بایگانی برچسب برای: رنج

آدم‌ها ترجیح می‌دهند دروغی خوشایندِ دل‌شان را بشنوند تا حقیقتی صریح و بی‌پروا که می‌تواند آن‌ها را از سردرگمی و تعلیق خارج کند. انگار فقط همان لحظه برایشان مهم است؛ اینکه در آن لحظه چیزی که مطلوبشان است شنیده باشند، باقی اگر آن‌طور که گفته شده پیش نرفت هم ایرادی ندارد.

انگار که رنجِ شنیدن آنچه بر خلاف میل‌شان است بزرگ‌تر از رنج محقق‌نشدن تمایل‌شان در واقعیت باشد؛ مثلن مرد به زن می‌گوید «تو به من بگو چشم، بعد هر کاری دلت خواست بکن.»

این گزاره‌ها را به هر شکلی که در معادلات ذهنی قرار می‌دهی معادله بی‌جواب می‌ماند؛ چطور ممکن است که بگویم چشم و بعد کار دیگری انجام دهم؟ یا تو چطور می‌توانی راضی باشی به این روند؟ چطور است که دروغی دم‌دستی می‌تواند رضایتت را جلب کند و حقیقتی روشن ناراضی‌ات می‌کند؟

شاید در تمام فرهنگ‌ها این‌طور نباشد، اما رابطه‌ی ما با صداقت مثل رابطه‌ی طلبکار و بدهکار است، انگار که ما بدهکاریم و می‌کوشیم نگاهمان با نگاه حقیقت تلاقی نکند و مجبور نشویم با او مواجه شویم. نگرانی از واکنش دیگران به حقیقت، ما را وامی‌دارد که به سادگی دروغ را جلو بیندازیم و از او بخواهیم برای ما فرصت بخرد اما حواسمان نیست که دیر یا زود باید بدهی‌ها را تسویه کنیم، پس چه بهتر که اصلن ایجادشان نکنیم.

دروغ‌گفتن درست مثل خریدن مبلمان جدید با وام است؛ شاید در آن لحظه شادمان باشی از مبل‌های جدیدی که به خانه‌‌ات آمده‌اند اما هر بار که به آن‌ها نگاه می‌کنی می‌دانی که هنوز مال تو نیستند و همین شادمانیِ حقیقی را از تو می‌ستاند. بدهکار نشدن به مراتب ساده‌تر از بازپرداخت است.

خودت را بیهوده بدهکارِ حقیقت نکن، چون به زودی سرو‌کله‌‌‌اش پیدا می‌شود تا مطالباتش را وصول کند و آن وقت حقیقت را بسیار تلخ‌تر از آن چیزی خواهی یافت که در ابتدا برای اجتناب از او دروغ گفته بودی.

الهی شکرت…

بهترین عکس سه در چهاری که دارم چسبیده است روی کارتی که گروه خونی‌ام را نشان می‌دهد؛ +B بزرگی روی آن نوشته شده است. کارت را می‌گذارم لای داستان «شب سهراب‌کشان».

(گروه خونی مادر چه بود؟ مطمئن نیستم، به نظرم +A، الان دیگر چه فرقی می‌کند؟ گروه خونی آدم‌ها در نبودنشان اطلاعاتی غیرضروری و ناکارا است، چون مربوط به تن آدم است و تن دیگر متعلق به او که رفته نیست. اما خاطرات آدم‌ها احتمالن متعلق به روحشان است و روح انگار همیشه حضور دارد چون خاطراتشان بسیار زنده و پررنگ باقی می‌مانند.)

تصویر چراغ نارنجی افتاده است در آینه‌ای که قبل‌تر تصویر دیوار سبز روشن را در خودش داشته.

نوشته است: «صدای کوچک دویدن بچه‌ها می‌آید.» صدای کوچک… قشنگ است.

تصویر‌های قشنگی به چشمم می‌آید؛ مثلن:

«از گردن به پایین طوری آب را پوشیده بود که برهنگی‌اش دیده نمی‌شد.»
«با انگشتش آب را سوراخ کرده بود.»
«پوتین روی ماسه افتاده بود و تاریکی دستش را در آن فرو برده بود.»

چند روز است این تکه ترانه در سرم می‌چرخد:

«ای که حرف‌‌های قشنگت منو آشتی داده با من.»

فکر می‌کنم به کسی که می‌تواند با حرف‌های قشنگش مرا با من آشتی دهد. چه حرف‌هایی می‌تواند بزند؟ چقدر نیاز دارم که کسی مرا با من آشتی دهد، کسی واسطه شود میان من و من، بزرگتری کند میان ما. احتمالن اصلی‌ترین مشکل این روزهایم همین آشتی نبودن من با من است. ایکاش می‌دانستم چه حرف‌‌هایی باید زده شوند تا این آشتی برقرار شود، آن‌وقت آن حرف‌ها را به خودم می‌گفتم. خیلی چیزها به خودم گفته‌ام اما هیچکدام مرا با من آشتی نداده‌اند.

شاید نباید حرف خاصی با خودم بزنم،‌ شاید باید اجازه دهم زمان ما را با هم آشتی دهد.

یاد فیلم Memento می‌افتم،‌ جایی که شخصیت اصلی که حافظه‌ی کوتاه‌مدتش را از دست داده می‌گوید «چطوری قراره رنجم از بین بره وقتی گذر زمان رو حس نمی‌کنم؟»

عجب رنجی است گذر نکردن زمان، آدمیزاد آمده است برای گذر کردن و نه ماندن، بزرگترین رنج‌های انسان همواره از گیر افتادن در زمان شکل می‌گیرند؛ در ماجرایی که چند سال یا چند روز یا چند ساعت قبل رخ داده است و انسان را در خود گیر انداخته و اجازه‌ی گذر کردن نمی‌دهد. برای من زمان در بیمارستان متوقف شده است، درست مثل Memento. بعد از آن انگار هیچ چیز نیست، فقط بیمارستان است و هر چه قبل از آن بوده. چگونه قرار است رنجم از بین برود وقتی گذر زمان را حس نمی‌کنم؟

باید مثل Memento شروع کنم به خالکوبی روی تنم،‌ هر چیز خوبی را که می‌بینم حک کنم روی بدنم تا یادم بماند؛ بنویسم: آب، روز، شب، پدر، آسمان، خدا.

این‌گونه شاید چیزی تازه در من شکل بگیرد که زمان را از زندان ذهن من آزاد کند و اجازه دهد که به رفتنش ادامه دهد. زمان اهل رفتن است و انسان همسفر زمان.

الهی شکرت…

«رنج» که از یک اندازه‌ای بزرگتر می‌شود، تمامِ عظمتش را از دست می‌دهد.

تا قبل از آن، انسان تلاش می‌کند تا به هر طریقی که می‌تواند خودش را از رنج خلاص کند. تا قبل از آن رنج درد دارد، ترس دارد، گریه دارد. اما رنجی که از اندازه عبور می‌کند دیگر دردناک نیست، دیگر ترسناک نیست، دیگر اشک ‌آدم را در نمی‌آورد.

رنج از مقاومت تغذیه می‌کند و آنقدر رشد می‌کند که اندازه‌اش از اندازه‌ی انسان بزرگتر می‌شود و فقط آن زمان است که انسان دست از مقاومت بر‌می‌دارد و سپس نسبت به رنجِ از اندازه گذشته بی‌تفاوت می‌شود. یک گوشه‌ای می‌نشیند و بدون هیچ حسی آن را نظاره می‌کند.

اگر انسان از همان ابتدا اجازه می‌داد رنج در او رخنه کند، به اندازه‌ی کافی بماند و عبور کند، هرگز آنقدر بزرگ نمی‌شد که او را بی‌رمق کند و از پا درآورد.

اگر می‌خواهی رنج را خلع سلاح کنی آن را تغذیه نکن. وقتی گرسنه بماند راهش را می‌گیرد و می‌رود.