حرف خاصی برای گفتن ندارم
آنقدر در چای دادن به مردم ممارست کردیم تا هوا رو به خنک شدن رفت. در چلهی تابستان هم دست برنداشتیم از چای دادن، اولن اینکه همت نداشتیم شربت درست کنیم، دومن مادر عاشق چای بود. هرچند که ایرانیجماعت دست رد به سینهی چای دمی آن هم ساعت ۷:۳۰ صبح که حتمن خودش چای نخورده به مزار آمده است نمیزند.
به لطف روحیهی ارتشی پدر ساعت ۷:۱۵ سر مزار اعلام آمادهباش میکنیم؛ یکی با جارو، دیگری با دستکش درحال جمع کردن زبالهها و یکی دیگر هم در حال آماده کردن بساط صبحانه. بعد از صبحانه هم مثل یک ارتش تعلیمدیده در چند دقیقه آن همه درخت را سیراب میکنیم، ساعت ۹ هم میرسیم خانه.
برق که رفت با یک ذره نور موبایل افتادم به جان یک دنیا کار که مدتها با چشم بسته از کنارشان میگذشتم تا نبینم که آنجا هستند و من نمیتوانم انجامشان دهم. حتی با همان موبایل حمام هم رفتم، میپرسید چطور؟ خیلی ساده است، گوشی را داخل نایلون بگذارید و یک جایی دورتر از آب آویزان کنید یا بگذارید. هیچ چیزی به جز نبودن آب مانع دوشگرفتن یک حمامروندهی واقعی نمیشود. تا دیگران فکر کنند و تصمیم بگیرند حمامرونده سه بار رفته و بیرون آمده است.
خانهای در این نزدیکی هست که هر بار برق میرود و میآید دزدگیرش تا چهل و پنج دقیقهی بعد صدا میدهد، شرایط برای دزدی کاملن مهیاست، حتی میتوان یک گاوصندوق را وسط خانه ترکاند، صدا به صدا نمیرسد. واقعن دلیل برخی از صداها را نمیفهمم، اینکه چرا قطع نمیشوند، چرا صاحبخانه به میزان آزاردهنده بودن چنین صدایی نمیاندیشد و فکری برایش نمیکند؟
به نظرم موفق شدم آب ببندم در یادداشت امروزم. حرف خاصی برای گفتن ندارم، در خوابیدن ثواب بیشتری هست.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.