ماشین روی پل بود، همان لحظه که نشستم داخل ماشین دیدم یک ماشینِ شاسیبلندِ حسابی (ماشینها را در همین حد میشناسم) صاف آمد پشت سرم ایستاد. با خودم گفتم عجب آدم بیملاحظهای، مگر ندیدی من سوار شدم، پس حتمن میخواهم حرکت کنم. همان موقع در آینه دیدم پیرمرد همسایه که بسیار رنجور است و در عینحال بسیار باملاحظه و خوشبرخورد و فهمیده به سختی از ماشین پیاده میشود.
من هم پیاده شدم تا در را برایش باز کنم. زن و مرد همسایه غالب اوقات تنها هستند؛ هر چند ماه یکبار پسرشان سری به آنها میزند اما تمام کارها را مرد خانه خودش انجام میدهد؛ از خریدکردن تا هر کار دیگری. همسرش به مراتب از او سرحالتر است اما هرگز ندیدهام پا را از خانه بیرون بگذارد با اینکه بسیار خوشمشرب و خوشانرژی است.
فکر میکردم ماشینی که او را رسانده حتمن آشنایشان است، اما مرد جوان گفت او را یک جایی دیده که منتظر ماشین بوده و سوارش کرده. گفتم من هر چقدر اصرار میکنم که برای جایی رفتن مرا خبر کنند آنقدر ملاحظهکارند که نمیخواهند زحمتی برای کسی داشته باشند. مرد جوان گفت ممنون که به فکر هستید، خیرش را یک جایی میبینید و خداحافظی کردیم.
راستش برایم واقعن عجیب بود؛ خیلی وقتها میشود که خانمها را به ویژه اگر بار سنگینی دستشان باشد یا در سربالایی باشند برسانم اما حقیقتن فکر نمیکردم مردها هم ممکن است چنین کاری کنند، آن هم یک مرد جوان، مخصوصن اگر ظاهرن اوضاع مالی مناسبی هم داشته باشد. همیشه تصورم این بوده که آنها به چنین موقعیتهایی اهمیت چندانی نمیدهند یا دنبال کارهای خودشان هستند. واقعن این مزخرفات از کجا چنین پررنگ در ذهن ما نقش میبندند؟ چه میشود که این تصورات را پیدا میکنیم؟ چرا مردها نباید چنین دغدغههایی داشته باشند؟
به نظرم این حتی نشاندهندهی پول سالمی است که در زندگی آنها جریان دارد، چون پول سالم انسان را گرفتار دغدغهها و مشغلههای بیهوده نمیکند و به او فرصت میدهد تا اطرافش را ببیند.
دریافتهام که احساسات آدمها برایم مهم است؛ هرقدر هم که بخواهم ادای چیز دیگری را دربیاورم اما نمیتوانم از کنار احساسات آدمها بیتفاوت عبور کنم.
جلوی یک مغازه پارک کردم، در ذهنم بود که از صاحب مغازه بپرسم بودن ماشینم آنجا مزاحمشان هست یا نه، هنوز در ماشین بودم که صدایی گنگ نظرم را جلب کرد، انگار که همان لحظه یکی از همکارانشان از راه رسیده و ناراحت بود از اینکه جای پارکش را حفظ نکرده بودند. من پیاده شدم و از آن آقا که جلوتر توقف کرده بود عذرخواهی کردم و گفتم اگر بخواهد جابهجا میشوم که او قبول نکرد و گفت اشکالی ندارد.
خیلی زیاد میبینم یا میشنوم که در چنین موقعیتهایی آدمها حق را به خودشان میدهند و در درون و بیرون با افراد درگیر میشوند یا تصور میکنند کار آنها درست و رفتار طرف مقابل نادرست است. من هم گاهی چنین آدمی بودهام اما انصافن اغلب اوقات حس و حال آدمها را در نظر دارم و میدانم که ناراحتکردن دیگران یا اهمیتندادن به احساس آنها هیچ خیری در پی ندارد. ناسلامتی آدم هستیم، چرا نمیتوانیم هوای همدیگر را داشته باشیم یا چرا به غرورمان برمیخورد اگر حق را به فرد دیگری بدهیم یا دستکم او را هم در نظر بگیریم؟
تجربه کردهام که همیشه برد با کسی است که به فکر برندهشدن در آن لحظه نیست.
الهی شکرت…

