بایگانی برچسب برای: ذهن آگاهی

چند فکر بی‌ربط:

هر زمان که خانه را تمیز می‌کنم تا یکی دو روز بعدش آدم فرهیخته‌ای هستم از بس که هنگام تمیزکاری به پادکست‌ها یا فایل‌های صوتی گوش می‌دهم. اگر هر روز خانه را تمیز کنم به زودی به روشن‌ضمیری خواهم رسید.

امروز خودم را عزت‌تَپان کردم و برای خودم چای زعفرانی دم کردم.

به نظرم تنها اداره‌‌ای که همه دوستش دارند اداره‌ی پست است. البته در گذشته هر از گاهی نامه‌های ناخوشایندی به دست آدم‌ها رسیده است که فحوای نامه سبب غم و نگرانی آن‌ها شده است اما به هر حال همان نفْس خبر رسیدن خودش اتفاق خوشایندی بوده که سبب بیرون آمدن از بی‌خبری می‌شده.

حتی اگر لازم باشد مثلن دفترچه‌ی اعزام به خدمت یا چنین چیزهایی هم پست شود باز هم چندان اتفاق عجیب و ناخوشایندی نیست.

آدم‌ها تقریبن همیشه چیزهای خوشایند را پست می‌کنند و هر بار که سر و کله‌ی مامور اداره‌‌ی پست پیدا می‌شود انتظار رسیدن بسته‌ای خوشایند را دارند.

اگر این روزها نامه‌ای به دستمان برسد همچنان به قدر همان روزهای قدیم که نامه‌ها میان آدم‌ها ردوبدل می‌شدند خوشحال خواهیم شد.

یادم می‌آید آن وقت‌ها سه ماه تابستان که از دوستانمان جدا می‌شدیم تقریبن دیگر همگدیگر را نمی‌دیدم، من و برخی از دوستانم برای هم نامه می‌نوشتیم، برای من بسیار خوشایند بود، هنوز آن نامه‌ها را دارم.

از زمانی که پای نامه‌های الکترونیک به زندگی باز شد میان خیلی از افراد نامه‌های الکترونیک یا همان ایمیل‌ها ردوبدل شدند که خودش مولد داستان‌های زیادی هم بوده است.

حتی اگر همین حالا از دوستی نامه‌ای الکترونیکی دریافت کنیم باز هم خوشحال می‌شویم؛ من که می‌شوم. با وجودیکه می‌شود به او پیام داد و به سرعت پاسخ دریافت کرد اما همین منتظر ماندن برای دریافت پاسخ خودش هیجان ارتباط را بیشتر می‌کند. اینکه دائم به یک صندوق سر می‌زنی و منتظر می‌مانی.

در عصر جدید زندگی به سمت هر چه کوتاه‌کردن زمان انتظار پیش رفته و با سرعت هم پیش می‌رود. هیچ‌کدام از ما طاقت حتی چند ثانیه انتظار را نداریم و توقعمان این است که پاسخ‌مان را در چشم برهم‌زدنی دریافت کنیم. هوش مصنوعی در کسری از ثانیه جواب تمام سوالات ما را می‌دهد.

سرعت عجیبی که وارد زندگی‌مان شده ما را کم‌طاقت و بی‌حوصله کرده است. انسان‌ها در گذشته برای رسیدن به هر نتیجه‌ای مانند یک کشاورز صبور و آرام بودند. نه اینکه من به دنبال آن کُندی باشم، اما می‌دانم که این سرعت هم همیشه سودمند نیست.

یوگا می‌کوشید یاد بدهد که کارها را با طمأنینه انجام دهیم؛ مثلن اگر خانه را تمیز می‌‌کنیم می‌توانیم در حین کار یک لیوان چای را در آرامش بنوشیم و سپس ادامه دهیم. کارکردن در کارگاه تمام آموخته‌های من به عنوان یک یوگی را شست و برد و مرا تبدیل به آدمی بسیار شتابزده کرد که چای را سرپا می‌نوشید و برمی‌گشت سر کار و حتی لحظه‌ای متوقف نمی‌شد.

(اگر تا پایان عمر بابت بیرون آمدن از این کار سپاسگزار خداوند باشم باز هم قصور کرده‌‌ام.)

دارم تلاش می‌کنم خودم را به تنظیمات یوگی‌مآبانه بازگردانم چون با تمام وجود می‌دانم که شتاب‌زدگی با نفْس زندگی در تضاد است چرا که اجازه‌ی درک و دریافت آنچه در لحظه جریان دارد را به انسان نمی‌دهد. وقتی برمی‌گردی و به زندگی‌ات نگاه می‌کنی آن را شبیه به توده‌ای درهم‌وبرهم می‌بینی که انگار هرگز آن را نزیسته‌ای، هیچ دریافتی از آن به عنوان زندگی نداری چون هیچ لحظه‌ای را واقعن زندگی نکرده‌ای.

همین حالا که به گذشته نگاه می‌کنم فقط روزهایی را به خاطر دارم که آن‌ها را حس کرده‌ام؛ روزهایی که در آن‌ها دیده‌ام، شنیده‌ام، چشیده‌ام و در یک کلمه «بوده‌ام»، حضور داشته‌ام و از طریق حواس پنج‌گانه و بدنم آن‌ها را تجربه کرده‌ام. از روزهایی که غرق در افکارم بوده‌ام هیچ چیز به خاطر نمی‌آورم.

نوشتن مرا به ذهن-آگاهی رسانده است و ذهن‌آگاهی مرا به تجربه‌ی بودن در لحظه و بودن در لحظه مساوی شده است با زندگی. به همین علت است که نوشتن برای من مساوی است با زندگی. هر زمان که از نوشتن دور می‌شوم در واقع از بودن دور شده‌ام.

وقتی چیزی را می‌نویسی انگار به آن جسمیت می‌دهی، انگار از چیزی انتزاعی و ذهنی تبدیلش می‌کنی به چیزی که بدن دارد، عینی است، قابل لمس و قابل مشاهده است. حتی فکرهایت را از طریق نوشتن است که می‌توانی واقعن فکر کنی، وگرنه فقط توده‌ای گرد و غبار پراکنده در هوا هستند که با کمترین نسیمی از هم می‌پاشند.

در نه سال گذشته هیچ زمانی نبوده که آزادنویسی روزانه نکرده باشم، حتی در ناجورترین اوضاع،‌ وقتی که زیر فشار کار له شده بودم یا حتی وقتی مادر را از دست دادیم باز هم از نوشتن دست نکشیدم اما این برایم کافی نیست. همیشه این نیاز را داشته‌ام که فکری یا اتفاقی یا چیزی را به این هدف بنویسم که در جایی منتشر کنم حتی اگر هیچ‌کس نخواند. چون این انتشار مرا ملزم می‌کند که به آن موضوع سرو‌سامان بدهم. در واقع انگار که یک بدن بسازم که سر و دست و پا و کمر و باسن و همه‌ی اندام‌ها را دارد. نمی‌توانستم بدنی بسازم که ناقص باشد. نه اینکه لزومن چیز قشنگی از کار دربیاید اما به هر حال باید سر و ته داشته باشد. در واقع این شکل از نوشتن است که به من آرامش می‌دهد.

در پشت صحنه فحش می‌دهم و گریه می‌کنم و فریاد می‌زنم و پس از تحمل درد زایمان بچه‌ای را تحویل می‌دهم و این برایم خوشایند‌ترین احساس است.

در این مقطع، نوشتن جدی‌ترین موضوع زندگی‌‌ام است.

الهی شکرت…

روکش انداختن داخل کابینت‌ها و کمد‌ها کار جالبی است؛ کاری نیست که بتوانی بدون فکر واردش بشوی و از یک جایی شروع کنی به اندازه زدن و بریدن. اول باید کل فضاها را بررسی کنی، بیشترین و کمترین طول و عرض‌ها را اندازه بگیری و تصویری از کل فضا به دست بیاوری تا بتوانی با کمترین پِرتی بیشترین استفاده را ببری و مجبور به دوباره‌کاری نشوی. کاری بسیار منطقی و در عین حال بسیار ظریف است.

من تمام این بررسی‌ها را در مورد فضا انجام دادم و به این نتیجه رسیدم که روکشی که تهیه کردیم مناسب این فضا نیست چون با توجه به عرض کابینت‌ها پِرتی خیلی زیادی خواهد داشت و در عین حال جنسش هم آنقدری که باید خوب نیست. یعنی نازک است و جمع می‌شود. بیشترین عرض کابینت‌ها ۴۷ سانتی‌متر بود و عرض روکش ۶۰ سانتی‌متر بود. تصمیم گرفتم روکشی با عرض ۵۰ سانتی‌متر تهیه کنم. فقط داخل یکی از کمد‌ها که عرض طبقاتش ۶۰ سانتی‌متر بود را با این روکش پوشاندم و بقیه‌ی کار را انجام ندادم.

به جایش شومینه را کاملا تمیز کردم در حدی که انگار نو شده باشد. یک ساعت کامل هم داشتم آیفون را تمیز می‌کردم. آیفون از آن نقاطی‌ است که مستعد کثیف شدن است چون زیاد به آن دست می‌خورد و باید مرتب تمیز شود تا کثیفی‌ها در آن ماندگار نشوند. الان آیفون کاملا تمیز است و این حس بسیار خوبی به من می‌دهد.

در خانه‌ انرژی جدیدی جریان پیدا کرده است. مخصوصا اینکه خودم می‌دانم که چه کثیفی‌هایی برطرف شده‌اند و این انرژیِ فضا را برایم بسیار مثبت‌تر می‌کند. من این خانه را با جان و دل تمیز کردم. نه اینکه در میان راه دچار یأس نشده باشم، چرا شدم. من از خانه‌ی خودم که تمام جزئیاتش را بر طبق سلیقه و نظر خودم درست کرده‌ام و از آن مانند دسته‌ی گل مراقبت و نگهداری کرده‌ام دارم به عنوان مستاجر به خانه‌ای می‌آیم که نیاز به تمیز‌کاریهای اساسی داشت و مسلما خیلی از بخش‌هایش مطابق میل من نبود. مایوس شدن در بعضی از لحظات امری کاملا طبیعی است. اما من بهترینِ خودم را برای تمیز کردن این خانه گذاشتم.

این قرار من با خودم است؛ بهترینِ خودم بودن در هر لحظه‌ای و در انجام دادن هر کاری. این مسیری است که باعث می‌شود هیچ جای افسوسی برای من باقی نماند. این درس را از یکی دو باری که در زندگی‌ام بهترینِ خودم را نگذاشتم و تا سالها ذهنم درگیر آنها بود گرفتم. فهمیدم که اگر می‌خواهم احساس آرامش عمیقِ درونی داشته باشم باید در هر لحظه‌ از زندگی بهترینِ خودم باشم.

به همین دلیل است که وقتی به مهمانی می‌روم، وقتی با کسی حرف می‌زنم، وقتی خانه را تمیز می‌کنم، وقتی پیاده‌روی می‌کنم، وقتی غذا می‌خورم و در هر وقت دیگری تمام انرژی و تمرکزم را در آن لحظه قرار می‌دهم. من از آن آدم‌هایی نیستم که وقتی به مهمانی می‌روند موبایل دستشان می‌گیرند و یا وقتی با کسی حرف می‌زنند ذهنشان جای دیگری است. من از نصفه و نیمه بودن بیزارم. یا تمام و کمال هستم و یا تمام و کمال نیستم. یعنی حتی در نبودنم هم چیز نصفه و نیمه‌ای وجود ندارد.

ساناز آمد. با بیژن آمده بود (بیژن اسم ماشینشان است) من هم دیگر کاری برای انجام دادن نداشتم. تصمیم گرفتیم در خانه بمانیم و حرف بزنیم. بساط پذیرایی هم کامل بود. چقدر هم خوش گذشت.

به ساناز در مورد حضور داشتن در لحظه گفتم. گفتم ما آدم‌ها عادت به بودن در سطحِ زندگی کرده‌ایم و یاد نگرفته‌ایم که عمق هر لحظه را زندگی کنیم. همیشه و همواره عجله داریم که این لحظات را بگذارنیم و به لحظات بعدی برسیم. مثلا عجله داریم که سریع‌تر این خانه تمیز شود و من بتوانم بروم کتابم را بخوانم، بعد کتاب را دست می‌گیریم و عجله داریم که تمام شود تا آن یکی کار را شروع کنیم. وقتی پیاده‌روی می‌کنیم دوست داریم زودتر به خانه برگردیم و وقتی برمی‌گردیم از بودن در خانه و انجام دادن کارهای خانه شاکی هستیم.

خلاصه که هیچ‌وقت در لحظه نیستیم و این باعث می‌شود که در نهایت عمقِ زندگی را زندگی نکرده باشیم و احساس رضایت از زندگی‌مان نداشته باشیم. چون زندگی مجموعه‌ای از همین لحظات است و اگر ما نتوانسته باشیم این لحظات را به خوبی حس کنیم امکان ندارد بتوانیم رضایت عمیقِ درونی از زندگی داشته باشیم.

من خودم فقط چند سال است که در لحظه بودن را یاد گرفته‌ام. شروعش از نوشتن در من شکل گرفت و یوگا هم کمک زیادی به این ذهن‌آگاهی و بودن در لحظه کرد. الان می‌توانم بگویم که در بیشتر لحظات زندگی‌ام حضور دارم و آنها را حس و تجربه می‌کنم. تمام زمانی که در قزوین بودم واقعا آنجا بودم و این شهر را تمام و کمال تجربه کردم. عواطف و احساسات شهر را درک کردم و پیوند عمیقی میان خودم و شهر ایجاد کردم. من از شهر پُر شدم و حالا که دارم آن را ترک می‌کنم هیچ جای افسوسی برای من باقی نخواهد ماند.

بودن در لحظه کاریست که نیاز به تمرین دارد، نیاز به آگاه بودن و این اتفاقی نیست که یک شبه در ما بیفتد اما کم کم به بخشی از شخصیت‌مان تبدیل خواهد شد.

عصر تخمه خریدیم و به خانه آمدیم و شب خوبی را کنار خانواده گذراندیم.

الهی شکرت…