بایگانی برچسب برای: خنده

تقریبن همه‌ی ما رویاهای تکرارشونده‌ای داریم که مکرر به سراغمان می‌آیند و غالبن هم آزاردهنده هستند. رویاهایی که خاستگاهشان مشخص نیست، بنابراین متوقف کردنشان اغلب نشدنی می‌نماید.

معمولن این رویاها ریشه در ترس‌های ما دارند یا اتفاقات به‌ظاهر بی‌اهمیتی که یک زمان رخ داده‌اند و شاید حتی کاملن هم فراموش شده‌اند اما جایی در ناخودآگاه ما زنده و فعال‌اند. مادامی که با آن ترس‌ها مواجه نشده‌ایم نمی‌توانیم از چنگال این رویاها برهیم، اما یافتن ارتباط میان یک رویای تکرارشونده با یک ترس معمولن ساده نیست و تازه اگر هم این رابطه پیدا شود غلبه بر ترس کار دشواریست. بنابراین این قبیل رویاها اغلب تا سال‌ها همراهمان هستند.

مثلن من سال‌های زیادی خواب می‌دیدم که کسانی که نمی‌دانستم کیستند و هرگز نمی‌دیدمشان مرا دنبال می‌کنند و من چنان وحشت‌زده‌ام که فقط می‌خواهم فرار کنم اما پای رفتن ندارم، پاهایم توان راه رفتن ندارند یا به شکلی فلج هستند، من خودم را روی زمین می‌کشم، دستم را به دیوارها یا نرده‌ها می‌گیرم و با هزار تلاش و تقلا می‌خواهم از آن مهلکه بگریزم اما یک قدم هم جلو نمی‌روم. این رویا حقیقتن برایم آزادهنده بود و تقریبن هفته‌ای یک‌بار به سراغم می‌آمد. تا اینکه من کاملن ناآگاهانه به سراغ یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های زندگی‌ام رفتم، تقریبن دو سالی طول کشید تا از آن ترس عبور کردم اما بعد از آن دیگر آن رویای وحشتناک را ندیدم. مدت‌ها بعد وقتی فکر می‌کردم متوجه‌ی ارتباط میان آن ترس با این رویا شدم.

حالا یک رویای دیگر هم دارم و آن هم این است که همواره در خواب دنبال وسایلم می‌گردم و پیدا نمی‌کنم؛ مثلن قرار است جایی برویم اما من هیچ وسیله‌ای ندارم، همه می‌روند و من جا می‌مانم یا دارد دیر می‌شود یا حتی به مقصد می‌رسم و آنجا متوجه می‌شوم که هیچ وسیله‌ای ندارم و می‌خواهم برگردم دنبال وسایلم، معمولن هم برمی‌گردم و طبق معمول آنها را نمی‌یابم. این رویا هم برایم بسیار آزارنده است. البته باید بگویم که در جهان واقعیت هم با وسیله‌ها درگیرم، شاید این‌ها بر هم اثرگذارند.

(راستی چه کسی گفته است که این جهان، جهانِ واقعیت است و آنچه در خواب می‌بینیم جهان غیرواقعی؟ اگر برعکسش صادق باشد چه؟)

دم صبح خواب عجیبی دیدم که ملغمه‌ای بود از یک درام دلخراش و یک کمدی مفرح با چاشنی وحشت. واقعن شامل همه‌ی این‌ها بود. از بخش درام‌اش می‌گذرم که قلبم را به درد می‌آورد، اما در بخش کمدی خواب دیدم که با دوستم جایی هستیم و بسیار دیروقت است، اما هیچ وسیله‌ای نیست که با آن برگردیم، دنبال مردی می‌گردیم که از او بخواهیم ما را تا خانه ببرد. یک دفعه پدرم از راه می‌رسد و مرا با پژو ۴۰۵ می‌رساند خانه.

خانه‌مان یک جایی در «خارج» است، در یک برج حسابی با همسایه‌های خارجی، خانم‌های سیاهپوست را می‌بینم که در خیابان می‌رقصند، همه جا موزیک و رقص به‌پاست. وقتی می‌رسم خانه یادم می‌آید که دوستم را در آن مکان جا گذاشته‌ام و خودم آمده‌ام. به پدر می‌گویم که من با ماشین خودم می‌روم دنبالش.

در همان حال که پدرم پژو ۴۰۵ دارد ما در خانه‌مان هلی‌کوپتر داریم، پدر اول می‌گوید پس با هلی‌کوپتر برو که زودتر برسی. بعد ادامه می‌دهد «اما پلیس به هلی‌کوپتر گیر داده، بهتر است با ماشین بروی.» (همان وسواس‌های همیشگی‌اش را در خواب هم دارد.) من وارد خانه می‌شوم که از آنجا به گاراژ راه دارد. در گاراژ بخش‌هایی مثل کمد وجود دارد و هر وسیله‌ی نقلیه داخل یکی از کمدهاست؛ حتی هلی‌کوپتر و ماشین من.

من همه‌ی کمدها را یکی‌یکی باز می‌کنم اما ماشینم نیست، همه جا را دنبالش می‌گردم و پیدایش نمی‌کنم. به شدت مضطرب و نگرانم از اینکه دوستم در آن مکان تنها مانده اما ماشینم را پیدا نمی‌کنم که دنبالش بروم.

همه جور وسیله‌ای را در خواب گم کرده بودم اما این یکی دیگر شاهکار بود.

واقعن چرا نبودن وسایل باید تا این اندازه هولناک باشد؟ اصلن چه اهمیتی دارد که یک جایی بروی و وسیله‌ای را نداشته باشی؟ چرا آن همه وسیله که داری به چشمت نمی‌آید و فقط قفل می‌شوی روی وسیله‌ای که جاگذاشته‌ای؟

(منی که در واقعیت هم همین‌طورم چرا باید تعجب کنم از دیدن این رویای دلهره‌آور؟)

راستش را بگویم می‌دانم از کجا آب می‌خورد اما فعلن نمی‌توانم کاری برایش انجام دهم. تنها می‌توانم امیدوار باشم که رویاهایم در ژانر کمدی به سراغم بیایند.

الهی شکرت…

لغزیدن خنده‌ای شهوت‌بار بر روی لب‌های بی‌رنگش، رنگی تازه به آن تاریکی بی‌رمق داد که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت.

اتاق بوی مرد گرفته بود.

مردی که شب‌های زیادی تنها خوابیده بود.

حالا هم بعید بود این خنده‌ی شهوت‌بار بخواهد تبدیل به یک هم‌خوابگی زودهنگام شود.

اما بیهوده خنده‌ای شهوت‌بار نمی‌لغزد بر لب‌های بی‌رنگ زنی.

او به قصد خنده‌ای شهوت‌بار پا نمی‌گذارد به اتاقی که بوی مرد گرفته است.

او آمده است تا حجت را بر مرد تمام کند.

پس چه چیزی دلیل لغزیدن خنده‌ای شهوت‌بار بر لب‌های بی‌رنگش می‌شود؟

شاید همین‌که اتاق بوی مرد گرفته است.

و این نشان می‌دهد که پای زنی دیگر به آن اتاق باز نشده است.

 

الهی شکرت…

امروز مواجهه‌ای ویژه با چند لحظه‌ی بخصوص داشتم که دلم می‌خواهد همه را ثبت کنم.

نخستین مواجهه، دیدن پسری حدودن ده ساله در مغازه‌ی پدرش بود که به جای پدر کارت می‌کشید. او با سرعتی مثال‌زدنی مبلغ و سپس رمز را در دستگاه کارتخوان وارد کرد و رسید داد. برای خود من تا مدت‌ها تبدیل کردن تومان به ریال یک چالش بود، تا اینکه فهمیدم نیازی به تبدیل‌کردن نیست، کافیست رقم را به تومان وارد کنی و در نهایت یک صفر بگذاری برای ریال. پسربچه حتمن این را می‌دانست اما به‌هر‌حال واردکردن صحیح یک مبلغ و سپس یک رمز آن هم با سرعتی بالا چیزی نیست که از یک بچه‌ی ده ساله انتظار برود.


دومین مواجهه وقتی بود که برای چاپ عکس به یک چاپخانه رفتم. این اولین باری که برای چاپ به آنجا می‌رفتم. قبلن با چاپخانه‌ی دیگری کار می‌کردم که متاسفانه آن‌ها کسب‌و‌کارشان را که خانوادگی هم بود تغییر دادند. همان دوستان عزیز این یکی چاپخانه را معرفی کردند.

به محض ورود هُرم یک هوای داغ که از چیزی شبیه به یک بخاری ساطع می‌شد اما همراه بود با بوی غلیظ جوجه‌کباب به صورتم خورد. همزمان پنج یا شش مرد هم در رفت‌و‌آمدهای سریع بودند و صدای چند مرد هم از جاهای دیگری شنیده می‌شد اما خودشان دیده نمی‌شدند. یکی از آقایان مرا شناخت؛ گفت شما پیغام داده بودید؟ گفتم بله،‌ و همچنان بسیار متعجب بودم از اوضاع و اصلن نمی‌فهمیدم چه اتفاقی دارد می‌افتد.

آقایان دائم می‌رفتند و می‌آمدند درحالیکه منقل برقی در حال کباب‌کردن جوجه‌ها بود و بوی جوجه‌کباب همه جا را برداشته بود. تعدادی جوجه هم که قبلن از سیخ بیرون آمده بودند وسط نان‌ها منتظر خورده‌شدن بودند. مکرر هم به من تعارف می‌کردند که جوجه بخورم و من با خنده‌ای که جمع نمی‌شد تعارفات را رد می‌کردم.

یک‌مرتبه آقای سال‌داری از بیرون آمد و گفت «نادیا بخور، جونِ جمال بخور. تو نخوری من نمی‌خورم نادیا، فلانی بیا ببین نادیا نمی‌خوره….» همکارش گفت اسمشان را از کجا می‌دانی؟ گفت «نمی‌دونم،‌ من بهش می‌گم نادیا.» من وسط خنده‌هایم گفتم مریم، همکارش گفت «همون نادیا بیشتر به موهای شما می‌خوره.» از نظرشان به خاطر شکل موهایم بهتر بود اسمم نادیا باشد تا مریم.

آن آقا انقدر اصرار کرد که سبب شد من با دست‌های کثافتی که بعد از نزدیک به سه ساعت رانندگی به هر کجا و ناکجایی مالیده بودم تلاش کنم یک تکه جوجه را از سیخ بیرون بیاورم. آنقدر داغ بود و آنقدر وضعیت برایم عجیب بود که از شدت خنده روی پاهایم بند نبودم. چندین بار سعی کردم آن را بیرون بکشم اما از شدت داغی نمی‌توانستم و غش می‌کردم از خنده. همان آقا هم با دست خودش تلاش کرد که کباب را بیرون بیاورد و همزمان به همکارانش می‌گفت «نادیا می‌خواد این یکی رو بخوره ولی نمی‌تونه.» سپس ادامه داد که «من اومدم اینجا گفتم این قرقاول از کجا اومده؟»

من به معنای واقعی کلمه در «کمدی موقعیت» گیر افتاده بودم و از شدت خنده نمی‌توانستم حرف بزنم.

گفتند ما امروز کله‌پاچه خورده بودیم برای همین دیر نهار خوردیم. مرد بسیار محترمی که ظاهرن پدر پسرهای جوان‌تر و صاحب چاپخانه بود می‌گفت این چیزها جوان‌ها را خوشحال می‌کند.

در نهایت درحالیکه دو تکه جوجه‌ی حسابی دست‌مالی شده را خورده بودم با دو عکس ۳۰ سانتی‌متر در ۴۰ سانتی‌متر، نصب‌شده روی شاسی، و بعد از صد بار تشکر و دعای خیر بیرون آمدم.

هیچوقت گمان نمی‌کردم که در حین انجام یک کار تخصصی با چنین تجربه‌ای مواجه شوم، اما برایم بسیار دلنشین بود.


سومین مواجهه در حین گوش‌کردن به یک قطعه‌ی موسیقی بود. تنها هنری که بارها و بارها توانسته‌ اشک مرا دربیاورد موسیقی است؛ اصلن نمی‌فهمم چطور می‌تواند قلبم را لمس کند، چگونه موفق به این کار می‌شود که من بارها خودم را در حال گریستن می‌یابم. طوری‌که امروز گریه می‌کردم یک‌طوری بود که اگر کسی می‌دید شاید فکر می‌کرد از غم است، اما از شعف بود. همزمان می‌شنیدم و اشک می‌ریختم و از ذهنم می‌گذشت که این چه تجربه‌ای است و زندگی عجب چیز درخشانی است و می‌گفتم الهی هزار هزار بار تو را سپاس برای زنده‌بودن، برای وجود آزادانه‌ی موسیقی آن هم در این سطح، برای شنیدن، حس‌کردن، درک‌کردن و برای از یادنبردن اینکه تمام این‌ها از جانب تو و هدیه‌ی توست.

الهی شکرت…

من تمام ِ زندگی‌ام را با خود آوردم، او فقط خنده‌اش را آورد. اما فکر می‌کنم من هنوز بدهکارم.

زندگی هر آن دلیلی را که برای خندیدن بیابی از تو خواهد ربود. یا دلایلت را مخفی کن یا خنده‌هایت را.