بایگانی برچسب برای: قلب

پدر خواب قشنگی دیده است؛ خواب دیده همه می‌خواستند صبحانه بخورند،‌ به پدر می‌گویند بیا صبحانه بخور، پدر می‌گوید «من که صبحانه ندارم.» مادر می‌آید و می‌گوید «چرا نداری، در یخچالت رو باز کن، برات صبحانه گذاشتم. بخور تا من بیام.» پدر یخچال را نگاه می‌کند و می‌بیند سه تا ساندویچ برایش گذاشته است مادر، حتی محتویات ساندویچ‌ها را به خاطر داشت و برایم گفت.

(اگر خواب قشنگی است پس چرا من انقدر گریه می‌کنم؟)

مادر؛ با تمام قلبم شرمنده‌ام، شرمنده‌‌ام که مثل تو باعرضه نبودم، شرمنده‌ام که نتوانستم کاری انجام دهم و هنوز هم نمی‌توانم، شرمنده‌ام که خودم نیامدم ببرمت بیرون، شرمنده‌ام برای تمام آنچه تجربه کردی.

خوشا به احوال تو که این اندازه پربار زندگی کردی، خوشا به احوال ما که تو مادرمان بودی، خوشا به احوال پروردگار که تو پیشش برگشته‌ای. در این میان تنها بدا به احوال قلب هزار‌پاره‌ی ما.

الهی شکرت…

قلب انسان در یک روز صدهزار بار می‌تپد. وسیله‌ای را تصور کنید که به این میزان کار کند و تصور کنید که چه استهلاکی خواهد داشت. به باقی اعضای بدن فکر کنید که در یک روز چه کارهایی را به چه میزانی انجام می‌دهند؛ مثلن دست‌، این عضو عجیب با ساختار شگفت‌انگیز که به واسطه‌ی داشتن انگشتانی که بند دارند و خم می‌شوند چه طیف گسترده‌ای از کارها را می‌تواند انجام دهد.

اگر انگشتان ما بند نداشتند نمی‌توانستند خم شوند،‌ بنابراین نمی‌توانستند چیزی را گرفته و نگه دارند، و این یعنی نمی‌توانستند چیزها را جابه‌جا کنند، یا بنویسند، یا نقاشی بکشند یا ساز بزنند یا بدوزند، یا ورزش کنند یا حتی هنگام رقصیدن حرکات را نرم و لطیف نشان دهند.

یک لحظه به کف دست‌ها و سپس به پشت آن‌ها نگاه کنید و باری را که تا امروز از دوش زندگی برداشته‌اند ببینید؛ برکتی را که خلق کرده‌اند، کمک‌هایی که کرده‌اند، گره‌هایی که باز کرده‌اند. پشت دستتان را روی صورتتان بکشید و اجازه دهید که پشت دست شما صورتتان را لمس کند. ما معمولن صورتمان را با کف دست لمس می‌کنیم اما این بار از شما می‌خواهم با پشت دستتان این لمس را انجام دهید؛ لمسی غریبه است که درک تازه‌ای از پوست و تن به شما می‌دهد.

هر قدر که تا به‌ امروز عمر کرده باشید عمرتان را در این تن سپری کرده‌اید. تنی که هر لحظه و همه جا همراه شما بوده است، ایده‌های شما را عملی کرده و امکان زیستن در این جهان را برایتان فراهم کرده است.

خداوند ما را در این تن اعجاب‌انگیز و افسونگر به این جهان فرستاده است تا هر ذره‌اش به ما امکان تجربه‌ی بخشی از این زندگی و این جهان را بدهد و ما اگر تنها بخواهیم برای تپیدن قلبمان سپاسگزار باشیم باید صدهزار بار در روز و به ازای هر تپش بگوییم «الهی شکرت».

حالا در تصور بیاورید که ما تا چه اندازه جا می‌مانیم از شکرکردن پروردگارمان.

الهی،‌ ما ناتوانیم بر حق‌شناسی و شما توانایی بر بخشیدن. امیدمان به رحمت بی‌نهایت شماست که این‌طور خاطرآسوده در جهان می‌پلکیم و از زیر بار وظایف بندگی‌مان شانه خالی می‌کنیم.

الهی شکرت…

روییدنِ جوانه‌ی یک فکر تازه در سرزمین نفرین‌شده‌ی ذهن او که خودش هم نمی‌دانست می‌تواند تا این اندازه سیاه‌بخت باشد و چه بسا باید می‌فهمید از این همه ناامنی که حاکم شده بود بر افکار خام او و او نفهمید تا اینکه جوانه‌ای رویید و تازه بعد از روییدنش متوجه‌ی حجم عظیم تبعات یک نفرین به ظاهر ساده شد.

نفرینی که دیگر نمی‌شد آن را بی‌اثر کرد و اثری که هر فکر تازه‌ای را پیش از رسیدن به زمین می‌انداخت و زمینی که حاصلخیز نبود برای روییدن هیچ فکر تازه‌ای و فکری که دیگر هم تازه نبود.

همان نفرین به ظاهر ساده که فکرها را در بر گرفته بود کم‌کم به قلب سرایت کرد و قلبِ نفرین شده از دوست‌داشتن باز ایستاد و قلبی که دوست نداشته باشد از قلب‌بودن بازایستاده است و قلب که بایستد زندگی می‌ایستد.

قلب مرده را در تابوت گذاشتند در لباسی شکیل با گل‌هایی در کنارش و برای همیشه با آن خداحافظی کردند و بعد از آن پای نفرین به همه جا باز شد و زندگی را ناامنی دربرگرفت و روییدن‌ راکد شد و اثری باقی نماند از هر چیزی که قرار بود اثری داشته باشد.

خداحافظ جوانه‌ی نفرین‌شده، خداحافظ فکر بی‌اثر، خداحافظ قلب مرده، خداحافظ زندگی ناامن.

الهی شکرت…

تار تنیده‌ای در درون من و در آن نقطه‌ی میانی تار که موجودات گرفتار می‌شوند قلب من گرفتار شده است.

تلاشی نمی‌کنم برای پاره کردن تار و رها کردن قلبم از بند، می‌گذارم همانجا بماند. خودش هم ترجیح می‌دهد در بند تو گرفتار باشد.

عجیب نیست؟ کدام موجودی دوست دارد در میانه‌ی تار گرفتار بماند وقتی که می‌داند ماندن یعنی بلعیده شدن، یعنی مرگ!!!

قلب من اما ترجیح می‌دهد بلعیده شود توسط تو، ترجيح می‌دهد به مرگ در ميانه‌ی تاری كه تو تنيده‌ای.

طعمه‌ات اسارت را پذيرفته است، تن داده است به مرگ، دست کشیده است از تلاش و تقلا….

بیچاره تو که تصور می‌کنی شکارچی ماهری هستی.