اگر یک روز بیدار شدی و احساس کردی غم عالم روی دلت نشسته است،
بگیر بخواب…
بیکاری بیدار میشی که از این چیزها حس کنی؟
اگر یک روز بیدار شدی و احساس کردی غم عالم روی دلت نشسته است،
بگیر بخواب…
بیکاری بیدار میشی که از این چیزها حس کنی؟
بعضی استعارهها به طرز عجیب و غریبی در ذهن آدم شکل میگیرند و جا میافتند؛ مثلن پردهی پلاستیکی آویزان در حمامها همیشه آدم را به یاد قتل و تجاوز میاندازد، از بس که در فیلمها هر بار پردهی پلاستیکی کنار رفته است بعدش یک قتل یا تجاوز صورت گرفته است. البته خیلی از قتلها هم در خیابانها، در تختخوابها، در ماشینها، در مکانهای عمومی یا جاهای دیگر رخ دادهاند اما فقط پردهی پلاستیکی حمام مترادف شده است با قتل و تجاوز.
شاید به این دلیل که آدمها در حمام تمامن عریان و بیدفاعاند (البته میتوانند سنگپا را به سمت قاتل پرتاب کنند اما احتمالن مغزشان جواب نمیدهد و محکوم به مرگند. نمیدانم چرا هر وقت میخواهم در مورد موضوعی جدی بنویسم سر از کوچه پس کوچههای لودگی در میآورم. انگار هیچ چیزی دیگر برایم آنقدر جدی نیست که در موردش جدی بنویسم.)
برگردیم به صحنهی وحشت.
امیرکبیر را هم در حمام کشتهاند. انگار که یک جورهایی دست حمامها به خون آغشته است. انگار که با قاتلها همدستاند که در زمان مقرر قربانیان را به درون خود بکِشند تا کشته شوند.
حتی در همین سینمای خودمان هم با وجود تمام محدودیتهایی که در نشان دادن حمام و متعلقاتش وجود دارد در فیلم «فروشنده»ی اصغر فرهادی چنین اتفاقی در پس پردهی پلاستیکی حمام افتاد.
البته خیلی از عشقها هم در حمامها شکل گرفتهاند؛ مثلن همین چند وقت پیش آقای بن افلک در حمام از خانم جنیفر لوپز خواستگاری کرد.
خیلی از ایدهها و اکتشافات هم در حمامها رخ دادهاند؛ مثلن همین متن در حمام و همزمان با کنار زدن پردهی پلاستیکی در ذهن من شکل گرفت.
اما هنوز هم استعارهی پردهی پلاستیکیِ حمام در ذهن ما پررنگ است.
همهی اینها را گفتم که بگویم زیاد حمام نروید، حمام برای سلامتیتان مضر است.
یا اگر میخواهید بروید مطمئن شوید که وسط فیلمنامهی یک نویسندهی بیمار نیستید یا مطمئن شوید که یک پایتان وسط یک ماجرای مافیایی گیر نیست، اگر هیچکدام از اینها صادق نیست لااقل مطمئن شوید که پردهی پلاستیکی در حمام آویزان نیست.
شاید بگویید این چه حرفی است که مرگ بدترین روش برای مردن است، مگر غیر از مرگ، روشهای دیگری هم برای مردن وجود دارد؟
باید بگویم که بله، معلوم است که وجود دارد. مردن که یک چیز دمدستی و سطحی نیست که تنها مسیر رسیدن به آن جادهی مرگ باشد.
شما الان باید قانع شده باشید و بگویید «پس چه روشهای دیگری برای مردن وجود دارد؟»
من هم خواهم گفت که:
چون مرگ، مردن را تنزل میدهد به یک اتفاق پیشپاافتاده که انگار در دسترس همه است. انگار که مردن یک چیز راحت و بیدردسر است.
آنوقت مردم را هوای مردن با مرگ برمیدارد. از فردا همه میخواهند مرگ را در آغوش بگیرند. درحالیکه خیلیها برای این مردن دارند جان میکنند. سالهاست که پیوسته تلاش و ممارست میکنند که بمیرند، آنوقت پیش چشمشان میبینند که یک نفر با یک مرگ ساده؛ مثلن تصادفی، شب خوابیدن و صبح بیدار نشدنی، کهولت سنی یا همچین چیزهایی میمیرد و تمام.
دیگر مگر کسی حریفِ توقعات مردم میشود؟ خیر.
به نظر من مرگهای ساده باید قدغن شوند. کسی نباید مجاز باشد که راحت و بیدردسر بمیرد چون در اینصورت حق آنهایی که برای مردن جان میکنند ضایع میشود. اگر هم قرار است کسی با مرگ بمیرد حداقل چیزی به سبک هاراکیری باشد تا شأن و منزلت مردن حفظ شده باشد.
از قدیم گفتهاند:
«نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مرگ آن گرفت جانِ برادر که جان بِکَند»
من زندگی کردن را ذره ذره یاد گرفتم؛ سی سالگی سرآغاز تحولی بزرگ در من بود؛ کشف مسیرهای جدید، کشف شاد بودن و لذت بردن از اتفاقات ریز و درشت، کشف عاشقی، کشف سادهگرفتن زندگی، کشف خندیدن از ته دل و خلاصه کشف هر چیزی که میتوانست از من آدم بهتری بسازد.
الهی شکرت...