بایگانی برچسب برای: خلوت

چشم‌چرانی می‌کنم میان کتاب‌ها به دنبال کلمات خوب‌منظری که دلم بخواهد خلوتی با آنها داشته باشم و شبی را با آنها سر کنم.

کلماتی که هوسم را برانگیخته کنند و مرا وادارند که دست ببرم به قلم.

کلمات شهوت‌انگیزی که انگیزه‌‌های خفته‌ام را بیدار کنند.

کلماتی که عشق پیری را در درونم بجنبانند و کاری کنند که سر به رسوایی زند.

چیزهایی هم در نظرم می‌آیند:

  • آغشتگی
  • زایایی
  • مردم‌افسای
  • رازناک
  • جنون‌آسا
  • کوه‌وار
  • خرده‌بینی
  • فارغ‌بال
  • حریصانه
  • ابد و بعد
  • جسارت‌انگیز
  • ننگ‌خانه
  • تنگ‌گوشه
  • نازکانه
  • کم‌دوام
  • خیالبافانه
  • آشوبگر
  • پیش‌انگاشته
  • دیدارگاه
  • نیالوده

چیزهایی هم می‌نویسم:

«زمانْ چروک‌انداز است، به همان اندازه که غم‌زداست.

طنازی نازکانه‌ی عشق بر وجود عظیم او همچون حباب کوچکی که هنوز نترکیده است منشوری شده بود از رنگ‌های نابی که جایی دیگر قابل رؤیت نبودند و این رنگ‌های دل او بود.

وقتی به تنگنای خیال رسیدم دستم را خالی یافتم.

در تنگ‌گوشه‌ی قلبم که حالا تنگ‌تر از همیشه است حسی کز کرده که نامش را نمی‌دانم اما بدجوری بر قلبم سنگینی می‌کند.

اغتشاش به پا شده است در شهر آشوبگرانِ بی‌شب که شب‌ها تا صبح شک می‌کنند به آمدن نور و صبح‌ها خوابشان می‌برد و نور را نمی‌بینند.»

انصافن اغلب کلمات‌مان هم «حُسن خداداد» دارند و آنها را «حاجت مشاطه» نیست، اما دل‌به‌نشاط باید باشی تا خلوت به مذاقت خوش بیاید، مرا که دل‌و‌دماغ نیست این هوای خلوتْ هوسی زودگذر است.

الهی شکرت…

نوشتن درباره‌ی یک کلمه با جمله‌ساختن با همان کلمه کاملن متفاوت است. دو تجربه‌ی بسیار متفاوت رقم می‌خورد از این دو تمرین؛ مثلن اگر بخواهی درباره‌ی آب بنویسی شاید بنویسی «آب انتخاب اول و آخر من در میان تمام نوشیدنی‌هاست.» یا مثلن «آب در برابر هیچ‌چیز مقاومت نمی‌کند، صرفن عبور می‌کند و همین ویژگی آن را تبدیل به قوی‌ترین عنصر در طبیعت کرده است که راهش را از میان عظیم‌ترین صخره‌ها می‌‌گشاید و پیش می‌رود.»

اما اگر بخواهی با همان آب جمله بسازی شاید بنویسی «بابا آب داد.» به هر حال یک جمله‌ی کامل است؛ فعل و فاعل دارد و معنی مشخص. یا شاید بنویسی «زندگی به آب وابسته است.» یا مثلن «آب در هر ظرفی که ریخته شود شکل آن ظرف را به خودش می‌گیرد.»

با این مقدمه باید بگویم که فعلن در حال و شرایطی نیستم که درباره‌‌ی چیزی بنویسم، نهایتن می‌توانم جمله بسازم.

جمله‌هایی از این قبیل:

موسیقی: چگونه موسیقی چشمانت را نشنوم وقتی نگاهت را همه جا می‌بینم؟

عشق: تو نیستی و عشق هنوز از تنها جایی که برمی‌تابد نگاه توست در عکس‌های زیبایت.

گفت‌و‌گو: صدای گفت‌و‌گوی قلبم با جای خالی‌ات آنقدر بلند است که نمی‌گذارد هیچ شبی بخوابم.

داستان: می‌شد این پایان را تبدیل به داستانی بلند کرد، اما قلبم نویسنده‌ی خوبی نیست و هر بار فقط یک کلمه می‌نویسد؛ مادر.

پرهیز: می‌پرهیزم از پرداختن به چگونگی دوام‌آوردن قلبم در نبودن تو و تو کاش نپرهیزی از کمک به یافتن پاسخِ «چگونه دوباره با تو بودن».

لبخند: نور، لبخند می‌زند به تاریکی و تاریکی اگر لبخند بزند تبدیل می‌شود به نور، برای همین است که دهانش را بسته نگه می‌دارد و برای همیشه تاریک می‌ماند.

مرور: مرور می‌شود هر روز خاطراتت در دالان‌های پر پیچ‌و‌خم ذهنم که همه به هم راه دارند اما هیچ راه خروجی نیست.

خلوت: خلوت می‌کنم با صادقانه‌ترین بخش‌های وجودم و آن‌ها تعجب می‌کنند از دیدن من در این برهنه‌ترین حالت ممکن.

رنگ: چه رنگ‌هایی که با تو رفتند از زندگی و جایشان را به سیاه و خاکستری دادند.

احساس: ناشیانه‌ترین احسا‌س‌هایم آن‌هایی هستند که تا قبل از رفتن تو نمی‌دانستم که وجود دارند.

لمس: لمس دوباره‌ی تن‌ات آرزویی است که با خود به گور خواهم برد. پس راست می‌گفتند که آدمیزاد بعضی از آرزوهایش را با خود به گور می‌برد.

مزه‌: مزه‌ی تو را دیگر نمی‌دهد زندگی؛ همان شیرینیِ به اندازه‌ی سالم را.

شعر: من تو را شعر می‌گویم ای شاعر بی‌شعر من.

بو: می‌خواهی بدانی زندگی بدون تو چه بویی می‌دهد؟ هیچ بویی؛ بعد از تو همه‌ی بوها رفته‌اند، همان‌طور که همه‌ی طعم‌ها و همه‌ی دلخوشی‌ها.

قرار: بیا قرار بگذاریم که روزی یک‌بار همدیگر را ببینیم؛ من هر روز می‌آیم سر قرار و تو هر روز موهایم را با باد نوازش کن، من می‌فهمم که آمده‌ای.

تمرین: برای پذیرفتن جای خالی‌‌ات، چه تمرینی باید انجام داد؟

شب: شبْ معشوقه‌ای بی‌رحم است که نه تنها کام نمی‌دهد بلکه روز عاشق را هم تباه می‌کند.

تغییر: درونت نقشه‌ی جهان داری؛ حالا بیندیش که چه تغییری می‌تواند کاری کند که سر از قاره‌ای دیگر دربیاوری؟

 

الهی شکرت…

مردانی که از معجزه‌ی خریدن گل آگاهند و اغلب این معجزه را به کار می‌گیرند، مردانی که خوب بلدند چطور دلداری بدهند، مردانی که در هر حالی گوش ِ شنوا هستند، مردانی که حرف‌های عاشقانه زدن را فراموش نمی‌کنند، مردانی که تمام ِ تاریخ‌ها را به خاطر دارند و یادشان نمی‌رود هدیه بگیرند، مردانی که فرق پنکک و کِرِم پودر را می‌دانند، مردانی که می‌دانند در خلوت باید چگونه باشند، و به طور کلی مردانی که همه چیز را درباره‌ی زنان می‌دانند (یا حداقل اینطور فکر می‌کنند) اصولا غیرجذاب‌ترین مردان ِ موجودند.

مرد کافیست که انسان باشد، لازم نیست دانشمند باشد تا جذاب به نظر برسد.