بایگانی برچسب برای: مثنوی سُبحه الابرار

این شعر زیبا از «هفت اورنگ» اثر  «عبدالرحمان جامی» هست که در مثنوی سُبحه الابرار (تسبیح و نیایش نیکان) آمده (عقد چهارم – در استدلال به آثار وجود آفریدگار) که من خیلی دوستش دارم و تلاش کردم تا جایی که میشه اِعراب رو بذارم تا خوندنش ساده‌تر بشه. البته طولانی‌تر از اینه، من از یه قسمتش که بیشتر دوست داشتم گذاشتم. امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید.

او به خود هست و جهانْ هست بِدو / نیستْ دانْ هر چه نَه پیوست بِدو

جُنبش از وِی رِسَد این سلسله را / روی در وِی بُوَد این قافله را

چون خِلَد جُنبشِ موریت به پُشت / زودْ آری سوی آنْ مورْ انگشت

زانْ خَلِش هستیِ او را دانی / به سَر انگشتْ زِ پُشتَش رانی

باوَرَت ناید کاندر ژنده / خِلَدَت پشت نه زان جُنبنده

عالَم و این همه آثار در او / چرخ و این جُنبشِ بسیار در او

پَرده سازند و نو اگر پیوست / که پسِ پرده نواسازی هست

همه را جنبش و آرام ازوست / همه را دانه ازو دام ازوست

زوست جنبندهْ نه از بادْ درخت / زوست فرخندهْ نه از گردونْ بخت

او بَرَد تشنگیِ تشنه، نه آب / او دَهَد شادیِ مستان، نه شراب

غنچه در باغ نَخندَد بی او / میوه بر شاخ نَبنْدَد بی او

کارگر او، دگران آلتِ کار / کارگرْ یافتی آلتْ بِگذار

کار او، کارگر او، آلت اوست / اوست مغز و دگران جمله چو پوست

مغزخواهی نظر از پوست بِبَند / مغز جویی نَکُنَد پوستْ پسند

حرفِ غیرْ از ورقِ دلْ بتراش / خاطرْ از ناخُنِ فکرتْ مَخَراش

از همه ساده کن آیینهٔ خویش / وزْ همه پاک بِشو سینهٔ خویش

تا شَوَد گنجِ بقا سینه‌ٔ تو / غرقِ نورِ ازل آیینهٔ تو

طی شودْ وادیِ برهان و قیاس / تو بِمانی و دلِ دوستْ شناس

دوست آنجا که بُوَد جلوه نَمای / حجتِ عقل بُوَد تفرقه زای

چون نَماید به تو این دولت روی / رو در آنْ آر و به کَس هیچ مَگوی

زانکه از گوهرِ عرفانْ خالی / بهْ بُوَد کیسهٔ استدلالی

حرفِ غیرْ از ورقِ دلْ بتراش / خاطرْ از ناخُنِ فکرتْ مَخَراش

این بیت زیبا رو «عبدالرحمان جامی» در «هفت اورنگ» سروده و چقدر دوستش دارم من.

میگه به حرف‌های دیگران اهمیت نده و خاطرِ خودت رو با ناخنِ فکر خودت خراشیده نکن. در واقع همیشه این خودِ ما هستیم که خاطر خودمون رو آزرده می‌کنیم وگرنه هیچ کس چنین قدرتی نداره که بتونه باعث آزار ما بشه اگر که ما چنین اجازه‌ای رو بهش ندیم.

ما با خودخوری کردن و فکر و خیال‌های باطل و با هزاران بار مرور کردن حرف‌ها و اتفاقات و با ساختن سناریو‌های بی‌محتوا و غیرمحتمل در ذهنمون خودمون رو آزار می‌دیم. این ما هستیم که وقتی حرفی بهمون زده میشه دنبال اون حرف رو در ذهنمون می‌گیریم و انقدر بهش پر و بال می‌دیم و انقدر نشخوارش می‌کنیم که دمار از روزگار خودمون درمیاریم.

درحالیکه اگر ما واقعا به حرف‌ها و رفتارهای دیگران در مقابل خودمون اهمیتی ندیم و این رو درک کنیم که هیچکس رو نمیشه راضی نگه داشت و مهم نیست که دیگران در مورد ما چه نظری دارن، ما که خودمون رو میشناسیم و می‌دونیم که چه جور آدمی هستیم و داریم چطور زندگی می‌کنیم اونوقت دیگه با فکر‌ و خیال‌های باطل باعث آزار خودمون نمی‌شیم. رها می‌کنیم حرف و حدیث‌ها رو.

با خودمون می‌گیم که من در مسیر رشد خودم قرار دارم، ممکنه که در این مسیر اشتباهات زیادی هم بکنم که طبیعیه، اما هیچکدوم ارزشمندی من رو کم نمی‌کنه. من در ذات انسان ارزشمندی هستم. اصلا همینکه به رشد خودم فکر می‌کنم صدها قدم از همون آدم‌هایی که حرف‌های آزاردهنده در مورد من می‌زنن جلوترم. پس چرا باید اجازه بدم که اونها حال خوب و بد من رو تعیین کنن؟

در واقع اینها رو به خودم می‌گم چون در تمام زندگیم آدمی بودم که اجازه دادم دیگران با حرف‌ها و رفتارهاشون حال من رو خراب کنن و تمام مدت مشغول خراشیدن خاطر خودم با ناخنِ فکر خودم بودم. طرف یه حرفی رو می‌زنه و میره اما ما رهاش نمی‌کنیم، ما اجازه نمیدیم که واقعا بره.

باید آگاهانه بخواهیم که رها کنیم. باید بخواهیم که تنها فرمانروای سرزمین خودمون باشیم و هر روز فرمانروایی رو دست فرد دیگه‌ای ندیم که هر جور خواست عواطف و احساسات ما رو رهبری کنه. کار واقعا سختیه، حداقل برای من که همیشه بوده و هست. اما پاداش‌ها به کسانی داده می‌شه که با وجود سختی‌ها تلاش می‌کنن که خودشون رو تغییر بدن. اگر راحت بود که همه‌ی مردم دنیا شاد و خوشبخت بودند. اما مایی که ادعا می‌کنیم در مسیر آگاهی هستیم باید تلاش کنیم جزء اون دسته‌ی اندکی باشیم که روی خوش زندگی رو تجربه می‌کنن.