با عجله ماشین را یک جایی پارک کردم تا خودم را به پدر که در بانک منتظرم بود برسانم. وقتی پیاده شدم یک صدای کوچک سلام بزرگی کرد. دنبال صدا گشتم تا تصویر محوی از او پشت توری پنجره دیدم که لبخند بزرگی روی صورتش بود و با انرژی درخشانی دست تکان میداد.
یکی از بچههای پیشدبستانی بود در اولین روز از اولین کلاس واقعی زندگیاش. نمیدانم چرا آنقدر گرم و صمیمی به من سلام داد، انگار خدا بود که سلام میکرد. من هم صمیمانه جوابش را دادم و اولین روزش را تبریک گفتم. همان لحظه صدای گریهی بچهی دیگری از پنجرهی کناری به گوش میرسید.
اولین روز مدرسه برای من، هم خوشایند بود و هم ناخوشایند؛ به نظرم پس از آن هم این حس را در تمام اولین بارها داشتهام.
مدرسه همیشه برایم یادآور مادر است (نه فقط مدرسه بلکه هر گوشهی زندگی یادآور اوست. چقدر اثرش بزرگ و تمامنشدنی است.)
من درس خواندن را دوست داشتم، برایم چیزی هوسانگیز بود، یادگرفتن سر ذوقم میآورد، هنوز هم چنینام. یادگیری همیشه شبیه به یک پنجره است، مثل همان پنجره که بچه امروز از پشتش سلامی گرم داد، البته پنجرهای بدون توری؛ باز و آزاد رو به سوی جهانی تازه.
البته حالا از اینکه لازم نیست مدرسه بروم عمیقن قدردانم.
باید بخوابم.
الهی شکرت…