بایگانی برچسب برای: حضور داشتن

آدم‌ها سوال می‌کنند؛ بی‌مزه‌ترین و بی‌پاسخ‌ترین سوال‌ها را؛ مثلن می‌پرسند شما چند تا بچه هستید؟ یا شغلت چیست؟

واقعن هنوز زمانه‌ی این سوال‌هاست؟ هنوز این سوال‌‌ها آدم‌ها را با هم آشنا‌تر می‌کند؟

آدم‌ها سوال‌هایشان را مثل گردوی فالی از قبل خیسانده‌اند و هنوز پاسخ تو را نشنیده مشغولِ کندن پوست سوال بعدی می‌شوند. گردوهایی که از باغ دیگران دزدیده‌‌اند و یادشان رفته در آبش نمک بریزند.

آدم‌ها به قدر یک معاشرت کوتاه تاب نمی‌آورند که قید پرسش‌های میان‌مایه‌ی مغزشان را بزنند، پرسش‌هایی که آن‌ها را به گفتن «آهان» وامی‌دارد که یعنی تیک خورده است یکی از لیست بلند‌بالایشان و حالا می‌توانند به سراغ مابقی بروند.

نه اینکه من خاطر‌آزرده شوم از سوالات بی‌ثمر یا از معاشرت با این قبیل سوال‌کننده‌ها، در واقع اصلن نمی‌شنوم، اما تعجب هم نمی‌کنم از مشاهده‌ی گرفتاری آدم‌ها در تنگنای روابط مهمل، از به‌سرانجام نرسیدن آنچه از رابطه توقع دارند، از مهیا‌ نشدنِ رضایت‌خاطر یا از انرژی ملالت‌بارشان.

هر چیز نتیجه‌ی چیزیست؛ وقتی هنوز طاقت نپرسیدن نداری یا اگر هم کنجکاو پرسیدنی دست‌کم چند سوال خوش‌سرووضع در چنته نداری، نباید تعجب کنی از نتابیدن نور درخشان روابطی سالم و شفاف بر گستره‌ی زندگی‌ات که البته این هیچ ارتباطی به رابطه با جنس مخالف ندارد؛ بلکه تسری دارد به هر چیزی از نوع رابطه؛ حتی رابطه با گلدان یا حیوان خانگی‌ات.

شاید بپرسی سوال خوب چه سوالیست؟

از دید من سوال خوب سوالِ متولد‌نشده است؛ چرا باید کنجکاو دانستن چیزی پیش از زمان مناسبش باشیم؟ مگر غیر از این است که بالاخره همه چیز را خواهیم فهمید؟ همه‌ی اطلاعات دم‌دستی و حتی همه‌ی اطلاعات به‌دردبخور دیر یا زود از راه خواهند رسید، پس چرا شتاب کنیم برای دانستن؟

اگر دوست داریم کاری کنیم که موتور معاشرت گرم شود می‌توانیم به این‌ها بیندیشیم: شنیدن، لبخند‌ زدن، فرصت دادن، نترسیدن، حضور داشتن، قدردان‌ بودن.

الهی شکرت…

کرکره‌ی سبز را باز کردم و از پشت شیشه‌هایی که تازه تمیز کرده‌ام طلوع زیبای خورشید را تماشا کردم. امیدوارم که در خانه‌ی جدید هم بتوانم شاهد طلوع و غروب خورشید باشم.

اگر ده زندگی دیگر به من داده شود تا در آنها فقط سپاسگزار نعمت‌هایی باشم که در این یک زندگی به من عطا شده است باز هم زمانم کافی نخواهد بود.

در یک ماه و نیم گذشته آنقدر پاداش‌های شگفت‌انگیزی از جهان دریافت کرده‌ام که واقعا متحیرم. می‌دانم از کدام نقطه آب می‌خورند؛ در آن نقطه به خداوند گفتم که من ایمانم را نشان دادم، حالا نوبت توست.

اما اگر بخواهم صادق باشم فکرش را هم نمی‌کردم که او اینگونه جبران نماید. اما وعده‌ی خداوند حق است و او همیشه به وعده‌اش عمل می‌کند. کافیست تو یک قدم برداری، او صد قدم برمی‌دارد.

به طرز عجیب و غریبی خوشحال و سپاسگزارم. فقط خدا می‌داند که چه پاداش‌های دیگری در انتظارم باشد و من از حالا برایشان هیجان‌زده‌ام.

آنقدر همه چیز نرم و روان و واضح و روشن و درست و به موقع پیش می‌رود که اگر نامش معجزه نباشد هیچ اسم دیگری درخورش نیست.

هر روز که از عمرم می‌گذرد بیشتر به این باور می‌رسم که «زندگی‌ام آیینه‌ی تمام قد لطف خداوند است‌، طوریکه به هر گوشه‌اش که نگاه می‌کنم انعکاسی از رحمت او را می‌بینم.»

در شرایطی هستم که به قول خارجی‌ها It couldn’t be any better

صبح یک سر رفتم بانک پارسیان. بعد از این همه سال که در این بانک حساب دارم هیچوقت نتوانستم از خدماتش استفاده کنم از بس که این بانک همه‌ی کارها را سخت و پیچیده می‌کند و ادعایش هم این است که امنیت را مدنظر قرار می دهد. من هم که تنبل‌تر از آنم که به چیزهای پیچیده تن بدهم دیگر کلن قیدش را زده بودم اما به تازگی مجبور شدم دوباره از آن استفاده کنم و بالاخره بعد از چند بار رفتن و آمدن موفق شدم که شروع به استفاده از خدماتش کنم. امیدوارم این آخرین باری باشد که مجبور شدم به بانک مراجعه کنم.

اجاق گاز را بیرون آوردم که پشتش را تمیز کنم و دیدم خدا را شکر خیلی تمیز است. احساس کردم مثل شاگردی هستم که در طول سال درس‌هایش را خوانده است و حالا شب امتحان باید یک مرور ساده کند. هرچند که مرور کردنِ ساده‌ی ذهن وسواسی من بیشتر از یک ساعت طول کشید، اما به هر حال بهتر از این است که نصف روز را آن حوالی باشی.

می‌توانم اعلام کنم که همه‌ی کارها را انجام داده‌ام و تازه حالا راند دوم در خانه‌ی جدید شروع می‌شود. سه روز آخر هفته تور نظافت دارم و هفته‌ی بعد را با از راه رسیدن مسافرها شروع می‌کنیم. بعد از‌ نزدیک به شش سال دارند می‌آیند و همه برای آمدنشان هیجان‌زده‌اند و در عین حال نمی‌دانند با بچه‌ای که فارسی حرف نمی‌زند و دوست هم ندارد کسی با او فارسی حرف بزند چطور باید کنار بیایند. وقتی می‌رفت یک سالش بود و حالا که می‌آید تقریبا هفت سالش است.

زندگی برای هر آدمی به طرز بسیار منحصر به فردی پیش می‌رود و همین جذابیتش را چندین برابر می‌کند.

وقتی به خانه برگردم تصمیم دارم تمام انرژی و تمرکزم را صرف «حضور داشتن» در خانه کنم. می‌خواهم آخرین جرعه‌های لذتِ بودنم در خانه را با حضور و آگاهی کامل سر بکشم. باید حرف‌هایمان را با هم بزنیم.

به لطف خدا از یک موقعیتِ تصادف، ایمن عبور کردیم. به محض رسیدن دوش گرفتم. الان هم ساعت نزدیک ۱ است و من در حال تایپ کردنم. بعضی وقت‌ها به خودم می‌گویم: «چی می‌زنی تو دختر که انقدر انرژی داری؟!»

ولی دیگر واقعا خسته‌ام. باید بروم به سوی خواب.

الهی شکرت…