بایگانی برچسب برای: پدر

همسایه‌ی طبقه‌ی پایین به رحمت خدا رفت. پرمهر بود و بسیار صمیمی. ماشینِ آرامستان برای بردنش آمده بود. خدا را شکر کردم که در خانه‌ی خودش بود و تمام اعضای خانواده کنارش بودند. احتمالن این بهترین حالتش باشد.

امروز داشتم فکر می‌کردم پدر و مادرهای ما هر کدامشان پدر و مادرهای خودشان را به خاک سپرده‌اند، چرا ما انقدر کم از آن‌ها پرسیده‌ام که چه کشیدند و چه تجربه‌ای را از سر گذراندند؟ چرا فکر می‌کردیم پدر و مادرهای آن‌ها برایشان مهم نبوده‌اند؟ من می‌دانم که مادرِ مادرم در خانه و در آغوش مادرم از دنیا رفته است درحالیکه سلامت بوده و حتی از مادرم خواسته که برایش میوه و شیر ببرد. مادرم ازدواج نکرده بوده و در خانه با مادرش زندگی می‌کرده. خدا می‌داند که بعد از آن چه میزان از غم و درد را تجربه کرده است اما من هیچ‌گاه احساساتش را درک نکردم و در موردشان با او حرف نزدم.

می‌دانم فکر کردن به این چیزها هیچ فایده‌ای ندارد. کاش فکرها هر کدام در اتاقی بودند و می‌شد چراغ اتاق را خاموش کرد و از آنجا بیرون آمد. من هنوز راهی برایش پیدا نکرده‌ام.

 

الهی شکرت…

پدر خواب قشنگی دیده است؛ خواب دیده همه می‌خواستند صبحانه بخورند،‌ به پدر می‌گویند بیا صبحانه بخور، پدر می‌گوید «من که صبحانه ندارم.» مادر می‌آید و می‌گوید «چرا نداری، در یخچالت رو باز کن، برات صبحانه گذاشتم. بخور تا من بیام.» پدر یخچال را نگاه می‌کند و می‌بیند سه تا ساندویچ برایش گذاشته است مادر، حتی محتویات ساندویچ‌ها را به خاطر داشت و برایم گفت.

(اگر خواب قشنگی است پس چرا من انقدر گریه می‌کنم؟)

مادر؛ با تمام قلبم شرمنده‌ام، شرمنده‌‌ام که مثل تو باعرضه نبودم، شرمنده‌ام که نتوانستم کاری انجام دهم و هنوز هم نمی‌توانم، شرمنده‌ام که خودم نیامدم ببرمت بیرون، شرمنده‌ام برای تمام آنچه تجربه کردی.

خوشا به احوال تو که این اندازه پربار زندگی کردی، خوشا به احوال ما که تو مادرمان بودی، خوشا به احوال پروردگار که تو پیشش برگشته‌ای. در این میان تنها بدا به احوال قلب هزار‌پاره‌ی ما.

الهی شکرت…

سال گذشته پدر سه بار در بیمارستان بستری شد به خاطر آنفولانزا. هنوز دو ماه از رفتن مادر نگذشته بود و فقط خدا می‌داند که چه به روز ما آمد. از سه ماه قبل واکسن آنفولانزا را پیگیری کردم و منتظر بودم تا وقتش برسد. صبح قرار بود پدر را برای تزریق واکسنش ببرم اما قبلش کار بانکی هم داشتم.

شماره‌ی ۱۵۵ به من افتاد درحالیکه شماره‌ی ۱۲۳ در حال رسیدگی بود. تا نگران و ناامید‌شدن یک قدم فاصله داشتم، همان لحظه خانمی مرا صدا زد و گفت من شماره‌ی ۱۴۰ را دارم شما می‌خواهی؟ خدا بود که شماره‌ی نزدیک‌تر را به من داد. همیشه حیرت می‌کنم از حضور بهنگامش، همواره در بهترین زمان و بهترین مکان حضور می‌یابد و امور را پیش می‌برد. پس اگر جایی هست که هنوز نشانی از تغییر یا بهبودی دیده نمی‌شود یعنی هنوز زمان و مکان درست از راه نرسیده که اگر رسیده بود ممکن نبود او دیر کند.

خداوند هرگز دیر نمی‌کند.

الهی شکرت…

چشم‌های پدرم آبی است؛ نه از آبی‌های سرد یا از آن آبی‌های ترسناک، آبی اصیلی که رگه‌های طوسی ملایمی هم در خودش دارد؛ آبیِ حقیقی، آبیِ صادق، آبی شعرگونه. تنها بخش واقعن رنگ‌دار زندگی‌مان است.

اگر رنگ بودم، آبی چشم‌های پدر بودم.

اگر شعر بودم شعر حافظ بودم تا هزار هزار بار از لبان پدر جاری شوم.

اگر خودکار بودم خودکار سرخابی مادر بودم تا پدر آن را یادگاری نگه دارد و با ارزش‌ترین نوشته‌هایش را با آن بنویسد.

اگر درخت بودم درخت نارنج حیاط بودم که پدر طوری از آن مراقبت می‌کرد که در این نامربوط‌ترین آب‌و‌هوا این‌طور قد بکشد و دلربایی کند.

اگر کفش بودم راحت‌ترین کتانی‌های پدر بودم که ساعت‌ها با آن‌ها پیاده برود.

اگر پنکه بودم پنکه‌ی کوچک با پره‌های آبی رنگ بودم که مادر در جوانی خریده بود و پدر هنوز تابستان را با آن سر می‌کرد و می‌گفت به آن دست نزنید، من خودم تمیزش می‌کنم.

اگر زمان بودم صبح خیلی‌خیلی زود بودم که فقط پدر بیدار است و روی پشت‌بام نرمش می‌کند و چای اول وقت دم می‌کند.

اگر فصل بودم بهار و اگر ماه بودم اردیبهشت بودم که پدر در آن به دنیا می‌آمد.

پدر شعری ساده و صادق است، جاری در زندگی کوچک و بی‌ریایی که دارد، شعری که این روزها غمگین شده اما هنوز شعر است.

الهی شکرت…

صبح باانرژی نشستم پای کامپیوتر و گفتم امروز به کارهای شخصی خودم که مدت‌ها به دلیل کمبود وقت به تعویق انداخته‌ام رسیدگی می‌کنم. دقیقن همان لحظه پدر جان زنگ زد و گفت که دو درخت خریده است برای کاشتن سر مزار. (دو تا از درخت‌هایی که قبلن کاشته بود خشک شده بودند.) گفتم بیا پدر جان که ما امروز هم چیزی کاسب نیستیم.

صندلی‌ها را خواباندم و دو سرو ناز به واقع بلند‌بالا، دو چوب کت و کلفت و بلند، یک بیل حسابی، دوازده ظرف آب پنج لیتری، یک جعبه ابزار، جارو و چندین ابزار ریز و درشت دیگر را در ماشین جا دادم و درحالیکه درخت‌ها مثل خطی صاف میان من و پدر قرار گرفته بودند و در واقع فضای سبز درست بغل گوشمان بود حرکت کردیم. ساعت ۱۱ رسیدیم سر مزار درحالیکه من برای ساعت یک ظهر جلسه‌ی آنلاین داشتم.

وقتی آنجا رسیدیم حتی یک نفر از کارگرهایی که همیشه آن حوالی بودند به تورمان نخوردند، البته من چندان هم منتظرشان نبودم، کلن من آدم منتظر ماندن نیستم، پدر اصرار داشت به کارگر گرفتن که مثلن به من فشار نیاید، اما من دست‌به‌کار شده بودم. باید درخت‌های خشکیده را بیرون می‌آوردیم و درخت‌های جدید را جایگزین می‌کردیم. بیرون آوردن درخت از زمین حتی اگر کاملن خشکیده باشد کار بسیار دشواری است، چون با وجود ساقه‌ی خشکیده ریشه‌ها هنوز کاملن به زمین وصل می‌مانند، ریشه به هیچ قیمتی حاضر نیست زمین را رها کند، انگار که بخواهی یک بچه را از مادرش جدا کنی، بیخود نیست که زمین را به «مادرزمین» می‌شناسند چون مثل مادر همه‌ی موجودات را در آغوش خودش می‌گیرد، حتی عزیزانی که ما به دل خاک سپرده‌ایم در واقع به مادر‌زمین سپرده شده‌اند؛ جایی که از آن زاده شده و در آن ریشه دوانده‌اند.

با هر مصیبتی بود درخت‌های خشکیده را از ریشه درآوردم و حالا باید زمین را گود‌تر می‌کردم تا درخت‌های تازه که بزرگ هم بودند کاملن در گودال جا بگیرند. کندن زمین هم اصلن ساده نبود چون خاک آن منطقه کاملن کوهستانی و پر از سنگ‌های درشت است. به هر حال به قدر رضایت پدر زمین را کندم. تمام مدت به پدر می‌گفتم شما بنشین در سایه، کار نکن من خودم انجامش می‌دهم، هرچند که دلش طاقت نمی‌آورد و سعی می‌کرد هم‌پای من کار کند اما اجازه ندادم بیش از حد به خودش فشار بیاورد. خودم هم که فکر نمی‌کردم و فقط کار می‌کردم. دو جنازه را از کنارمان «لا اله الا الله» گویان حمل کردند و چند قبر آن‌طرف‌تر به خاک سپردند، من حتی سرم را بالا نیاوردم که وقتم هدر نشود.

درخت‌ها را کاشتیم، چوب‌های بلند را کنارشان گذاشتیم و با بستن بند تنه‌ها را صاف کردیم. به تمام درخت‌ها و بیش از همه به مهمان‌های جدید آب دادم، آشغال‌ها را جمع کردم، جارو زدم، سنگ مزار را با اسپری و دستمال تمیز کردم،‌ عکس مادر را بوسیدم و از او خواستم برایمان دعا کند و حرکت کردیم،‌ دست آخر هم به خاطر ترافیک اتوبان با یک ربع تاخیر به جلسه رسیدم درحالیکه فقط در را باز کردم و نشستم پای کامپیوتر.

بعد هم پروژه‌ی تمیز کردن خانه را وصل کردم به این پروژه‌ی سنگین و موفق شدم دمار از روزگار خودم دربیاورم. بدنم نیاز به ورزش را فریاد می‌زند و من خودم را به نشنیدن می‌زنم. خدا می‌داند که کجا تقاص این نشنیده‌گرفتن را پس بدهم.

اما پدر راضی بود و همین مرا هم راضی می‌کرد. در راه برگشت هم این شعر از «ابوالقاسم حالت» را با آواز برایم خواند و من هم از وسط‌های خواندن صدایش را ضبط کردم:

در بزمْ گرفتی می و نوشیدی و رفتی / مستانه به حال همه خندیدی و رفتی
بعد از تو لبی باز نشد از پی خنده / غیر از لب آن جام که بوسیدی و رفتی
ننشستی و یارانِ دگر هم ننشستند / آن بزم که چیدیم تو برچیدی و رفتی
دل بود و وفا بود و صفا بود و محبت / افسوس که چشم از همه پوشیدی و رفتی
آن بزم طرب بهر وجود تو به پا بود / وین را همه گفتند و تو نشنیدی و رفتی
گفتم که بتابد ز رخت پرتو مهری/ با قهر، تو روی از همه تابیدی و رفتی
آن بزم به چشم تو پسندیده نیفتاد؟ / یا «حالت» ما را نپسندیدی و رفتی؟

از بچگی همواره صدای شعر خواندن پدر در گوشمان بوده؛ گاهی شعرهای خودش و باقی هم شعرهای دیگران. چشمان پدر شعر است؛ شعری «آبی»، انگار که چشم‌هایش پهنه‌ی اقیانوس شعر است، می‌توان در ساحلش نشست و موج از پی موج لذت برد. اگر یکی بگوید پدرت را بیش از همه به چه می‌شناسی می‌گویم شعر و چه قشنگ است که آدم را به شعر بشناسند، کدام عمر باعزت‌تر از این است؟

مرا به چه می‌شناسند؟

الهی شکرت…

اگه شب با بابای من بری دزدی فردا صبح اولین نفری رو که ببینه (بدون اینکه طرف ازش سوال کرده باشه) میگه: «من و این دیشب رفتیم دزدی، من هی گفتم نریم این اصرار کرد بریم، چیزهایی هم که دزدیدیم اینها هستن.»

و هر چیزی که میگه حقیقت محضه. اما آخه قربون چشمهای دریاییت برم من، چه لزومی داره که بگی اصلا!!

قسمت جالب قضیه اینه که هر چیزی که در پدرم، من رو به خنده می‌اندازه یا ناراحت می‌کنه

«عیناً در من وجود داره»

هرگز، هیچ کسی، در هیچ زمانی و در هیچ کجای دنیا نانِ دلش را نخورده است؛

بعضی ها نانِ زبانشان را می‌خورند،

بعضی‌ها نانِ مغزشان را،

برخی نانِ بازویشان را،

عده‌ای نان تن ِشان را،

بعضی دیگر نانِ چهره‌شان را،

بعضی‌ها نانِ هنرشان را

و عده‌ای هم نان ِ پدرشان را.

 

اما اگر شنیدید که فلانی نانِ دلش را می‌خورد بدانید که دروغِ مضحکی بیش نیست؛ کارِ دل نان دادن نیست، رویش حساب نکنید.

 


 

پی‌نوشت: این را بهمن ماه ۱۳۹۵ نوشته بودم که نه حالم خوب بود و نه خودم و زندگی‌ را به اندازه‌ی امروز می‌شناختم و درک می‌کردم.

الان فکر می‌کنم که نان دل خوردن یعنی حال دلت خوب باشد و اگر حالت دلت خوب باشد نان به همراهش می‌آید. نان که هیچ،‌ تمام نعمت‌های دیگر هم به همراهش می‌آیند.

کسی که حال دلش خوب نباشد اگر تمام موهبت‌های دنیا را در اختیار داشته باشد نمی‌تواند آن نانی که به خوردنش بیارزد را به دست آورد.

پس آدم‌ها واقعا نان دلشان را می‌خورند.

مرداد ۱۴۰۱