یادم نخواهد رفت
یکی از «تنبلان سرخوش» قرار است به زودی برگردد ایران. داشتیم با آن یکی تنبل که مثل من در ایران است (البته فعلن، اینطور که پهن شده است روی زبان انگلیسی به نظرم به زودی باید برای بدرقهاش بروم فرودگاه.) در مورد زمان ملاقاتمان گفتوگو میکردیم. تنبل گفت من از الان نمیتوانم برای دو ماه بعدم برنامهریزی کنم، من گفتم ولی من میتوانم از الان برای دو سال بعدم هم برنامه بریزم و بگویم که هر روزی که اراده کنید من خودم را میرسانم.
بر طبق مکاتب هندوئی، انسان هفت چاکرای اصلی و بیش از صد چاکرای فرعی دارد، من همهی اینها را جر دادهام تا برسم به جایی که بتوانم از الان بگویم که بیست سال بعد هم هر روزی که باشد میتوانم در دورهمی تنبلان سرخوش شرکت کنم، چون بنای زندگیام را بر این گذاشتهام که مانعی بر سر راهم نباشد.
چرا انسان نباید آنقدری آزاد باشد که برای ملاقات با نزدیکترین دوستانش نیازی به برنامهریزی نداشته باشد و فقط اراده کند و آنجا حاضر شود؟
من تقریبن تمام عمر تن به اسارت دادم؛ چه به لحاظ ذهنی و چه فیزیکی؛ آنقدر مسئولیتهای جورواجور پذیرفتم، آنقدر تن به هر کاری دادم، وارد هر مسیری که از راه رسید شدم، به همه چیز و همه کس اهمیت دادم، تلاش کردم، رفتم، آمدم تا سرانجام فهیدم که هیچ فایدهای در هیچکدامشان نیست. فهمیدم برای یک آدم بردهمسلک همیشه اربابی از راه میرسد؛ حالا یک زمانی نامش کار است، یا خانواده است، یا پول است یا هر چیز دیگری.
آنقدر یادآوری میکنم تا سلول به سلولم این پیام را دریافت کند که دیگر هرگز تن به مسیری که با درونم همراستا نباشد نخواهم داد، دیگر گول ذهنم را نخواهم خورد.
اگر این مسیرهای عافیتطلبانه میخواستند خیری در پی داشته باشند تا امروز باید مشخص میشد، اگر نشده است پس خیری از آنها نخواهد رسید، شرشان را چرا بپذیرم؟ شاید آزادیطلبی فعلیام هم خیری در پی نداشته باشد اما دستکم پاره نشدهام.
یادم نخواهد رفت روزهایی را که شانزده ساعت سرپا بودم، نه چیزی میخوردم، نه حرف میزدم، ذهن و تنم درگیر کاری تمامنشدنی بود؛ کیسههایی را جابهجا میکردم که مردهای قوی نمیتوانستند، نیروهایی را مدیریت میکردم که کسی از عهدهشان برنمیآمد، به کسانی پاسخگو بودم و از کسانی پول و کار بیرون میکشیدم که همین حالا در پندارم نمیگنجند.
یادم نخواهد رفت روز و شبهایی را که پای کامپیوتر کارم به عجز و ناتوانی مطلق میکشید.
یادم نخواهد رفت تکتک ترسهایی را به دلشان رفتم و بارهایی که داوطلبانه به دوش کشیدم.
یادم نخواهد رفت نادیدهگرفتنهای خودم را، ردشدنهای مکرر از خودم را.
در میان تمام این ناهمسوییهای درونی، تنها سنگری که مصرانه حفظ کردم نوشتن بود و همان نجاتم داد. همان یک سنگر نگذاشت یادم برود که ذات درونیام چیست و از من چه میخواهد. نگذاشت یادم برود که نیامدهام به این جهان که یک روز دنبال این بدوم و فردا دنبال آن. نگذاشت یادم برود که من آدم این «هیاهوی بسیار برای هیچ» نیستم.
و از همه مهمتر یادم نخواهد رفت که این خداوند بود که مرا هدایت کرد و نگذاشت سنگرم را رها کنم، خداوند بود که درها را یکی پس از دیگری برایم گشود و راه را از بیراه نشانم داد که اگر او رهایم میکرد من در آن بیابان آنقدر سرگردانی میکشیدم که پیش از رسیدن از رمق میافتادم.
الهی شکرت…


	
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.