بایگانی برچسب برای: پیاده‌روی

یک جای نسبتن دورافتاده‌ای پیاده‌روی می‌کردم؛ چشمم افتاد به مغازه‌ای که خیلی مرتب بود و به شکل بسیار زیبایی تزئین شده بود؛ گل‌های تازه، درهای چوبی آبی‌رنگ، محوطه‌ی تمیز. معلوم بود صاحب مغازه با عشق آنجا را باز کرده بود و چای تازه‌دم را هم برای رهگذران احتمالی آماده کرده بود، باوجودیکه حتی امکان عبور آدم‌ها از آنجا کم بود چه رسد به اینکه یکی از آن آدم‌های بالقوه تبدیل به مشتری بالفعل شوند.

اما معلوم بود که او هر روز با امید مغازه‌اش را باز می‌کند بی‌آنکه نگران آمدن و نیامدن مشتری باشد. در واقع او کار سمت خودش را انجام می‌دهد و باقی را به خداوند واگذار می‌کند.

راستش یک وقت‌هایی آن موجود موذی ساکن در مغزم نجواکنان می‌گوید: تو به چه امیدی در این مکان دورافتاده هر روز در مغازه‌ات را باز می‌کنی؟ اینجا که حتی هیچ رهگذری هم نیست، دلت را به چه خوش کرده‌ای یا منتظر چه اتفاقی هستی؟

و من می‌کوشم ایمانم را به مسیر حفظ کنم؛ حقیقتش اما این است که می‌دانم با ایمان یا بی‌ ایمان، با امید یا بی‌ امید، با روزی یا بی روزی نمی‌توانم در این مسیر نباشم، پس بهتر است به جای نشستن در خانه، مغازه را باز کنم.


زمان زیادی از پیاده‌روی صرف نجات‌دادن سوسک‌ها از وسط جاده شد؛ همان سوسک‌های سیاه و سفت و سنگین که همیشه هم سرو‌ته می‌شوند و دیگر نمی‌توانند برگردند و اتفاقن زیر شکمشان قشنگ‌تر هم هست از پشت کمرشان، یعنی چه بهتر که آن‌طرفی باشند. ضمنن اسم حلزون‌ها بد در رفته است، این سیاهک‌های سفت برای طی‌کردن ده سانتی‌متر، سه روز در راهند. شما که انقدر کُندید چرا عزم سفری به این درازی می‌کنید؟ (از آن سمت خیابان به این سمتش)، خب یک طرف بمانید دیگر، چرا فکر می‌کنید آن طرف حلوا خیرات می‌کنند؟

شاید هم تصور می‌کنید دخترهای آن طرف خیابان خوشگل‌ترند، همیشه مرغ همسایه غاز است. به دخترهای سمت خودتان قانع باشید وگرنه تا برسید آن طرف و بخواهید مخ یکی را بزنید، دیگر از مردانگی افتاده‌اید. حالا مثلن خودتان خیلی زبر‌ و زرنگید؟ یا خیلی خوش‌بر و رویید؟

از قدیم گفته‌اند: «خیلی خوش پر و پاس، لب خزینه همه می‌شینه.»

البته این ضرب‌المثل خیلی هم مرتبط با اوضاع شما نیست، فقط می‌خواهم بگویم ادعایتان را کم کنید. به خدا هیچی از پیاده‌روی نفهمیدم از بس که شماها را نجات دادم، حداقل عروسی دعوتم کنید.

(متاسفانه بعدش هم مورد حمله‌ی یک سگ قرار گرفتم و کلن پیاده‌روی گوشت شد به تنم.)

الهی شکرت…

یک وقتی یک جایی پیاده‌روی می‌کردم. آقایی مسافت زیادی را دور زد و از ماشین‌اش پیاده شد تا پیشنهادش را مطرح کند، پس از رد پیشنهاد، به‌زعم خودم مسافت زیادی را پیاده‌روی کردم و به نظرم سر از جای دیگری از شهر درآوردم.

سرم پایین بود و به سرعت ایده‌ای که در ذهنم شکل گرفته بود را به گوشی منتقل می‌کردم تا مثل ماهی از دستم سُر نخورد. سرم را که بالا آوردم او را دیدم که از روبرو می‌آمد. این فقط یک اتفاق بود و از آنجاییکه نیش من همیشه به اتفاقات باز است غلطی کردم و لبخندی نثار اتفاق پیش‌آمده کردم.

چند لحظه‌ی بعد او را کنارم دیدم با یک پیشنهاد تازه: «نمی‌شود فقط دوست اجتماعی باشیم؟»

خارجی‌ها می‌گویند: ?What the fuck

البته من آنقدر مودب هستم که بگویم:  ?What the heck

(هرچند بار معنایی‌اش چندان تفاوتی ندارد و فقط کمی زهرش گرفته می‌شود.)

به قول عزیزی، «کات به کلوزآپ» هر بنی‌بشری که در طول تاریخ با پیشنهادی‌های وزین مواجه شده است.

ماجرا برای من دو سمت داشت؛ یک سمتش این بود که وقتی بیشتر فکر کردم دیدم این «به‌زعم خودم» متر درستی برای سنجش بُعد مسافت نیست، درست است که زمان زیادی گذشته بود اما من هنوز خیلی هم دور نشده بودم از مکان اولیه، چرا که بارها متوقف شده و چیزهایی را در گوشی نوشته بودم، بنابراین احتمال چنین اتفاقی خیلی هم دور از ذهن نبود و لازم نبود لبخندی را خرج این اتفاق باورپذیر کنم که باید حدس می‌زدم سبب ادامه‌ی ماجرا خواهد شد.

سمت دیگرش مساله‌ی «دوست اجتماعی» بود، من نمی‌دانم دوست اجتماعی چه‌جور دوستی است (مگر با هر کسی دوست هستیم از اجتماع نیست؟ یا مگر روابط ما به طور کلی غیراجتماعی است که این وسط بعضی‌ها را اجتماعی بدانیم؟ چطور می‌شود که مثلن «صمیمی» متضاد شده است با اجتماعی؟ یعنی یا یک نفر صمیمی و نزدیک است یا اجتماعی).

در هر صورت من دوست اجتماعی ندارم اما می‌توانم حدس بزنم که بلاتکلیف‌ترین نوع مراوده‌ی آدم‌هاست؛ تکلیف من هم که با بلاتکلیفی روشن است، اینجا نوشته‌ام:

چرا از رویارویی با پایان می‌ترسیم؟

حالا برای اینکه این یادداشت از بلاتکلیفی دربیاید یک نصیحتی عرض کنم؛ پیاده‌روی کنید، امکان ندارد از پیاده‌روی دست خالی برگردید. این را دقیقن ده سال پیش در شرایطی خاص کشف کردم، آن زمان هر روز ساعت ۶ صبح بیرون از خانه بودم، بعد از نزدیک به دو سال استمرار، شکل و زمان پیاده‌روی را تغییر دادم و اتفاقن ایده‌ها بیشتر هم شدند. هنوز هم هر بار که پیاده‌روی می‌کنم حتمن با تعدادی ایده برمی‌گردم؛ حالا چه برای نوشتن چه برای بهبود سبک‌زندگی. بعضی‌ها به کارهایی مثل پیاده‌روی می‌گویند «مراقبه‌ی فعال»، یعنی بدنت در سکون نیست اما تاثیری مانند مراقبه دارد. برای من چنین تاثیری دارد.

الهی شکرت…