بایگانی برچسب برای: چرا من خلاق نیستم؟

 

  • آیا من آدم خلاقی هستم؟
  • چرا من مثل دیگران خلاق نیستم؟
  • چگونه می‌توانم خلاق باشم؟
  • ایده‌های خلاقانه کجا هستند که من پیدایشان نمی‌کنم؟
  • چرا دیگران انقدر خلاقند و من انقدر کلیشه‌ای و تکراری و بی‌هنر هستم؟
  • چه تمرین‌هایی باید انجام دهم تا خلاقیتم شکوفا شود؟

 

آیا این سوالات در ذهن شما هم می‌چرخند؟

آیا درگیر مساله‌ی خلاقیت هستید و تصور می‌کنید هیچ ایده‌‌ی خلاقانه‌ای ندارید؟

آیا دوست دارید فردی خلاق باشید؟

 

بیایید یک‌ بار برای همیشه تکلیفمان را با موضوع خلاقیت روشن کنیم و از آن به بعد به جای پرسیدن این سوالات،‌ به تولید ایده‌های خلاقانه بپردازیم.

 

گروهی از افراد (که تعدادشان هم چندان زیاد نیست) خودشان را انسان‌هایی خلاق می‌دانند؛ بعضی‌ها در زمینه‌ای تخصصی و برخی هم در زمینه‌های عمومی. آن‌ها باور دارند که خلاقند، ما هم که از بیرون آن‌ها را می‌بینیم غالبن می‌پذیریم که در زمینه‌هایی که ادعا دارند واقعن خلاقند.

گروهی دیگر از افراد (که تعدادشان هم بسیار زیاد است) به خلاق بودن خودشان کمترین باوری ندارند. آن‌ها در هیچ زمینه‌ای خودشان را خلاق نمی‌دانند. حتی اگر دیگران از بیرون به آن‌ها نگاه کنند و قسم بخورند که تو خلاق هستی آن‌ها همچنان به  خلاق‌نبودن خود اصرار دارند. این افراد دائم از خودشان می‌پرسند که چرا من خلاق نیستم؟ چگونه می‌شود خلاق بود؟ ایده‌های خلاقانه چگونه به ذهن دیگران می‌رسند؟

این افراد به هر طرف که نگاه می‌کنند با افراد بسیار خلاق مواجه می‌شوند؛ طراحان گرافیکی که پوسترهای خلاقانه طراحی می‌کنند، عکاسانی که عکس‌های خلاقانه می‌گیرند، افرادی که در لباس پوشیدن بسیار خلاقند، حتی آدم‌های ظاهرن معمولی که خانه‌هایشان را بسیار خلاقانه چیدمان می‌کنند، افرادی که غذاهای خلاقانه می‌پزند یا آن‌ها را به شیوه‌هایی خلاقانه تزئین می‌کنند، انواع و اقسام هنرها را در افراد دیگر می‌بینند و تحت‌تاثیر خلاقیت آن‌ها قرار می‌گیرند، اما هر بار که به خودشان و زندگی‌شان نگاه می‌کنند در هیچ گوشه‌ای از آن اثری از آثار بروز خلاقیت را نمی‌بینند.

بنابراین شروع می‌کنند به گشتن به دنبال خلاقیت در میان کتاب‌ها و آموزش‌ها. کتاب‌ها می‌گویند اگر تو می‌توانی مساله‌ای را در زندگی‌ات حل کنی پس حتمن خلاقی، چرا که حل مساله بدون خلاقیت امکان‌پذیر نیست. قاعدتن این افراد باید قانع شوند و بگویند بله، به هر حال من خیلی اوقات مسائلی را در زندگی‌ام حل کرده و می‌کنم، بنابراین من خلاقم. خیالم راحت شد و حالا می‌توانم به سراغ باقی زندگی‌ام بروم، اما این اتفاق نمی‌افتد.

ذهن این افراد می‌گوید آن‌هایی که خانه‌های جذاب دارند هم مساله حل می‌کنند، این که نشد دلیل؛ من همچنان نمی‌توانم یک میز را خلاقانه بچینم، یا یک استایل خلاقانه داشته باشم، یا یک دسته‌‌گل شیک و خلاقانه درست کنم. پس از نظر این افراد چنین تعریف‌هایی از خلاقیت ناکارآمد و نادرست هستند.

معنای خلاقیت چیست؟

خلاقیت به معنای توانایی خلق‌کردن چیزی نو و تازه است؛ چیزی که قبل از آن مشابهش نبوده باشد، چیزی شبیه به اختراع کردن که برای نخستین بار اتفاق می‌افتد.

با در نظر گرفتن این تعریف بسیاری از ایده‌هایی که در اطرافمان می‌بینم در واقع خلاقانه نیستند بلکه اغلب چیزهایی هستند که به چشم ما زیبا می‌آیند یا شاید بتوان گفت همراستا با سلیقه‌ی روز هستند؛ به عنوان مثال لباس پوشیدن اکثر افراد چیزی نیست که مشابهش قبلن وجود نداشته باشد، آنهایی که خلاقانه به نظر می‌آیند در واقع دارای تناسب و هماهنگی  هستند و  زیبا دیده می‌شوند.

خانم شَنل برای اولین بار کت و دامن زنانه را عرضه کرد، چیزی که تا قبل از آن وجود نداشت، یا شرکت مایکروسافت برای اولین بار کامپیوتر‌ را به شکل امروزی آن وارد زندگی انسان کرد، یا «ریچارد اَوِدون» برای نخستین بار عکاسی مد و فشن را از فضای استودیو خارج و وارد فضای کوچه و خیابان کرد. این‌ موارد را می‌شود خلاقیت دانست. اما اینکه کسی شیک‌پوش است لزومن به معنای خلاق بودن او نیست.

پس قبل از هر چیز باید بدانیم که یک ایده‌ی خلاقانه ممکن است لزومن کاربردی یا زیبا نباشد، پس خلاقیت به معنای واقعی آن نیاز بسیاری از ما به عنوان انسان‌هایی معمولی نیست؛ ما نیاز نداریم که دائمن در حال تولید ایده‌های خلاقانه باشیم، ما قرار نیست مخترع باشیم، بلکه نیاز اصلی ما دست یافتن به ملاک و معیار سنجشِ خوب و بد است و همین ملاک (که در زمینه‌های مختلف زندگی، متفاوت هم هست) می‌تواند تا حد بسیار زیادی اغناءکننده‌ی نیاز ما به خلاق‌بودن باشد.

در واقع چیزی که ما از آن به عنوان خلاقیت در زندگی روزمره یاد می‌کنیم و آن را در دیگران می‌بینیم، «نوع نگاه متفاوت» دیگران به زمینه‌های مختلف زندگی است، نگاهی که تصور می‌کنیم از درون دیگران می‌جوشد و ما از آن بی‌نصیب هستیم، درحالیکه آن‌ها صرفن به ملاک و معیار مورد نیاز مجهز هستند، چیزی که برای همه‌ی ما قابل دستیابی است.

در ادامه با چند مثال موضوع را روشن می‌کنم، اما قبل از آن اجازه دهید که تا اینجا تعریف جدیدی از خلاقیت داشته باشیم که نیاز ما را به صورت جامع‌تری برآورده می‌کند؛

تعریف تازه‌ی خلاقیت

«خلاقیت به معنای مجهز بودن به معیارهایی جهت سنجش خوب یا بد بودن چیزی است.»

این یک تعریف بسیار ساده و کلی است اما کار ما را به خوبی راه می‌اندازد. در ذهن داشته باشید که وقتی ما خوب و بد را تشخیص بدهیم از قسمت‌های بد اجتناب خواهیم کرد و خوب‌های بیشتری انجام خواهیم داد، و چون این کار را تکرار می‌کنیم در  آن به مهارت می‌رسیم و در نتیجه از نگاه بیرونی خلاق‌تر به نظر خواهیم رسید.

این تعریف تازه‌ به سادگی ما را به این نکته‌ی کلیدی می‌رساند که

«خلاقیت نتیجه‌ی بیرونی مهارت است.»

بگذارید چند مثال بزنم؛ مثلن تصور کنید که شما فردی هستید که تشخیص می‌دهید چه رنگ‌هایی در کنار هم تناسب دارند و زیبا به نظر می‌رسند و چه رنگ‌هایی با هم همخوانی ندارند. همین معیار سبب می‌شود در هنگام لباس پوشیدن رنگ‌های ناهمخوان را کنار هم قرار ندهید، یا وقتی می‌خواهید دسته‌گلی تهیه کنید  گل‌های متناسب را کنار هم بگذارید. تا همین‌جا شما از عده‌ی زیادی از افراد جدا شده‌اید و از دید آن‌هایی که این مهارت را ندارند خلاق‌ دانسته می‌شوید.

حال تصور کنید که فردی می‌داند چه طعم‌هایی در کنار هم بهتر می‌شوند و کدام طعم‌ها با هم همخوانی ندارند، این فرد می‌تواند غذاهای خوشمزه‌تری تهیه کند و در نتیجه از بسیاری از افراد در زمینه‌ی آشپزی خلاق‌تر خواهد بود.

همین قضیه قابل تعمیم به هر زمینه‌ی دیگری در زندگی است؛ کسی که جهت شمال و جنوب را به درستی تشخیص می‌دهد در مسیریابی ماهرانه‌تر از دیگران عمل می‌کند و آن‌هایی که این مهارت را ندارند آن فرد را در این زمینه بسیار خلاق‌تر از خودشان می‌دانند.

کسی که به کامپیوتر تسلط دارد جهت رفع مشکلات، ایده‌های بهتری خواهد داشت و از نظر فردی که این تسلط را ندارد در زمینه‌ی حل مشکلاتِ کامپیوتری خلاق‌تر دیده خواهد شد.

عکاسی که فرق عکس خوب و بد را می‌داند قاعدتن به ایده‌های بد نه می‌گوید و ایده‌های خوب را مدنظر قرار می‌دهد و آنقدر این کار را تکرار می‌کند تا در آن به مهارت می‌رسد، بنابراین عکس‌هایش از سایرین خلاقانه‌تر خواهند بود.

بنابراین کسب مهارت در یک زمینه، ذهن شما را در آن زمینه ورزیده می‌کند و سبب می‌شود ایده‌های شما پخته‌تر و متناسب‌تر به نظر آیند و از این رو شما به عنوان فردی خلاق‌ دیده شوید.

ایده‌یابی چگونه انجام می‌شود؟

ممکن است فردی تعریف ما را زیر سوال ببرد و بگوید: من عکس خوب و بد را تشخیص می‌دهم، اما وقتی خودم می‌خواهم عکسی بگیرم نمی‌دانم که چه عناصری را باید وارد تصویر کنم تا به چیدمان بهتری دست یابم، یا اینکه من فرق غذای خوب و بد را می‌دانم اما خودم نمی‌توانم غذایی جدید و خوشمزه بپزم. تکلیف این موارد چه می‌شود؟

این افراد مساله‌ی ایده‌یابی دارند و این مساله فقط و فقط از آنجایی ناشی می‌شود که این افراد خودشان را در آن موضوع غرق نکرده‌اند. در واقع امکان ندارد که شما خوب و بد را تشخیص بدهید بی‌آنکه زمان زیادی را در آن حوزه صرف کرده باشید؛ اگر هزاران شات عکس نگرفته باشید، ده‌ها بار غذایی بدمزه نپخته و دور نریخته باشید، ده‌ها پوستر مزخرف طراحی نکرده باشید شما قادر به تشخیص خوب و بد نخواهید بود و این صرفن یک تصور غلط است.

کسی که خوب و بدِ چیزی را به معنای واقعی تشخیص می‌دهد کسی است که در آن زمینه مهارت بالایی دارد و این مهارت بدون حضور مداوم در جهان آن کار حاصل نمی‌شود. افراد ایده‌های مزخرفشان را نمایش نمی‌دهند تا من و شما بفهمیم که آن‌ها صد ایده را به کار بسته‌اند تا یکی از آن میان خوب دربیاید.

من به عنوان عکاس در پس‌زمینه‌ی یک پروژه‌ی عکاسی ده‌ها عکس مزخرف می‌گیرم تا به عکسی خلاقانه دست یابم. کم‌کم که مهارت‌هایم ارتقاء می‌یابند تعداد عکس‌های مزخرفم کمتر می‌شوند و این مسیر را تا رسیدن به ایده‌ی خلاقانه سریع‌تر طی می‌کنم. اما به هر حال این مسیری اجتناب‌ناپذیر است. اما من عکس‌های مزخرفم را فقط پیش خودم نگه می‌دارم و در نتیجه شما کار مرا (من نوعی را) با دیدن بهترین نمونه کارهایم که آن‌ها را منتشر می‌کنم قضاوت می‌نمایید و کار خودتان را بر اساس مزخرف‌ترین عکس‌هایی که می‌گیرید.

این سندروم تازه‌کارهاست؛ وقتی در زمینه‌ای تازه‌کار هستید به جای اینکه ابزار را به دست بگیرید و کار را انجام دهید بیرون می‌نشینید و می‌گویید ایده‌های دیگران چقدر خلاقانه هستند و ایده‌های من چقدر مزخرف.

ایده‌یابی مسیری است که در دل کار شکل می‌گیرد. اگر شما داوینچی هم باشید اما خارج از جهان یک کار بایستید هرگز به هیچ ایده‌ای دست نخواهید یافت، ایده‌ی خلاقانه که بسیار بلندپروازانه است.

خلاق‌بودن در همه چیز یک توهم است

افرادی که خودشان را خلاق نمی‌دانند این تصور غلط را دارند که انسان می‌تواند در تمام زمینه‌ها عملکردی خلاقانه داشته باشد. این یک توهم است؛ حتی داوینچی که او را می‌توان خلاق‌ترین فرد در تاریخ بشر دانست، اولن در تمام زمینه‌های ممکن خلاق نبوده است و دومن مگر چند داوینچی در تاریخ بشریت وجود دارد؟

ما در یک زمینه هم اگر خلاق باشیم بارمان را بسته‌ایم.

یادمان نرود که:

«خلاقیت نتیجه‌ی بیرونی مهارت است.»  و کسب مهارت در تمام زمینه‌ها ممکن نیست، به ویژه در دنیای امروزی که همه چیز تا حد زیادی تخصصی و جزئی شده است.

اما چیزی که می‌توان در نظر داشت این است که  نوع نگاهی که در اثر دست‌یافتن به یک مهارت در انسان ایجاد می‌شود قابل تعمیم دادن به برخی زمینه‌های دیگر است؛ به عنوان مثال فردی که نوع نگاهش به یک هنر شکل گرفته است و در آن به مهارت رسیده می‌تواند آن را به برخی هنرهای دیگر هم تعمیم دهد و به همین ترتیب در مورد برخی از زمینه‌های علمی.

باز هم برگردیم به سندروم تازه‌کارها؛ بیشتر افرادی که تصور می‌کنند باید در همه‌ی زمینه‌ها خلاق باشند در واقع آن‌هایی هستند که هنوز در هیچ زمینه‌ای خلاق نیستند.

به هر حال بهتر است که ما خودمان را از این بازی «همه‌چیز‌خواهی» بیرون نگه داریم و به خلاق بودن در یک زمینه بسنده کنیم. «یا همه یا هیچ» در اینجا اصلن به دردمان نمی‌خورد.

خلاقیت از درون بعضی‌ها می‌جوشد

 

شاید ما خواهر یا دوستمان را می‌بینیم که زمان زیادی را صرف کاری نکرده است اما در آن زمینه ایده‌های خلاقانه دارد؛ مثلن بسیار بهتر از ما لباس می‌پوشد بدون آنکه این مهارت را جایی یاد گرفته باشد.

بله، احتمالن پای چیز دیگری هم در میان است. اما قبل از پرداختن به آن چیز اجازه دهید بگویم شما نمی‌دانید خواهر یا دوستتان چه تعداد عکس را با چه دقتی در آن زمینه مشاهده نموده است یا چه میزان مطالعه داشته است که سبب ایجاد دیدی تازه در او شده است. اما به هر حال موضوع خلاقیت جنبه‌ی دیگری هم دارد.

اجازه دهید از خودم به عنوان مثال استفاده کنم تا بهتر بتوانم موضوع را بسط دهم.

با عدم باور قلبی چه کنیم؟

من از جمله افرادی بودم که مدت زمان بسیار طولانی با موضوع خلاقیت دست‌به‌گریبان بودم؛ با اینکه در طراحی و دکوراسیون فضاهای داخلی ایده‌های خلاقانه‌ای داشتم، با اینکه می‌توانستم دسته‌گل‌های شیکی درست کنم، با اینکه عکس‌های خلاقانه‌ای گرفته بودم، با اینکه در حل کردن مسائل مربوط به وب‌سایت‌ها همیشه به ایده‌های خلاقانه‌ای دست می‌یافتم، با اینکه می‌توانستم دستور تهیه‌ی یک غذا یا کیک یا دسر را مطابق سلیقه‌ی خودم تغییر دهم و به نتایج خوبی دست یابم، اما هرگز خودم را فردی خلاق نمی‌دانستم.

حتی با وجودیکه بازخوردهای زیادی از بیرون دریافت می‌کردم باز هم این موضوع هرگز تبدیل به باور قلبیِ من در مورد خودم نمی‌شد.

برای برخی از این موارد (مانند عکاسی و کامپیوتر) زمان و انرژی زیادی صرف کرده بودم و در آن‌ها مهارت کسب کرده بودم، در مورد برخی از آن‌ها هم (مثل طراحی دکوراسیون) نمونه‌های بسیار بسیار زیادی را دیده بودم و نگاه تازه‌‌ای در من شکل گرفته بود، در مورد برخی هم (مانند پختن کیک) سعی و خطاهایی کرده بودم.

بنابراین تا اینجا کسب مهارت، واقعن سبب ایجاد ایده‌های خلاقانه شده بود که دیگران به خلاقانه بودن آن‌ها باور داشتند و این بدین معنی است که شما برای خلاق‌بودن نیازی به باور قلبی ندارید، بدون این باور هم اگر مهارت‌ لازم را کسب نمایید بروز ایده‌های خلاقانه در شما به صورت ناخودآگاه اتفاق می‌افتد؛ خواه به آن باور داشته باشید یا نه.

اما به هر حال ممکن است شما هم مثل من بخواهید مشکلتان را با باور قلبی حل کنید. من هر قدر تلاش می‌کردم آثار خلاقیت خودم را ببینم و باور کنم اما همچنان جایی در قلبم این عقیده را باور نداشت. من باور نداشتم که آدم خلاقی هستم؛ نه در هیچ‌کدام از این زمینه‌ها و نه به طور کلی به عنوان یک ویژگی فردی.

یعنی من حتی خلاقیت‌های تخصصی خودم را هم که در اثر کوشش و مهارت کسب کرده بودم باور نداشتم، چه رسد به اینکه در لیست ویژگی‌های فردی‌ام خود را به عنوان فردی خلاق بشناسم.

در عین حال موضوع خلاقیت همواره برای من یک چالش ذهنی بود و دلم می‌خواست آدم خلاقی باشم. وقتی کتاب «راه هنرمند» از «جولیا کامرون» را خواندم نوشتن صفحات صبحگاهی را شروع کردم و تا کنون بیشتر از نه سال است که تقریبن هر روز می‌نویسم، ایده‌هایی مانند قرار ملاقات با هنرمند درون، پیاده‌روی به عنوان ابزاری برای رشد خلاقیت و مدیتیشن را با استمرار انجام داده‌ام.

بعضی‌ها می‌گویند برای رشد خلاقیت از دست غیراصلی‌تان استفاده کنید؛ مثلن اگر راست‌دست هستید با دست چپ‌تان کار کنید. برخی دیگر می‌گویند اگر از هنری اصلن سردرنمی‌آورید به آن هنر بپردازید. برای من نقاشی هنری است که اصلن از آن سردرنمی‌آورم، کمی هم به نقاشی پرداختم اما هنوز هیچ اثری از باور قلبی به خلاق‌بودنم در من نبود.

تا اینکه متوجه‌ی موضوع مهمی شدم؛ اینکه:

انسان در زمینه‌‌‌ی علاقمندیِ واقعی خود حتمن خلاق است.

من متوجه شدم که هیچ‌کدام از این زمینه‌ها، زمینه‌ی واقعن موردعلاقه‌ی من نبودند. نه اینکه به آن‌ها بی‌علاقه باشم، اتفاقن تا حد زیادی دوستشان داشتم، حداقل در زمان انجام دادنشان با علاقه به آن‌ها می‌پرداختم. اما به هر حال خودم می‌دانستم که علاقمندی واقعی من هیچ‌کدام از این زمینه‌ها نیست.

«نوشتن»؛ همان کاری که سال‌ها پیش چشمم بود اما به آن بی‌توجه بودم کاری بود که من با علاقمندی واقعی به آن می‌پرداختم. کاری که برای انجام دادنش هیچ‌ پولی دریافت نمی‌کردم اما نمی‌توانستم انجامش ندهم.

اینجا نقطه‌ای بود که من برای نخستین بار به این باور قلبی رسیدم که خلاق هستم؛ «من در زمینه‌ی مورد علاقه‌ام که نوشتن است آدم خلاقی هستم.»

شاید حتی دیگران که از بیرون به کار من می‌نگرند هیچ خلاقیتی در آن نبینند، به هر حال من هنوز به مهارت لازم دست نیافته‌ام، اما با این‌حال من خودم را در این زمینه فردی خلاق می‌دانم. درست است که برای دست‌یافتن به ایده‌ای خلاقانه برای نوشتن نیاز به انجام تمرین‌هایی دارم اما من این کار را در سایر زمینه‌‌ها (مثل عکاسی) هم انجام می‌دادم، اما آنجا خودم را فردی خلاق نمی‌دانستم حتی اگر خروجی خلاقانه می‌نمود.

می‌‌خواهم بگویم افراد در زمینه‌ای که علاقمندی واقعی آن‌ها در آن است به طور ناخودآگاه خلاق هستند و خودشان نیز به آن باور دارند. حتی اگر بازخوردهای بیرونی این را تایید نکند درونشان تایید می‌کند؛ یک‌جور خوشبینی افراطی یا یک جور باورمندی نسبت به خودشان در آن زمینه دارند.

بنابراین اگر فردی را می‌بینیم که در زمینه‌ای به سادگی به ایده‌های خلاقانه دست می‌یابد (یا حداقل از بیرون اینطور به نظر می‌رسد) باید این را در نظر داشت که شاید آن زمینه، علاقمندی واقعی آن فرد است.

حتی همین موضوع می‌تواند معیاری باشد برای یافتنِ مسیر مورد علاقه در زندگی.

 

از این پس خلاقیت را جایگزین کنید با…

خلاصه‌ی حرف‌هایمان تا اینجا:

  • ما قرار نیست مخترع باشیم.
  • خلاق‌بودن در یک زمینه کافی است.
  • خلاقیت نتیجه‌ی بیرونی مهارت است.
  • شما در زمینه‌‌‌ی علاقمندیِ واقعی خودتان حتمن خلاق هستید.

از این بازی فکری که «چرا دیگران خلاقند و من خلاق نیستم» بیرون بیایید.

از این به بعد هر جا کلمه‌ی خلاقیت را دیدید آن را با کلمه‌ی «مهارت» جایگزین کنید. حالا جمله اینطور می‌شود:

«چرا دیگران مهارت دارند و من مهارت ندارم؟»

جواب واضح است؛ دیگران کار بیشتری در آن زمینه انجام داده‌اند و شما هنوز به قدر کافی روی آن کار نکرده‌اید.

در مورد خلاقیتِ جوششی که در زمینه‌ی علاقمندی واقعی افراد اتفاق می‌افتد نیز سخت‌گیر نباشید. خیلی طبیعی است که ما بخواهیم بدانیم به چه کاری واقعن علاقمند هستیم، یعنی قرار نیست به دنبال پاسخ این سوال نباشیم، اما ندانستن این موضوع نباید تمام زمینه‌های زندگی ما را تحت‌تاثیر قرار دهد؛ اینکه فکر کنیم کل عمرمان به بیهودگی گذشته است چون نمی‌دانیم واقعن به چه کاری علاقمند هستیم تفکری ناقص و ناکارآمد است که هیچ کمکی به ما نمی‌کند.

فعلن کار خوبِ خودمان را در این مقطع انجام دهیم تا نشانه‌ها و هدایت‌ها از راه برسند، چون هیچ سوالی در این جهان بی‌پاسخ نخواهد ماند.

الهی شکرت…

 

پی‌نوشت: عکس‌ها را با هوش مصنوعی ساخته‌ام، چون خودم عکس مناسب نداشتم.