بایگانی برچسب برای: پروردگار

به دوستم گفتم در وب‌سایت جفتک می‌اندازم، هر کاری دلم بخواهد اینجا می‌کنم، اگر جای دیگری بودم آنقدر همه چیز را بالا و پایین می‌کردم که نوشته از دهان می‌افتاد. اینجا اما نگران هیچ نگاهی نیستم، احتمالن هیچ‌کس نمی‌خواند اما به هر حال یک جای عمومی است، شهر اگر خالی هم باشد من وسط خیابان نمی‌شاشم و این تمام چیزیست که به آن نیاز دارم؛ اینکه بکوشم نوشته‌هایم از حد شاشیدن در خیابان بهتر باشند. همین کوشش برای عاقبت‌به‌خیری من کفایت می‌کند.

مدت‌هاست تنها اندیشه‌ام این است که خداوند به قدر یک عمر برای من بهانه‌ی شکرگزاری تراشیده است، الحق که استاد این کار است؛ طوری شرمنده‌ات می‌کند که تا ابد در سجده بمانی و باز شرمنده‌ی کم‌کاری‌ات باشی، من یکی که هستم.

در عین حال که دائم به او می‌گویم: «الهی، کفایتِ آزمون‌های الهی.» می‌گویم: «من یکی دیگر توان آزمونی حتی به قدر داغ‌بودن یک چای را هم ندارم.» اما تا همین‌ جای زندگی، جز شکرگزاری چیزی برایم نمانده.

به نظرم حالا در نقطه‌ی اوج هستم و می‌توانیم در اوج خداحافظی کنیم. شاید اگر معطل کنیم باز برسیم به نقاطی که ناچار شویم پای مقدسات را وسط بکشیم و پروردگار را به زمین و آسمان قسم دهیم. خداوند پیغام می‌دهد که اگر می‌خواهی باز به آن نقاط نرسی فراموش نکن چه جاهایی ناتوان بودی و من توانت شدم، چه زمان‌هایی که درمانده بودی و من درمانت شدم، چه روزهایی که پناهی نداشتی و پناهت شدم، نوری نمی‌دیدی و نورت شدم، نانی نداشتی و نان‌ات شدم و من می‌کوشم دست برندارم از یادآوری.

الهی شکرت…

یک نوعی از خستگی هست که برای رفع آن فقط باید تلویزیون را روشن کنی، منظورم تلویزیون واقعی است نه آنجاییکه ماهواره در لباس مبدل خودش را به جای تلویزیون جا می‌زند. باید یک تلویزیون واقعی را روشن کنی و به ترتیب شبکه‌ها را پایین بیایی. نگران نباش، چون این کار چندان وقت‌گیر نیست، نهایتن به عدد پنج یا شش می‌رسی، پس چند دقیقه بیشتر زمان نیاز ندارد.

اما قبل از پرداختن به اینکه چگونه تلویزیون از عهده‌ی رفع خستگی برمی‌آید، اول بگویم که این نوع خستگی چیزی فراتر از یک خستگی معمولی است، یک خستگی واقعی، از آن‌هایی که جان و روح و مغزت پرکشیده‌اند و از تو هیچ چیز نمانده است به جز یک تن بسیار مستعمل که آن هم می‌رود تا در یکی از همین دقایق خاموش شود.

دقیقن در چنین زمانی است که تلویزیون ناجی‌ات خواهد بود؛ آن را روشن کرده و یک بار شبکه‌‌ها را مرور می‌کنی؛ در وهله‌ی اول پرورگار را شکر می‌کنی که تعدادشان اینقدر اندک است و در وهله‌ی دوم درمی‌یابی که آن وضعیتی که تصور می‌کردی خسته‌ترین حالت ممکن از تجربه‌ی زیستن‌ات در این جهان است هنوز فاصله‌ی زیادی با خسته‌ترین حالت تو دارد و تو قطعن می‌توانی از این خسته‌تر هم بشوی. در همین لحظه‌ی ملکوتی که مثل نقطه‌ی عطفی در زندگی‌‌ات است تلویزیون را خاموش می‌کنی و حس می‌کنی به ذخایر تازه‌ای از انرژی دست یافته‌ای که تا کنون گمان نمی‌کردی جایی در وجودت پنهان بوده باشند. انگار که به رگه‌های طلا رسیده باشی. بلند می‌شوی و به قدر یک روز کاری تازه فعالیت می‌‌کنی.

اما یادت باشد حالا که از جادوی تلویزیون بهره‌مند شده‌ای دست‌کم فاتحه‌اش را بفرستی.

الهی شکرت…

از دنبال‌کردن تک‌تک هدایت‌هایی که خداوند به شیوه‌های مختلف بر قلبم فرستاده است با تمام وجود راضی‌ام.

بعضی‌هایشان پوستم را کنده‌اند، طوریکه برای جمع‌کردن پاره‌های خودم احساس پرنده‌هایی را داشتم که ابراهیم آن‌ها را کشت و با هم مخلوط کرد و هر بخش از این معجون را بالای کوهی قرار داد و آن‌ها را فراخواند تا زنده شوند.

حتی گاهی که پرنده‌ها را صدا می‌زدم سر یکی به تن دیگری چسبیده بود و مجبور می‌شدم دوباره ترکیب‌شان کنم.

اما راضی‌ام از دنبال‌کردن پیغام‌های پروردگارم به قیمت تمام آن پارگی‌های شاید غیرقابل‌دوختن.

خداوند «فضل» را برای من معنی کرده است، یا بهتر است بگویم آن را با رسم شکل نشانم داده است.

پروردگارا، من پشت دست شما بازی خواهم کرد؛ حتی اگر دشوار است، یا طول می‌کشد یا تاریک است.

الهی شکرت…

صبح رمان خواندم. فکرش را هم نمی‌کردم روزی برسد که صبحش رمان بخوانم. منی که همیشه نگران افزایش بهره‌روی در ابتدای صبح بوده‌ام یا دربه‌درِ رفتن به دنبال کاری یا مضطربِ حجم کارهایی که باید انجام شوند، از خاطر برده بودم که می‌شود صبح رمان خواند؛ مثل یک ناپرهیزی نابخشودنی اما شیرین برای ابتدای صبح.

صبح‌ها معمولن شعر می‌خواندم یا کتاب‌های مرتبط با توسعه‌ی فردی. حالا دیگر از توسعه‌ی فردی‌ام ناامید شده‌ام و به رمان روی آورده‌ام. رمان خواندن در ابتدای روز سبب می‌شود حس کنی که از جهان فارغی، نیاز به چیزی یا انجام کاری نداری، انگار به معنای واقعی آزادی. نه اینکه کار یا دل‌مشغولی ندارم اما دیگر دلم نمی‌خواهد درگیر زندگی به آن شکل سابقش باشم. عمدن روی آورده‌ام به این فراغ بال هرچند مصنوعی.

واقعن دیگر نمی‌خواهم توسعه‌ بیابم یا زندگی‌‌ام ثمری بیش از آنچه از یک زندگی معمولی انتظار می‌رود داشته باشد. برایم هیچ اهمیتی ندارد، مرزها را رد کرده‌‌ام. در چند سال اخیر آنقدر نیازمند، آنقدر مستاصل و آنقدر مضطر شده‌ام که دیگر انگار چیزی برای باختن ندارم. حالا می‌توانم صبح‌ها رمان مدرن بخوانم و شب‌ها رمان کلاسیک و یا چند نوبت در روز پهن بشوم روی کاغذ.

مثل کسی هستم که برای فرار از فشارها به الکل روی می‌آورد، کاملن حالش را می‌فهمم. من هم برای فرار از فشار درونی و بیرونی به کاغذ و کتاب روی می‌آورم. مسئولیت‌هایم برایم بی‌اهمیت شده‌اند، شاید درآمدم را از دست بدهم یا باقی زندگی‌ام را. «ترسِ از دست دادن» اسلحه‌ای خالی در دست ذهنم است که هر چه می‌چکاند چیزی به من نمی‌خورد.

بچه‌‌ها دائم می‌پرسند فلان چیز را هماهنگ کرده‌ای؟ فلان کار چه می‌شود؟ کی برویم سراغ آن یکی مورد؟ من بی‌هیچ شتابی به لیست‌ها نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم حتمن خودشان انجام می‌شوند. باید بروم دادگاه برای نمی‌دانم چندصدمین بار و به قاضی چیزهایی را توضیح بدهم برای نمی‌دانم چندهزارمین بار و امیدوار باشم که اشکم سرازیر نشود که امیدی است واهی.

درست مثل این است که وسط اقیانوسی طوفانی رمان خوانده‌ام، بله رمان خواندن در شرایط مطلوب که کاری ندارد. فقط وقتی می‌توانی ادعا کنی که دیگر چیزی برای باختن نداری که وسط طوفان رمان بخوانی.

(پروردگارا، تمام این‌ها را برای مردم نوشته‌ام تا خودم را جالب جلوه‌ دهم. برای شما چیز دیگری می‌نویسم؛ می‌نویسم رمان خواندم نه چون نمی‌ترسم یا فارغم، چون می‌دانم که هستی و رشته‌ی امور را در دست داری. نه اینکه فقط بدانم ــ می‌دانم ــ از آن‌جور دانستن‌هایی که از تجربه برمی‌آیند نه فقط از علوم نوشته‌شده در کتاب‌ها. هزار بار به خودم گفته‌‌ام که اگر تو یک نفر با آنچه خداوند برایت انجام داده نتوانی در دل طوفان آنقدر فارغ باشی که بنشینی به رمان خواندن، خداوند از بنده‌های دیگرش چگونه توقع ایمان داشته باشد؟)

پروردگارا، کمک‌کن که کوچک‌بودنمان کاری نکند که سبب ناامیدی شما از ایمان ما بشود.

الهی شکرت…

به نظرم نباید دیروقت یادداشت بنویسم، هر چه به شب نزدیک‌تر می‌شوم غم‌ام بزرگ‌تر می‌شود و یادداشت‌هایم بوی غم می‌گیرند. باید وقتی نور هست بنویسم. غم لولویی است که با تاریک شدن هوا سربرمی‌آورد. خدا برسد به داد زود تاریک‌شدن‌های پاییز و زمستان.

اگر بخواهم صادق باشم همیشه در نیمه‌ی دوم سال کارآمدتر از نیمه‌ی اول آنم. نمی‌فهمم چطور می‌شود که تمام بهار و تابستان انگار که قدم از قدم برنداشته‌ام و در پاییز و زمستان اوضاع کمی بهتر می‌شود. بهار و تابستانِ امسال یک دنیا کار اداری انجام دادم و با مسائل شخصی خاصی درگیر بودم، اما به نظرم می‌آید که دور خودم چرخیده‌ام.

دیگر به وضوح فهمیده‌ام که نباید برای زندگی برنامه‌ای بچینم. فهمیده‌‌ام که من اجرا‌کننده هستم، باید بشنوم و اجرا کنم. اصلن نمی‌دانم این مسیر مرا به کجا خواهد برد، فقط می‌دانم که مسیرهای دیگر را آزموده‌ام و برای من جواب نمی‌دهند.

این تابستان دریافتم که من خیلی از مسیرها را صرفن برای کسب درآمد طی کرده‌ام درحالی که اگر می‌خواستم اصل و ذات درونی‌ام را در نظر بگیرم هیچ‌گاه قدم در آن مسیرها نمی‌گذاشتم. نمی‌دانم چرا هر بار که پای پول به میان آمده است من شروع کرده‌ام به برنامه‌ریزی‌کردن و سپس اقدام کردن بر اساس عقل و منطق. گمان کرده‌ام در این مورد نباید مزاحم خدا شوم، باید از عهده‌ی زندگی‌ام بربیایم و مسئولیت آن را به عهده بگیرم. بنابراین همواره مسیرهایی را شروع کرده‌ام که نه تنها با قلب من بلکه حتی با بدنم همراستا نبوده‌اند.

وقتی این را دریافتم، پروژه‌ای که نود درصدش را با خون دل به سرانجام رسانده بودم و عملن ماهی به دم‌اش رسیده بود رها کردم و قید درآمد حاصل از آن را به کلی زدم. به خودم گفتم اگر ادامه دهی یعنی ایمان نداری، یعنی فکر می‌کنی راهِ پول همان راهی است که به ذهن کوچک تو رسیده است. حتی شرمساری حاصل از نیمه‌کاره رها‌کردن آن را کاملن پذیرفتم تا کمالگرایی ذهنم را بشکنم. گفتم این درد را باید تجربه کنی تا دیگر هیچ‌گاه فراموشش نکنی. اگر کاملش می‌کردم دردش از یادم می‌رفت.

این روزها خیلی زیاد به «ندای درون» می‌اندیشم اما هنوز به نتایج روشنی نرسیده‌ام. باید بنویسم تا برایم روشن شود و وقتی روشن شد نتایجش را بنویسم تا فراموشم نشود. چیزی که نمی‌نویسم را نمی‌توانم درک کنم. همیشه در حین نوشتن است که دلایل اتفاقات برایم روشن می‌شود یا مسیرها را پیدا می‌کنم. بدون نوشتن اندیشه‌هایم مثل کشیدن تصویری روی بخار شیشه‌اند که لحظاتی بعد ناپدید می‌شوند. نوشتن راه اندیشیدن من است، راهی برای تجربه‌ی واقعی زیستن، کاری که اگر متوقفش کنم یعنی زندگی‌کردن را متوقف کرده‌ام.

پروردگار را شاکرم برای نوشتن و برای نوری که به ادراکم می‌تاباند.

الهی شکرت…

قلب انسان در یک روز صدهزار بار می‌تپد. وسیله‌ای را تصور کنید که به این میزان کار کند و تصور کنید که چه استهلاکی خواهد داشت. به باقی اعضای بدن فکر کنید که در یک روز چه کارهایی را به چه میزانی انجام می‌دهند؛ مثلن دست‌، این عضو عجیب با ساختار شگفت‌انگیز که به واسطه‌ی داشتن انگشتانی که بند دارند و خم می‌شوند چه طیف گسترده‌ای از کارها را می‌تواند انجام دهد.

اگر انگشتان ما بند نداشتند نمی‌توانستند خم شوند،‌ بنابراین نمی‌توانستند چیزی را گرفته و نگه دارند، و این یعنی نمی‌توانستند چیزها را جابه‌جا کنند، یا بنویسند، یا نقاشی بکشند یا ساز بزنند یا بدوزند، یا ورزش کنند یا حتی هنگام رقصیدن حرکات را نرم و لطیف نشان دهند.

یک لحظه به کف دست‌ها و سپس به پشت آن‌ها نگاه کنید و باری را که تا امروز از دوش زندگی برداشته‌اند ببینید؛ برکتی را که خلق کرده‌اند، کمک‌هایی که کرده‌اند، گره‌هایی که باز کرده‌اند. پشت دستتان را روی صورتتان بکشید و اجازه دهید که پشت دست شما صورتتان را لمس کند. ما معمولن صورتمان را با کف دست لمس می‌کنیم اما این بار از شما می‌خواهم با پشت دستتان این لمس را انجام دهید؛ لمسی غریبه است که درک تازه‌ای از پوست و تن به شما می‌دهد.

هر قدر که تا به‌ امروز عمر کرده باشید عمرتان را در این تن سپری کرده‌اید. تنی که هر لحظه و همه جا همراه شما بوده است، ایده‌های شما را عملی کرده و امکان زیستن در این جهان را برایتان فراهم کرده است.

خداوند ما را در این تن اعجاب‌انگیز و افسونگر به این جهان فرستاده است تا هر ذره‌اش به ما امکان تجربه‌ی بخشی از این زندگی و این جهان را بدهد و ما اگر تنها بخواهیم برای تپیدن قلبمان سپاسگزار باشیم باید صدهزار بار در روز و به ازای هر تپش بگوییم «الهی شکرت».

حالا در تصور بیاورید که ما تا چه اندازه جا می‌مانیم از شکرکردن پروردگارمان.

الهی،‌ ما ناتوانیم بر حق‌شناسی و شما توانایی بر بخشیدن. امیدمان به رحمت بی‌نهایت شماست که این‌طور خاطرآسوده در جهان می‌پلکیم و از زیر بار وظایف بندگی‌مان شانه خالی می‌کنیم.

الهی شکرت…