دلت را سمپاشی نکن، بنویس
مورچهها وسط دستشویی تجمع کردهاند، درست جایی که میایستی مقابل روشویی و حالا به دلیل تجمع مجبورم کج بایستم. با آنها حرف میزنم، میگویم توقف بیجا مانع کسب است، میگویم متفرق شوید، تجمع نکنید، میگویم مگر کف دستشویی چیزی خیرات میکنند که اینطور جمع شدهاید؟ میگویم مجبورم نکنید سمپاشی کنم، بروید پی زندگیتان. اما طوری برخورد میکنند که انگار حرفهای من به هیچکجایشان نیست.
در این خانه مورچه هست، مورچههای بسیار ریز و کوچک که بیشتر هم در دستشویی رفتوآمد دارند، درحالیکه خدا شاهد است که دستشویی را همیشه تمیز نگه میدارم. اصلن آنجا چیزی پیدا نمیشود که محبوب دل مورچهها باشد. احتمالن مسیر خانهشان از اینجا میگذرد.
خاله را برای واکسن آنفولانزا بردم. لکههای روی دستهایش را نشانم داد و گفت نمیدانم این لکهها از کجا آمدهاند و من متوجهی رگهای بیرونزدهی دستهای به شدت لاغرش شدم.
کی انقدر شکسته شدی خاله جان؟
چقدر قوی بودی وقتی همسر و دختر چهاردهسالهات را از دست دادی.
چقدر قوی بودی وقتی پسرت برای همیشه از کشور رفت و بزرگ شدن نوههایت را ندیدی.
چقدر قوی بودی وقتی همهی مناسبتها را به تنهایی سر کردی.
خاله خمیده شده است، به ویژه در این یکسالی که مادر رفته انگار بیشتر از همیشه خم شده است و شاید دیگر هیچقوت نتواند کمرش را صاف کند.
مطمئنم هیچوقت کسی از خاله نپرسیده که واقعن چه بر او گذشته است و مطمئنم که او هرگز از احساساتش با کسی حرف نزده است.
میفهمم که حتی اگر گوشی برای شنیدن باشد نمیشود این چیزها را آنطور که واقعن حس میشوند بیان کرد. اینجاست که نوشتن به داد آدم میرسد؛ حسهایی هستند که نمیتوانی لباس صدایت را به تنشان بپوشانی و آنها را از راه دهانت بیرون بفرستی تا پی زندگیشان بروند. آنها مثل مورچههای جلوی روشویی در دلت تجمع کردهاند و مجبورت میکنند کج بایستی در مقابل زندگی، هر چه میکوشی حالیشان کنی که باید بروند نمیفهمند. ناگزیر میشوی به پذیرفتن اینکه لابد خانهشان همینجاست.
نوشتن اما سبب میشود که این حسها بیان شوند بیآنکه دلت را سمپاشی کرده باشی و مورچهها را کشته باشی، و من کی و کجا میتوانم به قدر کفایت قدردان نوشتن باشم؟
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.