بایگانی برچسب برای: دروغ

آدم‌ها ترجیح می‌دهند دروغی خوشایندِ دل‌شان را بشنوند تا حقیقتی صریح و بی‌پروا که می‌تواند آن‌ها را از سردرگمی و تعلیق خارج کند. انگار فقط همان لحظه برایشان مهم است؛ اینکه در آن لحظه چیزی که مطلوبشان است شنیده باشند، باقی اگر آن‌طور که گفته شده پیش نرفت هم ایرادی ندارد.

انگار که رنجِ شنیدن آنچه بر خلاف میل‌شان است بزرگ‌تر از رنج محقق‌نشدن تمایل‌شان در واقعیت باشد؛ مثلن مرد به زن می‌گوید «تو به من بگو چشم، بعد هر کاری دلت خواست بکن.»

این گزاره‌ها را به هر شکلی که در معادلات ذهنی قرار می‌دهی معادله بی‌جواب می‌ماند؛ چطور ممکن است که بگویم چشم و بعد کار دیگری انجام دهم؟ یا تو چطور می‌توانی راضی باشی به این روند؟ چطور است که دروغی دم‌دستی می‌تواند رضایتت را جلب کند و حقیقتی روشن ناراضی‌ات می‌کند؟

شاید در تمام فرهنگ‌ها این‌طور نباشد، اما رابطه‌ی ما با صداقت مثل رابطه‌ی طلبکار و بدهکار است، انگار که ما بدهکاریم و می‌کوشیم نگاهمان با نگاه حقیقت تلاقی نکند و مجبور نشویم با او مواجه شویم. نگرانی از واکنش دیگران به حقیقت، ما را وامی‌دارد که به سادگی دروغ را جلو بیندازیم و از او بخواهیم برای ما فرصت بخرد اما حواسمان نیست که دیر یا زود باید بدهی‌ها را تسویه کنیم، پس چه بهتر که اصلن ایجادشان نکنیم.

دروغ‌گفتن درست مثل خریدن مبلمان جدید با وام است؛ شاید در آن لحظه شادمان باشی از مبل‌های جدیدی که به خانه‌‌ات آمده‌اند اما هر بار که به آن‌ها نگاه می‌کنی می‌دانی که هنوز مال تو نیستند و همین شادمانیِ حقیقی را از تو می‌ستاند. بدهکار نشدن به مراتب ساده‌تر از بازپرداخت است.

خودت را بیهوده بدهکارِ حقیقت نکن، چون به زودی سرو‌کله‌‌‌اش پیدا می‌شود تا مطالباتش را وصول کند و آن وقت حقیقت را بسیار تلخ‌تر از آن چیزی خواهی یافت که در ابتدا برای اجتناب از او دروغ گفته بودی.

الهی شکرت…

«عبادی مروزی» واعظ و فقیه قرن ششم هجری در کتاب «مناقب الصوفیه»* گفته است:

«جنید را ‑رحمة اللّه علیه‑ پرسیدند که حقیقت صدق چیست؟ گفت آنکه صادق باشی در محلی که نجات تو از آنجا جز به دروغ نخواهد بود.»

ممکن است در مهلکه‌ای گیر افتاده باشی که فقط با گفتن دروغ بتوانی از آن خلاص شوی، اگر در آن موقعیت همچنان صادق باشی به حقیقت صدق دست‌یافته‌ای.

ساده نیست، اما ناممکن هم نیست. ما عادت کرده‌ایم به نجات‌یافتن‌های سریع اما حواسمان به مهلکه‌ی بسیار بزرگتری که در اثر صادق‌نبودن در آن گیر خواهیم افتاد نیست. اغلب می‌خواهیم از موقعیت ناخوشایند فعلی به طریقی رهایی یابیم، اما حقیقت این است که داریم خودمان را از چاله‌ای به چاهی می‌اندازیم.

از موقعیت‌های بسیار کوچک و بی‌اهمیت گرفته تا مسائل بزرگ، به سادگی صندلی را از زیر پای صداقت می‌کشیم و آن را قربانی نجات موقتی خود می‌کنیم.

تصور می‌کنیم آسیبی به کسی نمی‌رسد اگر من دروغ کوچکی بگویم؛ مثلن تا رسیدن به محل قرار فاصله‌ی زیادی داریم اما برای اینکه دیگران عصبانی یا ناراحت نشوند می‌گوییم که به زودی می‌رسم. ده‌ها دروغ ظاهرن بی‌اهمیت این‌چنینی که طوری با زندگی‌ روزمره‌ی‌ ما درهم‌آمیخته شده‌اند که اصلن حسشان نمی‌کنیم؛ مثل اینکه مدتی در فضایی بدبو مانده باشی، دیگر بو را حس نمی‌کنی. اگر کسی از بیرون بیاید کاملن متوجه‌ی این بوی بد می‌شود اما تو که مدتی‌ آنجا بوده‌ای دیگر احساسی نسبت به آن نداری.

وقتی مدتی تمرین صدق می‌کنی کم‌کم فیزیک بدنت نسبت به دروغ واکنش نشان می‌دهد؛ مضطرب و آشفته می‌شوی، زبانت نمی‌چرخد، انگار وزنه‌ای سنگین از انتهای گلویت آویزان می‌شود، رنج آنقدر بزرگ می‌شود که حاضر نیستی تن به ناصداقتی بدهی. در عین حال احساسی که از پایبند ماندن به صدق می‌گیری آنقدر مطلوب است که مثل مخدری قوی تو را به سمت خودش می‌کشاند.

به قول سعدی جان:

طاعَت آن نیست که بَرْ خاکْ نَهی پیشانی
صِدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

الهی شکرت…

 

* نه اینکه من این کتاب را خوانده باشم، فقط همین بخش کوچک را خوانده‌ام.

 

 

بزرگترین دروغی که می‌توانم بگویم این است که «دروغ نمی‌گویم»

می‌گویم…. حتی به چشم‌هایم یاد داده‌ام که بهتر از لب‌هایم دروغ بگویند و انصافا کارشان را خوب بلدند‌.

اگر بگویم دوستت ندارم دورغ گفته ام، حتی اگر بگویم کمتر از قبل دوستت دارم باز هم دروغ گفته ام. فقط دیگر یاد گرفته ام بی تو بودن را.