خروسی این حوالی است که چندین نوبت در روز میخواند اما در زمانهای غیراستاندارد؛ در زمانهای غیرخروسی میخواند، زمانهایی که عادت نداریم خروسها بخوانند و همین خرق عادت حضورش را بیشتر به چشم میآورد و البته دل مرا بیشتر شاد میکند. هر از گاهی که بیهوا و خارج از نوبت میخواند یادم میآورد که زندگی چه اتفاق عجیب و خوشایندی است.
من هیچوقت آدم خاطرات نبودهام؛ بعضی آدمها همیشه به یاد خاطرات گذشتهاند، من با گذشته غریبهام. اما در این چند ماه هر تلنگری برایم یادآور خاطرهای بوده است؛ حتی سالاد که درست میکنم اشکم سرازیر میشود، هر حرفی، هر مکانی و هر اتفاقی خاطرهای را برایم زنده میکند. مورد هجوم خاطرات قرار گرفتهام و چقدر خاطره چاقوی کندی برای بریدن گلوی این لحظه است، لحظه را تبدیل به لاشهای هزار پاره میکند.
پنجشبنه دم غروب با وکیل حرف میزدم، اگر بخواهم صادق باشم دوست داشتم مکالمه ادامه داشته باشد چون آرامم میکرد، انگار که از زبان خدا حرف میزد. هزار هزار بار به خداوند گفتهام که وکیل تویی، قاضی و دادستان و بازپرس و کارشناس و حتی شاکی و متهم هم تویی. کسی به جز تو نیست، همه کس تویی، تویی که هر بار در چهرهای ظاهر میشوی و من در میان این چهرهها ردپای اعتماد را دنبال میکنم.
چیزی که در این مکالمه برایم بسیار عجیب و جالب بود این بود که وقتی در پاسخ به پیام چند ساعت قبلم تماس گرفتند اولین چیزی که گفتند این بود که من خواب بودم، چیزی که من هرگز نتوانستهام به آن اعتراف کنم؛ هیچوقت نمیتوانم بگویم خواب بودم، انگار خجالت میکشم اگر خواب بوده باشم، برای اینکه به کسی نگویم خواب بودم تبدیل به آدم سحرخیزی شدم، حتی در موجهترین زمانها برای خوابیدن نمیتوانم به این طبیعیترین نیاز بدنم احترام بگذارم. نگران نظر دیگران حتی در مورد این مسائل هم میشوم، حتی اگر هیچکس نباشد و من تنها باشم باز هم نمیتوانم راحت و بیدغدغه بخوابم. احساس میکنم روز از دست رفته است یا من غیرمفید بودهام، حتی بعد از خستگیهای بسیار طولانی و توانفرسا باز هم نمیتوانم بپذیرم که طولانی بخوابم.
خودم را که واکاوی میکنم به تونلهای تاریکی میرسم که نمیدانم سر از کجا درخواهند آورد، خیلی وقتها جرأت رفتن تا انتهای تونل را ندارم.
الهی شکرت…