بایگانی برچسب برای: خودمهم‌پنداری

بعضی‌ها طوری با شوخی‌ها مواجه می‌شوند که آدم فکر‌ می‌کند خانواده‌هایشان احتمالن از دل کتابهای تعلیمات اجتماعی بیرون آمده‌اند؛ همانقدر اتوکشیده و منظم و داخل کادربندی به طوریکه همگی در یک کیف سامسونت جا می‌شوند. انگار که هرگز کسی سربه‌سر کسی نگذاشته است و حرف مسخره یا خنده‌داری به دیگری نزده است.

شاید هم واقعن اینطور بوده باشد و ایرادی هم وارد نیست، اما شخصن تجربه کرده‌ام که اگر فقط کمی وا بدهی و بگذاری شوخی‌ها به تو نزدیک شوند و بعد خودت هم شروع کنی به مسخره‌کردن اوضاع پیرامونت (به ویژه آن قسمت‌هایی که سخت‌تر به نظر می‌رسند) نرم‌نرمک می‌فهمی که زبان زندگی زبان شوخ‌طبعی است. دنیا دلش می‌خواهد سربه‌سرت بگذارد و هر چه تو باجنبه‌تر باشی به تو ساده‌تر می‌گیرد.

اما اگر خودت را سفت نگه داری، کم‌کم کار را به شوخی‌های دستی و زمخت می‌کشاند. از نظر خودش هنوز دارد شوخی می‌کند فقط تو خودت را سفت گرفته‌ای و نمی‌گذاری این سوزن راحت در عضله فرو برود.

این را منی می‌گویم که «خود‌مهم‌پنداری‌ام» نگذاشته است به خیلی از شوخی‌ها بخندم، چه رسد به اینکه خودم اهل شوخی‌کردن باشم. اما هر جا که زبان طنز زندگی را فهمیده‌ام و توانسته‌ام بخندم به شوخی‌هایش، آنجا سهل گذشته است و در مقابل هر جا که تصور کرده‌ام خندیدنْ کار آدم‌های جلف و سبکسر است، دنیا شلوار را (گاهی هم دامن را)‌ از پایم درآورده است و مرا عریان در میانه‌ی زندگی رها کرده است تا دریابم که نباید این دورهمی دلچسبِ دنیا را با جدیت‌ بی‌مایه‌ام تبدیل به فضایی خشک و بی‌روح نمایم.

الهی شکرت…

جناب مولانا می‌فرماید:

گَر تو فرعونِ مَنی از مصرِ تَنْ بیرون کُنی
در درونْ حالی بِبینی موسي و هارونِ خویش

یعنی اگر منیّت و خودبزرگ‌بینی رو‌ از درونت خارج کنی، در دنیای درون تو صلح برقرار خواهد شد، به هماهنگی درونی می‌رسی، نیروهای درونت متحد خواهند شد و در یک کلمه حال خوب رو تجربه خواهی کرد‌.

من شخصا نمادِ تمام‌عیارِ «خودبزرگ‌بینی» هستم….
از بچگی یک جور خودمهم‌پنداری بزرگی در من بوده و هنوز هم یکی از بزرگترین موانع درونی منه.
نشانه‌های واضحی هم داره؛ مثلا اینکه من تحمل خیلی از شوخی‌ها رو نداشتم چون به طور ناخودآگاه فکر می‌کردم چرا کسی باید به خودش اجازه بده با آدم مهمی مثل من (🥴) شوخی کنه.

تحمل انتقاد رو که به هیچ‌وجه نداشتم چون همیشه فکر کردم کارِ من کار درسته، راه من راه درسته، حرف من حرف درسته… پس هیچ انتقادی وارد نیست.

تحملِ به هم خوردن برنامه‌هام رو نداشتم، تحمل اینکه چیزی باب میلم نباشه، تحمل اینکه نظرم پرسیده نشه، تحمل باختن یا موفق نشدن ….
و این لیست رو می‌تونم همینطوری ادامه بدم.

کلن منیت بسیار بزرگی همیشه در من بوده و هنوز هم علی‌رغم تلاش‌هایی که می‌کنم موفق نشدم چیز زیادی از بزرگیش کم کنم.

بنابراین من هیچوقت این صلح درونی که مولانا ازش صحبت می‌کنه رو تجربه نکردم.

این روزها خیلی می‌فهمم که چقدر این منیّتْ می‌تونه زندگی رو برای آدم سخت کنه، چقدر می‌تونه آدم رو دور نگه داره از موهبت‌های زندگی، چقدر می‌تونه آشفتگیِ درونی ایجاد کنه.

خیلی می‌فهمم که هماهنگی درونی چه نعمت بزرگیه و چه آرامشی ایجاد می‌کنه. خیلی می‌فهمم که جدی گرفتن خودت و زندگی چطوری می‌تونه دمار از روزگارت دربیاره.

درک کردن اینکه ما یک نقطه هستیم در این جهان بی‌انتها که مطلقا مالک هیچ چیزی نیستیم، باید ما رو به این آگاهی برسونه که احساسِ خودبزرگ‌بینیْ در واقع خنده‌دارترین حسیه که می‌تونیم داشته باشیم.

(اینها رو دارم به خودم میگم که در تمام عمرم توهم مهم بودن داشتم و این مانع درونی من رو از چه لذت‌هایی که محروم نکرده)