم آنجا، خانمی که آنجا بود گفت برو آن یکی اداره، من هم رفتم آنجا. […]
دیشب برای نخستین بار در عمرم خسوف را دیدم. ظاهرن هر دو سه سال یکبار خسوف در ایران با وضوح کامل قابل مشاهده است، اما من هیچوقت موفق به دیدنش نشده بودم، هرچند که باید اعتراف کنم کوشش خاصی هم برای دیدنش نکرده بودم. (خیلیها میخواستند برای دیدنش به کوههای اطراف یا مناطقی که بام […]
اینکه بگویی به خدا اعتقاد ندارم بیفایدهترین حرف عالم است؛ درست مثل این است که بگویی من به خورشید اعتقاد ندارم، خورشید نیازی به اعتقاد تو ندارد، در واقع معطل اعتقاد داشتن یا نداشتن تو نمیماند، بدون باورمندی تو هم خورشید هر روز در زمان مقرر حاضر میشود و زمین را روشن میکند. نه از […]
– چرا به این جهان آمدهایم؟ – ما تنها در پی یک کار به این جهان آمدهایم؛ آمدهایم تا از یک چیز مراقبت کنیم، حواسمان پی یک چیز باشد، چشممان را از یک چیز برنداریم. – چه چیزی است آن یک چیز؟ – «اعتماد»، ما آمدهایم تا از اعتماد مراقبت کنیم. – اعتماد به چه؟ […]
در بیمارستان مادری همراه پسرش آمده بود که میگفت پسرش دچار ۸۵ درصد سوختگی درجهی ۳ و ۴ شده به طوریکه کلیه از بدنش بیرون بوده است (عکسهایش را به ما نشان داد.) پسرش سلامتی را بازیافته و روی پای خودش بود. خداوند او را از یک قدمی مرگ برگردانده بود. خداوند آدمها را از […]
«رفیق کسی است که بدون سوال و جواب بیل را بردارد و جسد را خاک کند.» به نظرم این دقیقترین و کاملترین تعریف از رفاقت است. این تعریف را از یک خانم خانهدار شنیدهام که میگفت در زندگیاش دو رفیق دارد؛ دو نفری که بدون سوال و جواب بیل را برمیدارند و جسد را خاک […]
پولادپارههاییم آهنرباست عشقت / اصلِ همه طلب تو در تو طلب ندیدم نمیدانم چرا این بیت را که خواندم بیاختیار اشکم سرازیر شد. هر بار هم که تکرار میکنم باز اشک میدود به چشمم. من پولادپارهای بودم که آهنربای عشق او مرا جذب خودش کرد؛ آن هم وقتی که به خیال خودم دورِ دورِ دور […]